#ناخواسته
#قسمت_هجدهم
سجاد چشمهاش را باز کرده بود...
و ما از شوق اشک می ریختیم...
این چند روز اینقدر طعم تلخ ناامیدی روچشیده بودم که چشمهای باز سجاد علت این اشکهای از سر شوق را نمی فهمید...
باورم نمی شد این سومین خبر خوب امروزم بود و من در اوج ناباوری لطف خدا را از نزدیک می دیدم مثل همیشه...
توی همین حال بودیم که دیدم امیر با جعبه ی شیرینی جلوم حاضر شد و گفت: بخور که این شیرینی خوردن داره!
گفتم: کی رفتی! کی اومدی!؟
لبخندی زد و گفت: فقط به عشق رفیق اونم از نوع سجادش!
بعد از اینکه مادرش از کنارش بلند شد با امیر رفتیم پیشش...
خیلی نمی تونست صحبت کنه دکتر گفته بود شدت جراحتش بالاست و باید خیلی مواظبت کنه.
آروم دهانم رو بردم کنار گوشش و گفتم: سجاد طرف راضی شد بله رو گرفتم رفیق...
لبخند نیمه جونی رو لبش نشست و به سختی لبهاش رو تکون داد و گفت: پس فقط خرجش یه کما رفتن ما بود!
برای اینکه حالش عوض بشه گفتم: باید سریع فکری بکنی جانمونی از قافله! آخرش نگفتی دل به کی دادی؟ فک نکن حالت خرابه بی خیالت میشم!
با چشمهاش حالت خاصی نگاهم کرد، نگاهی که ماهها بعد من راز دلدادگیش را فهمیدم!
امیر کشیدم اونطرف تر گفت : سجاد زود خوب شو که می خوام خودم قیمه قیمه ات کنم !
سجاد خندش گرفت و افتاد به سرفه...
پرستار سریع اومد بالا سرش و چنان به من و امیر نهیب زد که نمی بینید تازه به هوش اومده مراعات کنید! و یه جورایی محترمانه از اتاق بیرونمون کرد!
از مادر و داداشش خداحافظی کردیم توی مسیر امیر گفت : خداروشکر کلی نذر و نیاز کردم برای خوب شدن سجاد...
گفتم: منم همینطور امیر، می دونی رفیق خوب نعمته اونم رفیقی مثل سجاد!
زد به شونم گفت: داداش ما برگ چغندریم دیگه!
گفتم: امیر تو بلای عظیمه ای نه نعمت!
و چنان از سر شوق دو تایی زدیم زیر خنده که مردم چپ چپ نگاهمون می کردن!
دلم می خواست زودتر برم خونه و ماجرای امروز را برای مادرم تعریف کنم حالا که خیالم از سجاد راحت شده بود فکر ترنم بی خیال خیالم نمی شد...
اینکه چی به باباش گفته که راضی شده ذهنم روحسابی درگیر کرده بود کاش می شد مریم یه جوری ازش می پرسید!
وقتی رسیدم با کلی ذوق اتفاقات امروز را برای خانوادم تعریف کردم مادرم خیلی خوشحال شد خصوصا بخاطر به هوش اومدن سجاد...
حالا باید مخ مریم را می زدم که ببینه قضیه بابای ترنم چیه؟
صاف صاف ایستاد تو چشمام نگاه کرد و گفت: خرج داره آقا مهرداد! نمیشه همش جُور شما را ما بکشیم!
گفتم: چشم حساب می کنیم...
گفت: نچ اینجوری نمیشه! نقد می گیریم نسیه پذیرفته نیست! این لپ تاپم چند روز هنگ میکنه ببر درست شد بیا اطلاعات رو تحویل بگیر!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هجدهم
صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین...
مرضیه مثل همیشه منتظرم بود
تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم!
همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله!
خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه!
متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی!
گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه...
اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست!
نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده...
با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی!
اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
رسیدیم غسالخانه...
تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود...
وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن!
خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی!
زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن!
با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری...
به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود...
و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم!
اما بود! متاسفانه بود...
وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون!
فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون!
کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد!
سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد.
رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی!
چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمیخواهید!
لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر...
و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد!
گفتم: پس موفق باشی مشغول باش...
همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم!
چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست...
چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست...
همه تاریخ اینجا حاضر است...
بدر و حنین و عاشورا اینجاست...
و شاید آن یار، او هم اینجا باشد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هجدهم
کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!!
قاطع گفتم: کاملأ!!!!
فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد...
بیست دقیقه ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بی مقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم...
اصلا نتونستم از حالت چهره اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!!
یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد!
تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟!
صداش خیلی گرفته بود...
گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقه ی دیگه میام...
از لحن صداش نگران شدم...
نکنه همراهم نشه!
به خودم نهیب زدم مرتضی به خدا توکل کن ...
تو تلاشت رو بکن، بقیه اش رو هم بسپار به خودش...
فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می اومد سرش پایین بود...
بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده!
به شوخی گفتم: خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد!
حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟
بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم!
لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست می گیم یا نه؟!
خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی!
گفتم: خوب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!!
گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمی کنن!!
نمی دونستم از خوشحالی چکار کنم...
فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من کرده...
با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم....
دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم!
تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی...
خسته برگشتیم محل اسکانمون...
روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم...
چند روز کارمون فقط همین بود ...
دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم....
فکر نمی کردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه!
البته با قیمتی ما میخواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود!
ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه!
فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_هجدهم
لبخندی روی صورتم نقش بست و گفتم: نگران نباش یلدا جان ملاک ما اینجا برای تقسیم کار سن نیست شناخت روحیه و تقواست!
ثریا سری تکون داد و گفت: یا کتاب مقدس قرآن مجید!!! بحث رفت روی ادبیات سنگین دینی!!!!
من که اصلا توقع نداشتم چنین حرفی رو از ثریا بشنوم چند لحظه ای سکوت کردم که مریم بلافاصله گفت: رایحه جان ببخشید بین کلامت ولی نکته جالبی ثریا گفت!
بعد نگاهی به ثریا کرد و خیلی جدی گفت: ثریا جان فکر می کنی معنی تقوا چی میشه!
ثریا با یه حالت خاصی گفت: تقوا یعنی پرهیز از گناه، مراقبت از خود در مقابل گناه بعد دستش رو با همون حالت چرخوند و ادامه داد چمیدونم از این حرفهای سنگین ....
مریم گفت: ثریا جان من معذرت میخوام!!!
چشمهای ثریا چهار تا شد که مریم چی داره میگه!!!
حقیقتا برای خود من هم جالب بود که چرا مریم چنین واکنشی نشون داد تا اینکه ادامه داد:اگر من و امثال من درست برات این کلمه رو معنی نکردیم یا ناقص گفتیم شما ببخش!!!
اما حالا بذار من معنی واقعی کلمه ی تقوا رو از زبان استادمون درست بهت بگم یه جوری که نه تنها برات سنگینی نداشته باشه که حس سبکی بهت بده!!!
فقط یه سوال دارم که جوابش رو اول خودت باید بدی!
ثریا که از رفتار مریم متحیر مونده بود گفت: بپرس...
مریم گفت: اگه یه خواستگار داشته باشی که واقعا عاشقت باشه نه الکی! پولدار باشه، خوش اخلاق باشه، خوش تیپ باشه، تحصیلات بالا داشته باشه، خلاصه هر چه خوبان همه دارند یکجا داشته باشه ولی الان بخاطر شرایطی مجبور ازت دور باشه اما قولش قوله!
گفته الوعده وفا من فلان روز میام خواستگاری!
حالا طی این مدت تا اون زمان شخص دیگه ای میاد خواستگاریت آیا شما بله رو میگی!
ثریا نیمچه لبخندی زد و گفت: مگه دیوانه ام خوب معلومه نه! صبر میکنم تا این شاه پریون بیاد!
مریم گفت: اگه اطرافیانت شما رو توی موقعیت خواستگاری قرارت دادن چی؟!
گفت: ببین مریم در هر صورت و به هر شکلی من خودم رو برای کسی که اینجوری عاشقمه نگه میدارم حیفه مفت از دست برم!
گفت: ثریا تقوا معنی واقعیش دقیقا همینه که خودت گفتی!!!
خدا میگه خودت رو نگه دار برای منی که واقعا عاشقتم....
بعد اگه خودت رو نگه داشتی خواهی دید چه زندگی برات درست میکنم چون آنچه خوبان همه دارند من یک جا دارم همین!
تقوا یعنی همین بقیه ی معانی فرعیات!
فقط کافیه دو تا چیز رو قبول کنی یک عاشقته!
دو همه ی خوبی ها یکجا پیش همین که عاشقه!
بعد به نظرت به کسی لازم هست بگیم تقوا رو رعایت کن؟! اصلا کسی این دو تا رو بدونه امکان داره خودش رو نگه نداره؟!
حتی اگه دنیوی و منفعتی هم فکر کنه چون همه ی خوبی ها و دارایی ها دست اونه خودش رو نگه میداره برای همون یه نفر!
مهدیه از اونور کنجکاوانه گفت: چه جالب!!! من تا حالا از این زاویه نگاه نکردم!!! ولی پس چرا خیلی وقتا تقوامون، تق وا می ره!
مریم لبخند تلخی زد و گفت: دو تا علت داره یا معنی عشق رو نمیدونیم یا باور نکرده عاشق واقعی و اصلی برامون کیه!
ندا با تمام احساسش گفت:
من به دنبال شعری تا بگوید این راز!
خدا عاشق تر است بر ما ز ماست...
اما فاحش خطا گفتم باز...
عاشق تر آن گوید که قبل آن عشقی بُود!
راز عجیبیست که تنها عاشق این عالم
چه قبل و چه بعد بر ما تنها خداست....
ثریا شروع کرد دست زدن گفت: فی البداهه گفتنتم پر از مفهومه الحق که ندایی از درون است که بر زبان ندا جاریست! بعد رو به مریم گفت: چقدر قشنگ میشه از خدا گفت اما دریغ....
توی دلم مریم رو تحسین کردم واقعا قشنگترین معنی رو برای تقوا گفت! براستی اگه کسی بدونه چنین عاشقی هست که بیقرارشه چه در فضای مجازی چه در فضای واقعی خودش رو نگه میداره فقط برای همون یه عاشق بقیش همش فِیکِه( غیر حقیقی)
بلند گفتم: خوب پس ملاکمون شفاف شد درسته ثریا جان حله! یلدا جان حله!
فقط می مونه یه نکته ی مهم اون هم بحث....
مهدیه پرید وسط صحبتم با ذوق گفت: بعد از خودشناسی حتما بحث دشمن شناسیه درست گفتم خانم دکترررررر!
گردنم رو کج کردم و با نگاه مهربون بهش گفتم: البته دشمن شناسیم خیلی مهمه! ولی قبلش بحث مهم و اساسی داشتن رابطه در فضای مجازی....
مهدیه اخم هاش رو کشید تو هم گفت: هر چی من از اول جلسه گفتم با یه نچ محترمانه ضایعم کردینااااا...
لبخندی زدم و اومدم ادامه بدم که فاطمه جدی گفت: رایحه جان من هر جور ارتباط و رابطه در فضای مجازی رو قبول ندارم!!! به نظر من اصلا صحیح نیست حتی از لحاظ قانونی هم ممکن دچار مشکل بشیم جهت یاد آوری بین کلامت گفتم....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هجدهم
ـ چه كار مي كني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها مي رسه ...
عقده ها توسر اينا خالي مي كني !
طلعت چشمان از حدقه درآمده اش را به سوي او مي گرداند و با غيظ مي گويد:
«نمي خواد اداي داية مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ...
داري اونا رو مي كشي !طلعت دست به كمر مي زند، قيافه حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز...
باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا مي دود، لب به دندان مي گزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه مي كند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش مي رود،
سهراب و سپهر، دامنش را محكم مي گيرند ولي او خودش را به زور از دست آنهامي رهاند. پشت به در اتاقش تكيه مي دهد، زير لب غرولند مي كند:«عجب رويي داره ! دست پيش مي گيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_هجدهم
باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هجدهم
سمیه- خب پس تو كه ميدوني، بگو براي چي آرايش ميكنن؟
ثریا- معلومه! براي اين كه همه بايد با سرو وضع مرتب رفت و آمد كنيم. همه ميخوايم قشنگ تر باشيم. جايي كه ميريم مسخره مون نكنن، تحويلمون بگيرن.
سميه شانه اش را بالا انداخت:
- نگفتم؟! اين هم نمونه اش!
لپهاي سفيد ثريا كمي قرمز شد.
- يعني چي. اين هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببينم حرفت چيه! مگه خودت از تميزي و زيبايي بدت ميآد؟
سمیه- نخير! من فقط حرفم اينه كه چرا بايد دختر دانشجو و تحصيلكرده ما اين قدر احساس ضعف كنه كه بخواد با زيباسازي ظاهرش اونو جبران كنه؟!
ثريا ابروهايش را در هم كشيد:
- كي ميگه؟ همه زيبايي رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟
سميه سعي ميكرد خودش را كنترل كند:
- چرا دوست دارم! من هم زيبايي رو دوست دارم؛ ولي نه فقط زيبايي رو! چيزهاي ديگه رو هم دوست دارم. حتي بعضي هاشون رو خيلي بيشتر از زيبايي با اون تعريفي كه تو منظورته، دوست دارم.
ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد:
- تو...!... تو!
سمیه- صبر كن! هنوز حرفم تمام نشده! تا يادم نرفته يه چيز ديگه رو هم بگم.
سميه به طرف بقيه بچهها برگشت:
- همه تون، متوجه شدين كه ثريا گفت به خاطر اين كه هر جا ميريم تحويلمون بگيرن، مسخرمون نكن. من ميخوام بگم كه فقط اين ثريا نيست كه چنين طرز فكري داره، همه مون همين طوريم! در اصل اين يه فرهنگ غلط در جامعه بود كه اين فكر رو در زنها و دخترها به وجود آورد كه خوبي و برتري فقط توي قشنگي و زينت آلات و لباسهاي شيكه.
ثریا- تو فكر ميكني كي هستي كه اين طوري در مورد همه قضاوت ميكني؟
مسلماً صداي ثريا بلند بود. بيش از اندازه. ولي نه آن قدر كه راننده فرياد بكشد و بگويد كه « چه خبره؟ » با صداي راننده همه ساكت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سميه كه رويمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتيم. توي آينه بالا سرش نگاه كرد و گفت:
- معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون اين جا اتوبوسه. ميدون جنگ كه نيس! دِ ما ام خير سَر امواتمون ميخوايم رانندگي كنيم. باس حواسمون جم باشه يا نه؟
ثريا خواست حرفي بزند كه فاطمه جلويش را گرفت. انگشتش را روي بيني اش گذاشت و لب پايينيش را گزيد. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد و با مشت كوبيد به صندلي جلوييش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چيزي گفت. راننده همان طور كه جلويش را نگاه ميكرد فرياد كشيد:
- چي چي و صلوات برفسم آقا مجيد! دانشجون كه باشن! دِ اينا كه يعني تحصيل كردن كه باس بيشتر رعايت حال ما رو بوكنن. د ما ام انسونيم به ابوالفضل! اعصاب داريم.
آقاي پارسا از جايش بلند شد و كمي با راننده صحبت كرد. راننده كمي سرش را به نشانه تاييد تكان داد.
- چشم!... چشم! آقاي پارسا به خدا ايناام مث دختر خودمون ميمونن. ولي شمام باس به ما حق بدي... چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام.
آقاي پارسا از همان صندلي جلو كه نشسته بود بلند گفت:
- براي سلامتي آقاي راننده و آقا مجيد و براي سلامتي تمام مسافرها صلوات بلند ختم كنين. بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساكت شدند. صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولين صدايي بود كه سكوت را شكست:
- به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه ديگر....
سميه گفت:
- اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه!
فاطمه گفت:
- قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه.
مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد.
- آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون.
راحله گفت:
- داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف ميزديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي ميگم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم.
فاطمه سرش را تكان داد:
- حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟
راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا ميخواست جوابش را سبك وسنگين كند.
- به نظر من...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هجدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
لب هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بی تابی آرامش گرفته بود با اینکه سر به هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: می دونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کرد و به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدهامون!
یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش
_بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!!
چشم هاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ...اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشم هاش برق می زد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت!
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیرعلی بودن بود گرمی می داد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نبات های چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا
نگاه آرومش رو دوخت به چشم هام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه!
بی هوا پرسیدم
_امیرعلی تو نمی ترسی از مرده ها؟
خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد
_اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم... حالمم خیلی بد شد
گردنم رو کج کردم
_پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید
_دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه...
نذاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم ...
کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم!
نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود!
تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد
_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه!
صداش یواش تر شد
_محیا بیا کنفرانس های دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی!
چشم هام گرد شد و مطمئن بودم لپ هام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم
گفتم: خفه ات می کنم عطیه بی حیا!
صدای خنده ریز امیرعلی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در
_من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم!
صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم !
***
دست های خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرف ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه!
لبخند بچگونه ای زدم
_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هجدهم
این شماره ی آقای علیزاده هست اگر توی این مدت کاری داشتی با این شماره تماس بگیر از بچه های خودمونه ...
گفتم: گوشی خودت پس چی!
یعنی با هم در تماس نیستیم حتی پیامکی!
گفت: رضوان جان کار پیچیده است نمیشه ریسک کرد!
البته برای من بار اولی نبود که قرار بر بی خبری و بی ارتباطی بود ولی نه دو ماه!
چیزی نگفتم...
در واقع چیزی نمی تونستم بگم!
فقط دلخوشیم این بود سختی هایی که می کشم خدا من رو هم شریک کارهای خوب محمد کاظم حساب کنه...
بالأخره به هر فلاکتی بود این ساندویچ تموم شد و من مثل یه لشکر شکست خورده بلند شدم و راه افتادیم....
محمد کاظم خیلی تلاش میکرد حالم رو خوب کنه، ولی من هر چقدر هم می خواستم نقش بازی کنم که مثلا من مقاومم و می تونم اما واقعیت اینه که رنگ رخساره خبر میدهد از حال درون!
محمد کاظم وسط حرف زدن هاش و تلاشش برای خوب کردن حال دل من یکدفعه گفت: راستی چه خبر از کار جدید راضی بودی؟!
لبخند بی حالی نشست روی لبم و گفتم: به سختی کار شما نیست اما همونجوری بود که دوست داشتم...
نیمچه لبخندی زد و ابروهاش رو داد بالا و گفت: خوب خداروشکر بعد چشم هاش رو ریز کرد با شیطنت اما جدی گفت: الان به من کنایه زدی!
ناراحت شدم و گفتم: من و طعنه کنایه! خدا نکنه ولی واقعا رفتن به اسرائیل با مثلا دست به قلم شدن من یکیه آقااااااا!!!!!
نگاهی به اطرافمون کرد چون سر ظهر بود، پرنده هم پر نمیزد آروم با دستش زد به شونه ام!
کاری که هیچ وقت توی فضای باز نمی کرد چون خیلی حواسش بود و اهل مراعات روحی برای بقیه بود و در همین حال گفت: هنوز اول راهی رضوان خانم امکان نداره کاری توی این عالم باشه و سخت نباشه!
فقط هدف و علاقه است که می تونه سختی یک کار رو راحت کنه...
گفتم: درسته فقط هدف و علاقه است که می تونه رفتن از این مسیر سخت رو آسون که نه، ولی طاقت پذیر کنه!
اومد یه چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و چون از محل کارش بود مثل همیشه با اشاره دست و چشم، کم کم از من دور شد....
و این دور شدن به سرعت بیست و چهارساعت بعد گذشت و محمد کاظم به سمت اشکلون راهی شد....
حالا از رفتن محمدکاظم یک هفته میگذره...
و من خودم رو مشغول کردم...
تا در نبود محمد کاظم نه تنها افسرده نباشم که نقشم رو پر رنگ تر کنم!
کار سختیه اما شدنیه!
به خودم میگم حتی اگر من همون قطعه ی گوشه ی پازل باشم، باید باشم !
با موضوعی که انتخاب کردم انگیزم بالاست برای انجام کار جدید اما بخاطر مبینا با خانم عزیز الهی صحبت کردم که کارهام رو توی خونه انجام بدم و براشون ایمیل بفرستم که خدا روشکر قبول کرد ولی مگه من تونسته بودم مطلبی پیدا کنم!
باورم نمیشد اینقدر دستم خالی بمونه!
هر چی توی اینترنت سرچ میکردم چیزی دستم نمی اومد!
به چند تا از دوستان و اساتیدم زنگ زدم فقط یکسری افراد محدود رو مثل حضرت امام(ره) نام میبردن که شناخته شده بودن، هر چند هر چقدر هم حرف زدن و نوشتن از این آدم های بزرگ کمه ولی من دوست داشتم از اونهایی که کمتر دیده شدن اما به نحوی موثر عمل کردن بنویسم به قول محمد کاظم قطعه های گوشه ی پازلی ها، اما تمام کننده ی یک تصویر واضح از زندگی!
کسانی که یه جورایی شبیه من باشن!
نزدیک یک هفته گذشته بود حتی یک جمله هم نتونسته بودم بنویسم!
چون شخصیتی که میخواستم رو پیدا نکرده بودم
داشتم نا امید میشدم که مثل یک معجزه یاد جمله ی محمد کاظم افتادم در مورد خانمی به نام بنت الهدی صدر که در موردش می گفت اگر الان بود با این همه تکنولوژی چه ها که نمیکرد!
برام جالب بود بدونم این خانم کیه و چکار کرده که شوهر من راجع بش اینجوری می گفت و ازش تعریف می کرد!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_هجدهم
#بر_اساس_واقعیت
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن!
خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه...
مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده!
بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا...
گفت: نه نمی تونم!
یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه...
دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن!
جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد....
و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد...
قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی...
تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون!
تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود...
صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه!
صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم...
رفتم جلو نمیدونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده!
با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز...
با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد...
صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه!
آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام!
دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد...
از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش...
منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود!
از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبهرو میشیم!
من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم!
اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا!
مهسا همچنان ساکت بود...
من کم کم داشتم مضطرب میشدم!
هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد!
یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت!
با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هجدهم
کاش پدر من هم میآمد که دم در مسجد پیشانیام را ببوسد و التماس دعا بگوید.
وارد مسجد میشویم. شبستانها پر شدهاند و ما گوشهای از حیاط بساطمان را پهن میکنیم.
زینب میایستد به نماز اما من انگار چسبیدهام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمیشوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچهای کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا میپرم:
-اریحا...! کجایی؟
-چی؟ تو نمازت تموم شد؟
-وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم.
ساندویچ کوکو سیبزمینی مرا یاد ارمیا میاندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم مینشیند که از چشم زینب دور نمیماند:
-به چی می خندی؟
-چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم.
-خب کجاش خندهدار بود؟
ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیبزمینی را که تعریف میکنم هر دو میخندیم.
شام را خوردهایم و آماده شدهایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبستهاند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید میرسند.
دختری با کولهپشتیاش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب میگوید:
-یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا.
به زحمت کمی جا برایش باز میکنیم و میگوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز میشود و مینشیند.
از همانجا باب آشنایی باز میشود و میفهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی میخواند.
وقتی میگویم اسمم اریحاست، لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید:
-چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟
اسم من برای خیلیها خاص و سوال برانگیز است و عادت کردهام به دادن جواب این سوال. میگویم:
-عبریه.
با ذوقی بچگانه از جا می پرد:
-یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه!
-آره درسته...
-خب حالا چرا اریحا؟
-دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست.
-چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه.
زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافهاش نمیخورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش میشود.
شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور میکنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمهسنگین است، سلاحهای سبک و انفرادی را دوست دارم.
به زینب میگویم:
-انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمیخوره!
زینب مجله را ورق میزند و میگوید:
-نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟!
و تصویری را نشانم میدهد:
-راستی یه چیزیام برای تو داشتم.
ببین اینو... یه مقالهس درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد.
مجله را از دستش میگیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگزائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سالها به عنوان یکی از اصلیترین سلاحهای کمری بلوک غرب شناخته میشد.) خودنمایی میکند.
ناخودآگاه میگویم:
-ای جان! زینب اینو میشناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله...
شانه بالا میاندازد:
-چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میآد؟!
منظورش آلمانی بودن اسلحه است.
-نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده!
-دیگه به درد نمیخوره!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛