#ناخواسته
#قسمت_نوزدهم
وقتی مریم اینجوری می گفت یعنی تا کارش انجام نشه واقعا چیزی نمی گه! لپ تاپ را گرفتم رفتم پیش تعمیر کار گفتم: منتظر می مونم تا درست شد ببرمش، یه بررسی کرد و گفت کار داره فردا عصر بیاین تحویل بگیریدش.
گفتم: فردا عصر!
آقا دیر میشه من لازمش دارم!
گفت: بخواید درست بشه باید صبر کنید، کار داره!
چاره ایی جز صبر نبود اومدم خونه گفتم: مریم من که دادم درستش کنن حالا یه زنگ ترنم بزن ببین قضیه چیه؟!
گفت: نه داداش نمیشه جور عشقه باید بکشی دیگه ! لپ تاپ را دادی بیا بهت میگم!
گفتم: مریم همین !!!
در حالی داشت می رفت داخل آشپزخونه یه بععععععععله کشیده گفت و رفت پیش مامان...
یه خورده لب و لوچم رو کج کردم گفتم: نوبت منم میشه مریم بذار اون بدبختی میخواد شوهر تو بشه بیاد خواستگاری، اون وقت از هر دستی دادی از همون دست میگیری آبجی خانم!
صدای خندش با مامان فضای خونه رو پر از حس خوب داشتن خواهر کرد...
رفتم داخل اتاقم یه دست لباس شیک برای فردا آماده کردم دل تو دلم نبود...
صبح اول وقت بیدار شدم...
حسابی داشتم به سر و وضع خودم می رسیدم صدای سشوار مانع از شنیدن صدای مامان و بابام می شد ولی درباره ی هر چی صحبت می کردن قشنگ ذوق از چشماشون می بارید ....
رسیدم دفتر آقای شمس استرس داشتم چند دقیقه ایی زودتر رسیدم داخل راهرو پشت در دفتر کمی قدم زدم، راس ساعت که شد در را زدم ...
ایندفعه آقای شمس خودش در را باز کرد!
تنها بود...
روی صندلی نشستم و بعد از احوالپرسی شروع کرد حرف زدن...
نفس عمیقی کشید و گفت: بعد از صحبت های دخترم به این نتیجه رسیدم مانع ازدواجتون من نباشم...
بعد سرش را با حالت حسرت باری تکون داد و گفت: با حرفهای ترنم من تازه فهمیدم ناخواسته چه ظلمی در حقش شده!
با اینکه فکر میکردم همه چی براش سنگ تموم گذاشتم!!!
کاش زمان به عقب بر می گشت و ما خواسته های اون را می دیدیم نه خودمون!
خیلی تعجب کرده بودم یعنی ترنم چی گفته باباش داره این حرفها را میزنه!
متعجب ولی با احتیاط پرسیدم چطور مگه اتفاقی افتاده؟!
بحث را ادامه نداد گفت: پسرم مهم اینه از روزی که آدم متوجه اشتباهش میشه جبران کنه!
و الان تنها کاری که می تونم برای ترنم بکنم دادن حق انتخاب زندگیه ایی که نه تنها دوست داره بلکه بهش نیاز داره!
بعد هم بحث را برد سر قرار و مدار برنامه ی نامزدی و اینجور حرفها...
با اینکه قند تو دلم آب شده بود که آقای شمس با ازدواج ما موافقت کرده ولی خیلی کنجکاو شده بودم بدونم ترنم به باباش چی گفته که اینقدر زود راضی شده!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم...
هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز...
طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن...
هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید....
خانوادهامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند...
که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد!
البته همش لطف بود...
قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانواده ی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!!
انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!!
دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن...
حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمی تونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت!
ولی من می دونستم بمونیم دیگه موندیم...
خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا می اومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد!
با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو می طلبه...
چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم ، نشد که نشد ....
ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژ ی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم!
خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ...
نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!!
اصلا فکرشم نمی کردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!!
شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه...
حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند...
از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم....
از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!!
باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه...
اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن!
درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!!
اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!!
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_نوزدهم
نگاهش کردم و گفتم: اتفاقا فاطمه جان برای اینکه به مشکل نخوریم باید تاثیر رابطه رو بدونیم البته این حرف من نیست این حرف کسی که سالها توی فضای مجازی فعالیت کرده! باید بدونیم اینقدری که رابطه ها اثر گذارن در زندگیمون که نمیشه ازشون ساده گذشت...!
یکی از علت هایی که این جلسه رو تشکیل دادیم این بود که چند وقتی هست آسیب های فضای مجازی رو دارم با چشم می بینم خصوصا بحث رابطه و نوع ارتباط افراد با هم دختر و پسرای نوجووون و جووون ، زن و مرد متاهل، متاسفانه وقتی ندونیم تاثیر روابط چقدر توی زندگیم اثر داره ممکنه به هر نوع رابطه ای مبتلا بشیم!
البته اینها که گفتم تنها آسیب های فضای مجازی نیست خیلی صدمههای دیگه هم از این فضا به زندگی ها ضربه زده!
ولی خوب ما از بحث روابط شروع میکنیم اینکه مهدیه می گفت: خیلی ها به اسم کار فرهنگی وارد شدند و آخرش از نا کجا آباد سر در آوردند رو من به چشم خودم دیدم! اما این دلیل نمیشه ورود نکنیم بلکه باید مشکل رو پیدا کنیم که از کدوم جاده مسیرشون عوض میشه و از نا کجا آباد سر در میارن!
طی این مدت خیلی بررسی کردم و متوجه موضوع مهمی شدم اون هم بحث رابطه بود!!!!!
ببینید رابطه ها چه شما بخوایید چه نخواهید وجود داره! مهم مدیریت کردنشه!!!!
اینکه میگم رابطه وجود داره شاید بگید اینطور نیست! من نه در دایرکت شخصیم! نه پی وی! اصلا جواب کسی رو نمیدم، که رابطه ای بوجود بیاد!
اما واقعیت این نیست!
اگه درست نگاه کنیم نه تنها فضای مجازی که در دنیای واقعی هم ما متاثر از راوابطمون هستیم نه تنها ما که همه ی این عالم بر اساس روابط چیده شد و نسبت بهم بی ربط نیست!
ثریا مستاصل نگاهی بهم کرد و گفت: رایحه یه خورده زیر دکترا صحبت کن ما هم بفهمیم چی میگی! همش شد رابطه و روابط و ارتباط، بی ربط و باربط اصلا یه وضعی!
لبخندی زدم و بلند شدم و رفتم کنار تخت وایت برد ماژیک قرمز رو برداشتم و درست مثل نسرین درشت و پر رنگ روی تخته نوشتم رابطه و بعد کشیدن جهت ها و ارتباطشون با جمله ها...
نگاهی به بچه ها انداختم که حالا همشون سر تا پا گوش شده بودن گفتم ببینید اگه بخوام ساده براتون توضیح بدم وقتی با یک نفس کشیدن کنار هم ما می تونیم روی هم اثر بذاریم و خدای نکرده اگر کرونایی سرما خوردگی یا ... داشته باشیم به سادگی طرف مقابلمون یا کناریمون رو درگیر کنیم پس ساده میشه فهمید رابطه ی نفس کشیدن و اثر گذاشتن روی دیگران به چه شکله!
ببینید اینجا فقط حرف از نفس کشیدن که دست خود ما هم نیست اما وقتی میایم توی فضای مجازی همه چیز دست خودمونه!
رابطه ی دست ما و حرکت انگشت هامون با میلیون ها اینتر! کلیک! پلاس! لایک! سرچ و تاثیری که میگذاره و افرادی رو که درگیر و چه بسا مریض می کنه!
رابطه ی چشم ما با دیدن صفحه هایی که می بینیم و کمترین درگیریش اینه که روی ذهن و قلب ما اثر میگذاره مثلا می بینیم ، می خواهیم، به وصالش نمی رسیم، دچارافسردگی میشیم…!
می بینیم، شیفته می شویم، عیب ها را نمی بینیم، ازدواج میکنیم، طلاق می گیریم.!
می بینیم ، دائم بهش فکر می کنیم، از زندگی واقعی خسته می شویم پرخاشگری می کنیم..!
می بینیم، با همسرمون مقایسه می کنیم، ناراحت می شویم، بداخلاقی می کنیم!
می بینیم، لذت آنی می بریم، به این لذت عادت می کنیم،به انواع بیماری های روحی و جسمی مبتلا می شویم!
می بینیم، عاشق می شویم، از راه حلال نمی رسیم، دچار گناه میشویم به انواع بیماری های عصبی مبتلا می شویم ! و.....
بخوام بهتون بگم تا صبح باید فقط از بودن رابطه ها بگم که چه تاثیرات و آثاری روی ما داره....
اینها رو گفتم که بر اساس رابطه ها بریم جلو! و بدونیم داشتن رابطه وجو داره و اما نکته اش اینجاست کسانی که از این نوع روابط اطلاع ندارن یا نسبت بهشون بی اهمیت هستن دقیقا همون کسانی اند که سر از نا کجا آباد در میارن!
مهدیه گفت: رایحه جان حالا ما که این قضیه رو فهمیدیم چکار می تونیم بکنیم؟!
با این وضعیت که شما توضیح دادین همون حرف من شد که اصلا کار نکنیم بهتره که! تا بیفتیم توی منجلاب رابطه ها!
تازه اون موقع که من گفتم فقط بحث ارتباط با نامحرم بود اما حالا که بدتر شد خودمون هم هر حرکتی بزنیم حتی لایک یه عکس خودمون درگیر این روابط میشیم و اثرش رو رومون میذاره!!!
چه آشوبی میشه با این وضع!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_نوزدهم
***
سايه روي ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش رابر لبة آن گذاشته است .
سايه اش درون ساية پنجره قرار مي گيرد، همچون شبحي در قاب پنجرة اندوه :
«همه چيز رو به پدرم مي گم ... مي گم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
مي گم دلشو به اين پسره دغل باز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبة پنجره مي فشرد. چشم به افق مي دوزد.
صداي خندة كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي مي كنند
خشم و نفرت را به آرامي در وجودش مي ميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير مي سازد
دلسوزانه به آن دو نگاه مي كند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ... مامان طلعت بيكار نمي نشينه و بالاخره زهرشومي ريزه ...
پيش پدر دروغ و درم مي گه و تو در و همسايه از من بد و بيراه مي گه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل هاي معصوم چي ؟اين طفلک ها چه گناهی کردن!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_نوزدهم
فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... .
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نوزدهم
راحله- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن.
عاطفه گفت:
- يعني چه؟ چي ميخواي بگي؟
راحله- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه ميخواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي ميكشن. صبح، ميرزاكه ميآد دم در مكتب، يكي از بچهها رو ميبينه. پسره ميگه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي ميگه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو ميبينه كه بهش ميگه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني ميشه وبه بچه ميگه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا ميگه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه!
چند نفري خنديدند.البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد. بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت:
- برو ببينم بابا! داره قصه ميگه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه ميگه.
فاطمه با كمي تعجب پرسيد:
- خب نظر خودت چيه؟
- آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من ميگم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون ميپيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم.
فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد:
- اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه.
راحله- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من ميگم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم.
فاطمه پرسيد:
- به نظرتوواقعيت چيه؟
راحله- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم!
فاطمه- ازچه نظر؟
- از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، تواناييها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم.
صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت:
- يعني زودتر گريه ميافتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد:
- حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته!
- منظور؟
- يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم!
ادامه👇
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد
_امان از دست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته.
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دست هاش رو کنار من گرفت روی بخاری
_ یخ زدم !
زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت!
مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو!
لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش
_جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم
لب هام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم
_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟
دست هاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه
_رتبه ام خوب نبود!
_خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی
دست هاش رو به هم کشید
_خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرف ها بگو انشاءالله رشته خوبی قبول بشی من چشم هام درآد!
خنده ام گرفت_خیلی بی ادبی عطیه.
عمو احمد_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد!
نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت
عطیه_ سهم چایی محیا هم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین!
_واقعا چایی نمی خوری؟
همه نگاه ها چرخید روی امیرعلی و عطیه با شیطنت گفت: یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟
همه به عطیه خندیدیم و امیرعلی چشم غره ریزی به عطیه رفت...
عمو احمد کوچیک ترین لیوان چایی رو برداشت
_حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره
با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیرعلی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم
_زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم
سرش چرخید و توی چشم هاش هزار تا حرف بود و با صدای آرومی گفت:دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی... یعنی میدونی...
پریدم وسط حرفش حالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو!
دلخور گفتم: امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید
_درست میگی ببخشید !
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم: بخشیدم!
بازم لب هاش خندید ...امروز چه روز خوبی شده بود پر از خنده بدون اخم های امیرعلی!
_حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت
بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و و گذاشت کف دست دراز شده من ...خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقت هایی که کنار قند توی قندون ها نبات میدیدم اونم باعطر هل!
بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیر و رو می کردم
_دنبال چی میگردی تو قندون!
قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لب هام رو جمع کردم
_قند می خوام نبات دوست ندارم!
نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت
_ولی با نبات هم چایی خوشمزه است!
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و با دست های خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من گفتم: طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره!
لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نبات های کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ...پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند!
چه جمعه قشنگی بود برام ...شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می داد و حاصل حرف های عطیه بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت
وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم!
شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی!
برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم!
شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم!
خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده!
دوست داشتم کتابهاش رو بخونم...
باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم
فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد...
هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم!
به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم!
البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند...
حتی از همین ها هم کم نوشتن ...
برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد!
و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه!
وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنتالهدی از مسئولیت این مدارس کنارهگرفت و دعوت رسمی دولت طی نامهای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد
ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسهها میگفت:
من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسهها کار میکردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در اینجا چه توجیهی خواهد داشت؟!
این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درسبخونی، بعدش تو فقط یک مدرک داری !
اما اگه برای خدادرسبخونی، تک تک لحظاتی که درسمیخونی رو حکم جهاد برات مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن!
محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم...
ولی خوب محمد کاظم نبود...
عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟!
حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟!
اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم...
وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم!
کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم...
با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم...
وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن...
کاش کمی مهربونتر باشیم ...
ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر!
بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم!
ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد!
برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟!
موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود!
با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم !
و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد!
ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاههای حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد!
عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم!
بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد!
به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم...
فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره...
حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم!
و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار!
هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا...
مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم...
قبول کرد.
وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست!
معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن...
تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند!
مثل من و مهسا!
حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان میداد روشن و واضح و پر معنی!
از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن...
عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود:
(همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.)
حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا....
مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم...
سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام!
حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه!
جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده!
ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من!
اما مهسا با حالت گارد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نوزدهم
متعجب سرم را بالا میآورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشیاش است.
میگویم:
-چرا؟
مجله را از دستم میگیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش میکند و میگوید:
-اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوششانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو!
خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد.
من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز میشود و میپرسد:
-اینارو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟
مرضیه میخندد و دست من را روی زانویم میگذارد:
-نه! ولی خب بابام نظامیاند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میآد از علوم نظامی؟
زینب میخواهد چیزی بگوید که لبش را میگزد. حدس میزنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است.
میگویم:
-آره... ما هم بدمون نمیآد.
مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد:
-ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباببازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره!
تصویر رعد را با چشم هایم میبلعم و میگویم:
-عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟
مرضیه از ذوقم میخندد:
-پونزده تا تیر.
-ای جان!
زینب صاف مینشیند و میگوید:
-دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟
مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه میکشم:
-یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟
زینب ناامیدانه می گوید:
-شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم!
می پرسم:
-تیر اندازیام کردی؟
چشم هایش برق میزنند. می گوید:
-با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم.
دیگر تا سحر نمیگذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ میشود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش میشویم از خستگی.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛