🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_هفتاد_و_نهم
✳بار آخر با پدرش صحبت كرد وگفت: بايد عيد نوروز با من به نجف بياييد.
🔗من رفته ام خواستگاري و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاري بيا.
🔆روزهاي آخر كارهاي خودش راهماهنگ كرد. حدود هزاران چفيه براي حشدالشعبي خريد.
🔳چندين هزار پرچم و پيشاني بندهم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.
💟خواهرش مي گفت: آخرين باروقتي هادي به نجف رفت
🌟 يک وصيت نامهبا دست خط کاملامعمولي که پاکنويس هم نشده بودداخل كمد پيدا كرديم.
✳در آنجا نوشته بود: حجاب هاي امروزي بوي حضرت زهرا نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد.
📌پيرو خط ولایت فقيه باشيد. اگردنبال اين مسير باشيد، به آن چيزي که مي خواهيد مي رسيد
🌀همانطور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🌱@mahgolll
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_هفتاد_و_نهـــم۷۹
👈این داستان⇦《 پس یا پیش؟ 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده😁 ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ...😖😲
حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ...💥🔥
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ...😊
🔸اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تأسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ...😄
🔹پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...😱😳
با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ...🌫
🔸هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ...
🔻آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک🌌 ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...😳
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ...
دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...🌅
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ...‼️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌙 🌙 🌙
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_نهم
- اين همه دختر! اين همه زن !
چرا انگشت روي خانم داداش من گذاشتي ؟
حميد به طرف علي مي رود چشم در چشم او دوخته و با قاطعيت مي گويد:
- آقا! قباحت داره جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد...
آنگاه چشم به اطراف دوخته و بعد از كمي اين پا و آن پا كردن ادامه مي دهد:
- بله ... من ليلا خانم رو انتخاب كردم و از انتخاب خودم هم پشيمان نيستم
علي پوزخندزنان مي گويد:
- آقا رو باش ! طوري حرف مي زنه كه انگار ليلا جواب بله رو داده
خيلي ازخودت مطمئني ، مگه مي توني ليلا رو مجبور كني
كه از ياد حسين و از خاطرات حسين جدا بشه ...
حسين يك پارچه آقا بود... گُل بود...
حميد نفسي بيرون داده با لحن آرام تري مي گويد:
- كسي نمي خواد ليلا خانم رو از خاطرات شهيد جدا كنه
حميد درون ماشين مي نشيند. مي خواهد حركت كند
كه علي با پشت انگشت سبابه محكم به شيشة ماشين كوبيده
به فرياد مي گويد:
- اينو به تو قول مي دم كه ليلا به تو جواب نمي ده ، بيخودي خودتو خسته نكن
حميد شيشة پنجره را پايين كشيده در جواب علي مي گويد:
- اين رفتار از شما پسنديده نيست ، شما كه وكيل وصي مردم نيستين
ليلاخانم عاقل و بالغند و حق دارن خودشون در مورد زندگيشون تصميم بگيرن
علي بي اعتنا به سخنان او مي گويد:
- ميرزا قلمدون ! اين خط ... اين نشون ...
خلاصه گفته باشم اون طرفها آفتابي نشي كه با من طرفي
حميد پا روي پدال گاز فشار داده و به سرعت دور مي شود زير لب غرولندمي كند:
- عجب آدميه ! براي من شاخ شونه مي كشه ... مگه من بيدم از اين بادا بلرزم
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#_قسمت_آخر
تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه زينب بلند ميشه. حانيه روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند... از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد.
همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد حانيه كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه زينب سادات به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه حانيه نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن.
اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با حانيه اي كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و زينبي كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه.
فاطمه سريع زينب رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره.
اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و حانيه به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود.
اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريهس. پس یه سيلي به صورتش ميزنه تا از این بهت بیرون بیاد و اشک بریزه . اما جواب نميده.
فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه.
سريع جواب ميده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟
فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشك روي صورتش جاري ميشه.
اميرعلي سرش رو تكون ميده و نفس نفس ميزنه. با صداي باز شدن در هردو به سمت در برميگردن و با ديدن اميرحسين هردو تعجب ميكنن. فاطمه زينب و اميرعلي بدون هيچ حرفي از خونه بيرون ميرن و بيشترباعث تعجب اميرحسين ميشن ، اميرحسين وارد ميشه و با ديدن حانيه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران ميشه.
اميرحسين _ حا.....ن....يه
حانيه با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك حانيه بره. حانيه بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بالاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف حانيه مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به حانيه نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن.
بالاخره حال حانيه كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي زينب سادات شهيد شده.
اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر حانيه .
زينب تازه يك سال و نيم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود.
اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه.
فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد حانيه رو ميزنه تا زينب رو تحویل بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. حانيه با ديدن زينب هق هق گريهش بلند ميشه... زينب بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟
بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و .....بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه.
اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟
حانيه_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته.
اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي حانيه خيره ميشه و بوسه اي به پيشونيش ميزنه
.
.
.
حانيه_ زينب سادات. ندو مامان ميوفتي خب.
دختر سه ساله اي كه حاصل عشق اميرحسين و حانيه بود ، با لباس عروس سفيدي كه براي عروسي پوشيده بود خواستني تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد كه تو لباس دومادي خودنمايي ميكرد ميرسونه و خودش رو تو بغلش ميندازه. اميرحسين شاد و خندون از قسمت مردونه خارج ميشه و به باغ كوچيكي كه جلوي تالار بود ميرسه با ديدن حانيه لبخندش عميق تر ميشه .
ادامه👇👇👇