eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خود فردا ذهنم درگیر بود.... درگیر سمانه... درگیر نسرین ... توی خونه راجع به این موضوعات صحبتی نکردم باید اول خودم متوجه میشدم بعد برای احسان مرز بندی می کردم... زمان مثل همیشه به سرعت طی شد... نسرین که وارد مطب شد درست مثل چند وقت پیش هایش بود شاداب و سرزنده... چقدر راحت می شد از چهره ی آدم ها حال و روز دلشان را فهمید... و به قول شاعر:رنگ رخساره نشان میدهد از حال درون... بعد از یه احوال پرسی گرم با لبخند نگاهم کرد و گفت: راستش رو بگو خانم دکتر چه خطایی از ما سر زده احضارم کردی! چند وقتی بود احوالی نمی گرفتی؟! چی شده یادِ دار و دیوونه ها افتادی ! لبخندی زدم و گفتم: زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد نسرین خااااانم ... حالا ما بی معرفت! شما معرفتت رو کجا فروختی که یه ذره اش هم به ما نرسید که حتی بیایم یه پّر شیرینی عروسیت رو بخوریم! لبش رو گزید و با دست زد روی پاهاش و گفت: من شرمنده ام رایحه! باور کن شیرینی به خودمم ندادن فکر کن! حالا یه پر شیرینی ناپلئونی طلب شما... بریم سر اصل مطلب ببینم چی شده یار مرا طلبیده! ریز نگاهش کردم و گفتم ای دختر زرنگ باشه ما می مونیم و یه پَر ناپلئونی! چون جز اصول مشاوره ای بود که نباید راجع به مراجع کنندهام مطلبی بگم اسمی از سمانه نبردم و مستقیم وارد نشدم گفتم: نسرین جان از بچه ها شنیدم توی فضای مجازی فعالی! خواستم ببینم چه جوریه! ذوق کنان گفت: واااای رایحه میخوای فضای مجازی کار کنی؟ چقدر خوب! می دونی چقدر نیازه؟! با چشم هام خیره نگاهش کردم و گفتم: در این حد نیازه که اینقدر ذوق کردی!!! گفت: آره خیلی هم نیاز بعد چشمکی زد و ادامه داد آخه مشاور خوب کم داریم! بعد با هیجان ادامه داد: من هم اینستا فعالم... هم وات ساپ...گاهی هم تلگرام.... سوالی گفتم: خوب چکار می کنی؟ گفت: ببین چند شاخه است و بچه ها هر کدوم یه شاخه رو انتخاب می کنن من پاسخگویی به شبهاتم، بعضی از بچه ها حجاب، بعضی ها خانواده، بعضی ها دشمن شناسی، بعضی ها.... با سر تاییدش کردم و گفتم: آفرین این همه فعالیت! خودکار به دست و آماده ی نوشتن پرسیدم: نسرین شیوه ی خاصی داری برای کار کردن توی فضای مجازی؟ آخه من شنیدم خیلی وضعیت برای کار کردن مناسب نیست یعنی چه جوری بگم فسادش بیشتر از ثوابشه! نفس عمیقی کشید و گفت: من برای خودم قاعده دارم بقیه رو نمیدونم... با لبخند گفتم: میشه قواعدت رو به منم بگی ببینم می تونم مثل تو رستم بشم بیام تو میدون! یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: رایحه راستش رو بگو دوربین مخفیه! آزمایش روانشناسی بالینیه! تست شخصیته! متعجب نگاهش کردم و گفتم: نسرین اینا چیه داری می گی دختر! گفت: آخه رایحه یه چیزی میگیا!!! یعنی شما خانم دکتررررر روانشناسی قواعد فضای مجازی رو نمیدونی؟! منو گرفتی!!! همون وقت وقتش که هیچ کس با اینترنت کار نمی کرد شما توی تمام سایت ها ی علمی مدام پرسه میزدی ببخشیدا البته اینطوری گفتماااااا! نگاه کن رایحه! جون من! راست و حسینی! اگه داری کار پژوهشی انجام میدی که نیاز داره طرف ندونه که واکنشش صادقانه باشه بگو، من قول میدم بازم خودم باشم... خندم گرفت.... گفتم: نسرین جان باور کن نه کار پژوهشی! نه تست شخصیت! فقط میخوام بدونم خط قرمزهات توی فضای مجازی چیه همین! بعد هم کمی جدی شدم و گفتم: این چند وقت خیلی مراجعه کننده دارم که تحت تاثیر فضای مجازی سبک زندگی و روحشون ریخته بهم! حتی بچه هایی هم تیپ خودت! می خوام بدونم تا شاید بتونم کمکی کنم شاید... خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: حله گفتم خوب منتظرم... گفت: آخه رایحه.... قواعد من یه قاعده داره! نمیدونم بگم! شاید تکراری باشه برات! شاید تعجب کنی! شایدهم ساده به نظر بیاد! آخه من با توجه به شناخت در این مدت فعالیتم این قواعد رو برای خودم برنامه ریزی و اجرا کردم! گفتم:چقدر چونه میزنی نسرین! اگه بدونی سر بعضی از زندگی ها با این فضای مجازی چی اومده اینقدر مِن مِن نمیکردی! از جاش بلند شد و گفت: ماژیکتون رو می تونم استفاده کنم رایحه جان؟! گفتم: بععععله فقط اگه رنگ بده! میدونی که مال یه خانم دکتررر بوده که کلی ازش استفاده کرده... لبخندی زد و با کلمه ای که روی تخته نوشت و جمله ای که گفت خشکم زد!!! بزرگ و پر رنگ با ماژیک قرمز نوشت: رابطه... بعد هم خیلی جدی گفت: من قوانینم بر اساس رابطه است!!! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 يك  هفته  از خواستگاري  مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان  ادامه دارد. ليلا از بحث  با پدر خسته  شده  است . مي داند كه  طلعت  دائم  زير پاي  پدرمي نشيند و مغزش  را شستشو مي دهد. سر در گم  و كلافه  مانند مرغ  نيم بسمل طول  و عرض  اتاقش  را قدم  مي زند  :«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم  نمي كنه ... حرف  حرف  خودشه  انگار نه  انگار منم  آدمم .» *** پنج شنبه  است . هوا از همان  خروس خوان  سحر، گرم  و نفس گير است .اصلان  به  مغازه  رفته  و سهراب  و سپهر دوقلوهاي  شيطان  سر و صدا راه انداخته اند.  صداي  جيغ  و فرياد آن  دو بر سر تصاحب  تفنگ  اسباب بازي  به آسمان  بلند است . ليلا از اين  همه  سر و صدا اعصابش  متشنّج  است . كتابش  را باعصبانيت  به  روي  ميز كوبيده ، سرش  را بين  دو دست  مي فشرد.خانه  براي  او جهنم  شده  از بگو مگوها و سر وصداها به  ستوه  آمده  است ،دوست  دارد از اين  خانه  برود. از اين  خانه  كه  فضايش  براي  او جانكاه  شده  است ،برود به  يك  جاي  آرام  و ساكت ، به  يك  جنگل  دور افتاده ، جائي  كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 من و حنیف صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... . اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...  وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... . توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... . مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ... ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ - حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم. - خواهش مي‌كنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام. بازهم خنديد: - اين صندلي‌ها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه مي‌بيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچه‌ها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده! رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت: - چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون مي‌كني! و روبه فاطمه كرد: - به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه. بد مي‌بينه ها! فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه: - نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان مي‌كشي؟ خانم عطوفت داشت به من مي‌گفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. " صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت: - راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه. -چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس. - اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. مي‌ايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت. فاطمه گفت: - هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست. برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست مي‌گفت ؛در اتوبوس هم مجله مي‌خواند. چهره سبزه و چشم‌هاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشم‌هاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب مي‌خواند. فاطمه گفت فقط مي‌دونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت: - اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟ پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود. - براي اينكه خوشم نمي آد به جنس زن كنم. من مي‌گم دخترها و زن‌ها بايد ياد بگيرن تا اين قدر تو سري خور نباش.اگه ياد گرفته بوديم حق خود مونو بگيريم ونذاريم اين قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود. عاطفه گفت: - مگه حالا چه مونه؟ و از همين جا بود كه محور بحث از روي سرمن رد شد. نفس راحتي كشيدم و سعي كردم كه فقط گوش كنم. اين دفعه صداي جديدي جواب عاطفه را داد. صدايي نازك و ظريف كه هيچ شباهتي به صدا ولحن قوي راحله نداشت. - چه مون نيست؟ ديگه بيشتر از اين تو سري بخوريم و صدامون در نياد. ديگه بيشتر از اين حقوقمون رو ضايع كنن وچيزي نگيم. مطمئن بودم كه صدايي اين قدر ظريف و نازك فقط مال فهيمه مي‌تواند باشد. آن جثه ريز نقش بايد هم حنجره اش اين قدر ضعيف باشد. فكر مي‌كنم همين به ميدان آمدن فهيمه بود كه باعث شد از طرف مقابل هم نيروي جديدي وارد بحث شود. - يه باره بگو برده ايم ديگه! نيروي جديد، سميه بود. راحله بازهم جا نزد. - پس چي؟ فكر مي‌كني برده كيه؟ كسي كه دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعريفي رو كه از بردگي توي قرارداد تكميلي منع بردگي وبرده فروشي شده برايت بگم. دقت كن: "بردگي به معني حال يا وضع كسي است كه اختيارات ناشي از حق مالكيت، كلاً يا جزاً نسبت به او اعمال مي‌شود و برده كسي است كه در چنين حال يا وضعي باشد." عاطفه با لحن خانم معلم در حال ديكته گفتن ادامه داد: - نقطه سر خط! برگه هاتون رو بگيرين بالا، راحله خانم حسابي دور برداشتن! احتمالا اين پرچم سفيد عاطفه بود. شايد ميديد بحث كاملا جدي شده و او حالش را ندارد. يا اينكه دليل ديگري داشت كه من نمي دانستم. يكي از بچه‌هاي جلوي اتوبوس فاطمه را صدا زد. گفت كه آقاي پارسا كارش دارند و بيايد جلو. فاطمه عذر خواهي كوتاهي از بچه‌ها كرد و رفت. عاطفه فوراً خودش را انداخت جاي او. انگار مي‌خواست ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... به نتیجه نمی رسیدم... حتی نمی تونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن و کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میفتم! _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم _ممنون سلام رسوندن خدمتتون. با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون! فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم _ممنون نمی خورم! فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین! _ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم! فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل و غش _نه ممنون متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخم هاش! _ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم _بله ان‌شاءالله از بهمن کلاس هام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست _ان‌شاءالله به سلامتی... موفق باشی! با خجالت لبخند زدم _ممنون. عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زد که عمو اکبر دوباره پرسید _حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟ این بار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد، _ ریاضی ...درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ... حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد _ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دست های مردونه اش رو دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دست های مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ! نگاه امیرعلی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دست هامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمی تونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون ! بازم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشت هاش دادم ... امیرعلی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشت هام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟ بازم اخم کرد و با دلخوری گفت: محیا! حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دست هامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشت هام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم! _برمیدارم دستم و باز کن اون اخم ها رو یادم افتاد از من متنفری! نمی دونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سر بلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار می داد چشم هام آماده باریدنه! *** عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو می شدم و کنار عطیه وایستاده بودم _ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ می زنم! نمی دونم چرا خجالت کشیدم و لپ هام گل انداخت .. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن... با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟ یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام! با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!! همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه! با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم... خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم! و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی گذشت! اما خوبیش اینه که میگذره.... فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد! چون تنها بودم کمی استرس داشتم... و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد! به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم... برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود... داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ... اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود... خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم! با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید.... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده! همینجور که داشت دستم رو می کشید! از بستنی فروشی اومدیم بیرون... دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟! درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟ سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت! اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو.... ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم! مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی! نکنه فریده چیزیش بشه! اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم... هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد... دلشوره ی عجیبی گرفته بودم! نمیدونم چرا احساس خطر میکردم! نمیدونم چرا ترسیده بودم! شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم! من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم! مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!! مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته! و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...! با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم! حالا چه رفتار اشتباه، چه درست! در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم! الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟ مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد! و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد! تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم! توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر می‌کنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور می‌کردم رو نبینم! وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا... شب شده بود... به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود... خسته بودیم و گرسنه... به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه... راه افتادیم سمت حرم... دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ... توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن.... بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد... هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی... بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد... یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم. گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم. هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم. وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی‌... وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟! من همچین حالی داشتم... یه نگاه به خودم می انداختم می‌دیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار! یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار! هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار! که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!! نویسنده:
دو تا خانم اومدن و با اصرار زیاد به راننده که ما را هم تا چزابه ببرید، راننده هم می گفت: جا ندارم ماشین پر شده... من یک نگاهی به همسرم انداختم همسرم یک نگاهی به من ! چون واقعا ماشین نبود! و دو خانم تنها بودن نتیجتا دوباره بچه به بغل رفتیم صندلی دونفره نشستیم و چهار نفر از آقایون که پسرهای جوانی هم بودند رفتند عقب که پشت سر ما میشد نشستند، تا بالاخره این دو خانم هم سوار شدند و راه افتادیم... تا از ترافیک کربلا اومدیم بیرون کاملا هوا تاریک و شب شده بود... ولی من دوست داشتم این ترافیک تموم نشه و توی کربلا بمونیم... هر چند که یاد گرفتم به قول کتاب عزادار حقیقی هدفِ عزاداری یا زیارت گریاندن و گریستن نیست، بلکه برای عزادار حقیقی، گریه وسیله‌ایست برای صاف و زلال کردن روح. گریستن مقدمه و آغازی برای سبک‌بالی است نه اوج یک عزاداری! درست مثل اتفاقی که در امامزاده ای با فاصله ای دور از کربلا برای ما افتاد! مسیر کربلا تا چزابه خیلی طولانی تر بود... راننده وسط یک بیابون، کنار یک امامزاده ای که اصلا توی مسیر زائرها نبود ایستاد برای نماز مغرب...(واقعا نمیدونم چرا ما هم رفت، هم برگشت مسیرمون اصلا تو مسیر زائرها نبود🙄) پیاده که شدیم و نمازمان رو خوندیم من به همسرم گفتم: از چند تا مغازه اطراف نون بگیریم که به بچه ها یه چیزی بدیم بخورن، هر مغازه ایی که همسرم رفت پول ایرانی قبول نمی کردن!(البته طبیعی بود چون مسیر زائر رو نبود پول ایرانی نمی گرفتن چون نمی تونستن خرجش کنن) خیلی کلافه شدم آخه محمد حسین باید حتما غذا یه چیزی میخورد تا بتونه شربت آنتی بیوتیک رو بخوره، ناراحت بودم و درست یادمه آقای فلافل فروشی هم اونجا بود و یکی از قشنگ ترین ارادت ها را از فاصله ی دور به امام حسین به ما نشون داد... رفتیم جلو همسرم گفت: نون میخوایم! آقا که نفهمید چی میگیم متعجب نگاه کرد که همسرم با اشاره به نون ها گفت: خبز... بنده خدا چند تا نون آماده کرد و داد سمت ما تا اینکه همسرم پول ایرانی داد به طرفش که گفت: لا ایرانی! دینار یا دلار! من که معمولا با آقایون صحبت نمی کردم ولی توی اون موقعیت خیلی عصبانی شدم و گفتم: نحن زائر الحسین... ارحم... لا دینار! لا دلار ! با اشاره به پول ها ادامه دادم ایرانی فقط موجود!!!(عربی حرف زدنمون هم فاجعه‌ بود 😆که فرض کنید با لحن عصبانی یک خانم هم قاطی بشه خودش یه پروژه محسوب میشد کلا جملاتم به قول دوستانِ رشته ی ادبیات عرب، محلی از اعراب نداشت🙃) ولی هر چقدر هم نامفهوم صحبت کنیم یه کلمه ی مشترک هممون رو بهم وصل می کنه و مسئله رو حل! دقیقاً تا شنید که گفتم: زائر الحسین چند تا نون دیگه هم گذاشت روی نون ها و با یک حالت خاصی مثل معذرت خواهی شدید نون ها رو با احترام داد به سمت ما و گفت: اهلا وسهلا... انا احب الحسین..‌. کار اون آقا بواسطه ی ارادتش به امام وسط بیابون خیلی برای منِ زائر ارزش داشت و بدون شک نگاه امام رو به سمت خودش جلب کرد! و این برای من درس بزرگی بود که وقتی اولویت اولویتِ امام باشه میشه کربلایی بود، حتی با فاصله‌ی دور از کربلا... بنده خدا اینقدری نون داد که ما به اکثر افراد داخل ماشین نون دادیم ... خیلی زود راه افتادیم و همون طور که ماشین با سرعت حرکت می کرد ساعت حدودا هشت شب بود که روی پل داخل بزرگراه یکدفعه یک صدای مهیبی اومد! حالا هر چی به جلو و عقب ماشین نگاه میکردیم که آیا تصادف کردیم یا نه چیزی مشخص نبود کمتر از ثانیه ای دوباره صدا اومد...! ادامه دارد....
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده‌م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه‌ش با خودت بود. قلق من دستت بود، می‌دونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً می‌دونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می‌شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه‌ت می‌شدم و تو مامانم می‌شدی. هیچی هم نمی‌پرسیدی که چی شده؟ چون می‌دونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام می‌فهمیدی. بعد من چشمامو می‌ذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف می‌زدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می‌فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع می‌کردی حرف زدن، گاهی‌ام سکوت. وقتی بلند می‌شدمم با همون حالت مادرونه‌ت می‌گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی می‌دادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ می‌خوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده‌ش نیس. تمیز تمیز! کوچک‌ترین کاری خلاف دستورالعمل‌های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس‌های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی‌رسه جاسوس باشه. نمی‌دونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه‌های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس‌های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده‌ش. خط‌ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه‌های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب‌پور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانواده‌ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره.گاهی هم می‌ره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می‌خوردیم؛ تا این که بچه‌های روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفان‌های کاذب. وقتی بچه‌ها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جناب‌پور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال‌ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب‌پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه‌ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می‌بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می‌بینی کار خدا رو؟ الان نمی‌دونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلاً شاید جناب‌پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی‌ام فکر میکنم، می بینم جناب‌پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه‌ها یه استعلام درباره‌ش بگیرن. باید بدم بچه های برون‌مرزی ببینن اون ور چکارا می‌کرده. حتما هرچی هست به جناب‌پور مربوط می‌شه. *** ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛