eitaa logo
مَه گُل
651 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
... که همزمان تلفن خونه زنگ خورد نمی دونم چرا ایستادم تا ببینم کیه! مامانم گوشی رو برداشت بعد از حال و احوال پرسی گرمی که کرد گفت: بله فرداشب خوبه! توکل بر خدا... تلفن رو گذاشت گفت: نازنین خانم چی گفتی که این آقا پسر اینقد هوله! من گفتم: یعنی چی! مامان کی بود؟ گفت: خانم صالحی بودن اصرار داشت زودتر بیان خواستگاری... من که فقط سرخ، سفید، آبی، و بنفش می شدم گفتم: کار خوبی کردین و از شدت خجالت فرار رو برقرار ترجیح دادم و گفتم: وای مامان من دیرم شد باید برم! تو ی دلم خوشحال بودم ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که سعید چنین تصمیمی گرفته؟؟ رسیدم به خانم حسینی تا من رو دید گفت: به به! عروس خانم خوبی دخترم؟ من که دوباره سرخ، سفید، آبی و بنفش شدم گفتم: نه بابا خبری نیست! هنوز کو عروسی... گفت: داماد که بله رو گرفته تا عروسی راهی نیست! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی رو خودش بهت میگه حالا بگو ما عروسی چی بپوشیم! من از خجالت سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم خانم حسینی زد به شونم گفت: یه یاعلی بگو امروز باید این بسته ها رو برسونیم دست صاحباشون... من که اصلا بسته ها رو ندیده بودم! تازه متوجه حدود صد تا کیسه برنج و روغن و رب و موادغذایی چیده شده بودند، شدم گفتم: عه! اینا برا چیه من ندیدم... یکی از بچه ها گفت: ببین نازنین عادیه! بعد عروسی خوب میشی! اصلا نگران نباش! خانم حسینی چشمکی بهش زد و گفت: دختر منو اذیت نکنین نوبت شما هم میشه جبران کنه... بسته ها رو گذاشتیم داخل چند تا ماشین گفتم: خانم حسینی این بسته ها برا چیه!؟ مگه امروز چهارشنبه نیست کجا داریم میریم؟! گفت: دخترم اینها برای مناطق محرومه خانواده های نیازمند، هر چند وقت یه بار با کمک بچه ها مبلغی میذاریم روی هم و خدا توفیق میده می تونیم محبتمون رو تقسیم کنیم اینم در راستای چهارشنبه های زهرایی... خداروشکر کردم که من هم جزئی از این گروهم... بساط عروسی ما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد! و زندگی من با آقاسعید شروع شد... زندگی پر از شور و شعور ... پر از عقل و احساس... پر از عشق و منطق.... شاید اگر نازنین قبل بودم اینها رو نمی تونستم با هم جمع کنم! ولی من تغییر کرده بودم و این انتخاب عاقلانه ی من بود اما با عشق و احساس در این مسیر عاقلانه می رفتم ... من خیلی چیزها یاد گرفته بود اینکه میشود عاقلانه انتخاب کرد و عاشقانه زندگی... در زندگی متاهلی هم همچنان برنامه ی چهارشنبه ها قرار زهرایم سر جایش بود و با بچه های گروه نه تنها که فقط حجاب ...که محبت را... مهربانی را ... یاد آوری می کردیم نه فقط با زبان که با رفتار و عمل چنین اتفاقی می افتاد... چند سالی بعد از ازدواجم توی یکی از همین چهارشنبه های زهرایی اتفاقی افتاد که دوباره ذهن من رو برد به دوران خاطرات دانشگاه... اون روز مثل همیشه گلها و گیره ها رو از خانم حسینی گرفتیم من با زهرا محمدی که یکی از بچه های فعالمون بود در مسیری که تقسیم شده بودیم راه افتادیم... در طول مسیر خانمی که شل حجاب یا کم حجاب بود رو با یه شاخه گل دعوت میکردیم که یکدفعه زهرا گفت: نازنین اون خانمه خیلی پوشش ناجوری داشت! بریم گل بهش بدیم! هر چند که ممکنه گل رو صورتمون بکاره... خندم گرفت گفتم: بریم من بهش گل میدم... تا دستم رو گذاشتم رو شونش با سرعت برگشت با اخم که انگار ارث باباش رو خوردیم گفت: جانم کاری داشتین؟! یه لحظه محو نگاهش شدم ... با خشم نگاهم رو دنبال کرد و گفت: چیزی شده خانم؟! دوست کناریم گفت: نازنین گل رو بده به خانم... تا گفت: نازنین دوباره نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد... کمی مردد شد گفت: نازنین! زهرا زد به شونم گفت: چی شده؛ چرا ماتتت زده! نگاهی بهش کردم دوباره صورتم رو برگردوندم سمت خانمه... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
رسیدم خونه خیلی حالم بد بود خانوادم هم می دونستن الان تو چه حالیم! چیزی خورده و نخورده رفتم داخل اتاقم نیم ساعتی دراز کشیدم تا شاید کمی از این فشار روحیم کم بشه... هنوز به خواب عمیق نرفته بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم! ترنم بود... بعد از احوال پرسی و اینکه کلانتری چی شد به نتیجه ای رسیدیم یا نه! از نوع صحبت کردنش احساس کردم چیزی می خواد بگه که خجالت می کشه و نمی تونه! گفتم: ترنم جان کاری داری عزیزم بگو! گفت: راستش می دونم خسته ای و اصلا وضعیت روحیت خوب نیست ولی می خوام ببینمت راستش چطوری بگم! دوباره حرفش رو‌خورد! گفتم: خوب باشه اگه نمی تونی تلفنی بگی میام ببینمت اصلا چی بهتر از دیدن تو می تونه حال من رو خوب کنه! هنوز خیلی از عقدمون نگذشته بود و طبیعی بود که ترنم کمی خجالت بکشه تا بتونیم راحت صحبت کنیم! یه خورده به سرو وضع آشفته ام رسیدم جلوی آئینه که داشتم موهام رو شونه می کردم یاد حرف سجاد افتادم از بس همیشه مرتب و تمیز بود بهش می گفتیم آقای براق! اون هم در جوابمون می گفت: آدم مسلمون همیشه تمیزِ، همیشه براقِ حتی اگه لباسش کهنه باشه از خط اتوی تکراری برق می زنه! سینه ام پر شد از آه عمیقی در حسرت نبودنش... سوار ماشین شدم توی ذهنم هزار جور فکر و خیال کردم که ترنم چکارم داره که نتونست از پشت تلفن بگه! بین راه جلوی مغازه ی گل فروشی ایستادم یه شاخه گل براش بگیرم درست بود توی موقعیت خوبی نبودم ولی اگر سجاد هم بود حتما برای دیدن همراه زندگیش گل می خرید... این سبک از رفتار را طی مدت رفاقت با خودش یاد گرفته بودم که هر چقدر هم حال روحیت بهم ریخته است حق نداریم حال دیگران رو بهم بریزیم! شادیی های شراکتی و غم های اِنفرادی تیکه کلام همیشگی اش بود! رسیدم خونشون در زدم خودش در را باز کرد و چقدر دیدن لبخند دلبر حال دل را دلداری می دهد... سعی کردم حال بدم را به روی خودم نیارم! گفتم: خانم خانما تعارف نمی کنی بیام داخل! با همون حجب و حیای خاصش گفت: من با مامان هماهنگ کردم اگه اشکالی نداره با هم بریم بیرون! یه خورده متمرکز نگاهش کردم و گفتم: هر چی شما بفرمایید خانم! ولی ما دلمون رو به چایی از دست شما صابون زده بودیم! لبخندش پر رنگ تر شد و نگاهش عمیق تر! سوارماشین که شدیم گفتم: خوب مقصد کجاست عشقم؟ نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم. بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم! خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: الان تو کجایی! گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم می تونی صحبت کنی؟ گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست... خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
رمان_داستانی_مزد_خون گفت: راستی مرتضی اینها رو هم بگیر... چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید... گفتم: نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن... گفت: بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمی کنه! خیلی آدم با محبت و با مرامی بود.... هر فرد دیگه ای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه... ولی من همچنان درونم پر از سوال بود با این حال لطف هاش رو نمیشد ندیده گرفت! طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود و مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست می پرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه های ذهنیم برطرف میشد! اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ... با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت: برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه... همین باعث شد رابطه ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی تر از قبل بشه... خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه... مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن... من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار می‌شد... طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم..‌. بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود.‌‌.. نکته ی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های ساده ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسه ی امام حسین بی بهره و دور نمی موندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!! تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه می کنن و چون طی این چند وقت هم فاصله ی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد... تا اینکه نزدیکای محرم شد... شیخ منصور هم اومده بود قم ، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاالله پر از جووون و پر از شور نشاط بودن... من هم مثل همه ی اونها تا جایی که می تونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سید الشهدا.... اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره... قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن... خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشاره ای هم به افکار و عقایدش نکرده!!! ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
اما ظاهرا واقعیت غیر از این بود و من حدسم اشتباه نبود!!! بعد از رفتن مریم، مهدیه شروع کرد از موضوعشون گفتن برای بچه ها خیلی جالب بود که مهدیه و یلدا حجاب و سبک پوشش را برای فعالیت کردن انتخاب کرده بودند! خوب طبیعتا خلاقیت بیشتری می طلبید چون موضوع جنجالی بود! البته وقتی مدل کار کردنشون رو نشون دادن به نظر بچه ها خوب بود. من هم تایید کردم و وقتی دیدم بدون من هم می تونن عملکرد خوبی داشته باشن ترجیح دادم به عنوان پشتیبان و مشاور همه ی گروها باشم نه صرفا یکی ، که بقیه هم حساس نشن! بعد از اتمام صحبت های بچه ها نسرین شروع کرد از تجربیات سالها کار کردن داخل فضای مجازی گفت... از صبری که باید داشته باشند... از مطالعه دقیق و جواب منطقی داشتن... از خسته نشدن و جا نزدن... حرفهاش انگیزه و روحیه ای قوی به بچه ها داد... اما ذهن من هنوز هم درگیر مریم بود... جلسه تموم شد... و قرار شد طبق روال کار پیش بره و نتایج رو بررسی کنیم.... مدتی گذشت و من به خاطر یک جلسه ی کاری نتونستم در جلسه ای که دفعه ی بعد تشکیل شد شرکت کنم با مریم تماس گرفتم که توضیح بده بچه ها چطور پیش رفتن و وضعیت به شکل هست؟ مریم با حوصله توضیح داد، اما وقتی میخواست خداحافظی کنه گفت: رایحه چند وقته می خواستم موضوعی رو باهات در میون بذارم... بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: بگو مریم جان می شنوم! اما وقتی گفت در رابطه با کار در فضای مجازیه و به خاطر مسائلی تصمیم گرفته دیگه با ما همراه نباشه خیلی احساس نگرانی کردم... سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی وقته این حالت رو حس کردم که دچار مشکل هست، خیلی جدی گفتم: آخه چراااااااا مریم!؟ حقیقتا از تو توقع نداشتم! تو که رفیق نیمه راه نبودی؟ و در کمال تعجب شنیدم که گفت: از وقتی در فضای مجازي شروع به فعالیت کردم دچار مشکل خانوادگی شدم!!!! بعد ادامه داد: مدتی صبر کردم گفتم شاید بتونم حلش کنم و مستاصل گفت: اما نشدددد رایحه... گفتم: مریم هیچ کاری که نشد نداره اما از پشت تلفن هم که نمیشه بررسی کرد بیا مطب با هم صحبت کنیم!!!! گفت: امروز که نمیشه ولی باشه انشاالله در اولین فرصت حتما میام ببینمت و بعد مثل همیشه می خواست وانمود کنه که همه چی عادی و خوبه ادامه داد: اتفاقا در مورد مهدیه هم کارت داشتم این آقای اشرف نیا خودش رو کُشت که جواب من چی شد؟! ولی من اون لحظات اینقدر نگران خود مریم بودم که گفتم مسئله ی مهدیه رو میشه بعدا باهاش صحبت کرد و جواب آقای اشرف نیا رو داد ولی من نمی تونم جواب ثریا رو بدم! می شناسیش که کافی بگم کنار کشیدی! چنان آه عمیقی از پشت تلفن کشید که تن من اینور لرزید گفت: رایحه میدونم اما دیگه عقل و منطقم میگه برای حفظ زندگیم بکشم کنار! نمیخوام درگیر حاشیه هایی بشم که مسائلش زندگی شخصیم رو تحت شعاع قرار بده! گفتم: مریم من فکر کردم تو میتونی مدیریت کنی! من فکردم تو عملکردت بهتر از بقیه است! من فکر کردم تو درگیر حاشیه ها نمیشی! مریم... مریم... مریم... با یه حالت خاص گفت: رایحه خودم هم همین فکر رو میکردم فکر میکردم می تونم اما بعضی وقتها یه اتفاقاتی خارج از حساب و کتاب ماست که اگه به موقع کار درست رو انجام ندم وسط این اقیانوس بی کران غرق میشم! رایحه منم یه آدمم که گاهی با موج این دریای متلاطم زیر آب میرم! ولی الان دقیقا میخوام غرق نشم و زندگیم رو هم غرق نکنم متوجهی ررررفیق! گفتم: آره مریم جان متوجهم اما هنوز مسئله ی اصلی رو نگفتی! هنوز بقیه راههایی که شاید وحود داشته باشه رو بررسی نکردی! شاید راه حل دیگه ای هم غیر از کنار کشیدن وجود داشته باشه! مریم من منتظرتم بهم خبر بده کی میای و یادت باشه هیچ مسئله ای فقط یه راه حل نداره... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
☀️ ☀️ - فكر مي‌كنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من مي‌گه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند. - جدي مي‌گي! - متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه. - حالا بايد چي كار كرد؟ در حالي كه انگار با خودش حرف مي‌زد، گفت: - همه اين اختلاف‌ها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهم‌ها برطرف بشه. پس بايد اون‌ها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهم‌ها از بين مي‌ره. گفتم: _ البته اگه بيشتر نشه! فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در: - يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟ صداي راحله گفت: - بفرمايين! منزل خودتونه! رفتيم تو. فاطمه گفت: - به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! مي‌بخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشي‌ها اعتصاب كرده بودند. مي‌گفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!☺️ ثريا همان طور كه لباس هايش را مي‌گذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت: - پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟ فاطمه سرش را كج كرد: - آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟😉 راحله گفت: - بله! حتما همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه! فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد: - باشه! چشم. ولي به نظر مي‌آد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها. ثريا برگشت طرف ما: - مريم هست. اگه شما هم بياين مي‌شيم پنج تا! - اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست.😉 آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم مي‌ديم به چهار نفر ديگه! ثريا گفت: - باشه! فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت: - يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟ راحله هم بلند شد: - زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف مي‌زنن: كلمه «نه» بهش نگو. فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آن‌ها گفت: - خيلي ممنون! البته مي‌بخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه مي‌آييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم. راحله دم درگاه برگشت طرف ما: - البته...! و بعد پشيمان شد. حرفش را خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آن‌ها كه رفتند فاطمه گفت: - حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي. 😄✌️ رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد: - به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.😃👏 سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
با همون حال نشستم روی زمین... دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود... و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم! در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده! اینه استقامته تو رضوان! اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی! و خودم به خودم مستاصل جواب دادم: نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم! و دوباره ذکر یا امام رئوف... نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید! با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم... مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه! گفت: چی شده مامان؟ خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن! عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟! با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی.. بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه! وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه! خودت رو نباز دختر! انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد... تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم... سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم... و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن... پشت سر هم صلوات می فرستادم... برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود... ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان... از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد! شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد... از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم! شروع کرد حرف زدن... حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم! بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید... با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...! انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...! یعنی همسر کدوممون شهید شده؟ هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ماجرا چیز دیگه ای بود! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و همونجا نشست روی زمین طوری که کاملا مشهود بود حالش بد شد! از حالتش ترسیدم! حالا هر چی می گفتم مهسا خوبی؟ چی شده؟ چی شدی یکدفعه؟! حرف نمیزدکه! تنها کاری که از دستم بر می اومد بلند شدم و به سرعت دویدم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش آوردم... توی همین چند دقیقه رفت و برگشتم دیدم چشمهاش مثل ابر بهار دارن می بارن! طوری که به هق هق افتاده بود! دیگه انقریب داشتم سکته رو میزدم که یکدفعه چی شد این دختر؟! مهسا ... مهسا... گفتنم فایده ای نداشت! چیزی نمی گفت با همون حال داغونش به سختی خودش رو بلند کرد و خیلی زود ازم خداحافظی کرد با حالتی بین التماس و خواهش و جدیت محترمانه بهم فهموند که میخواد تنها بره! مقاومت جلوش بی فایده بود و نمیشد باهاش همراه شد! کاری نمیتونستم بکنم، ازش قول گرفتم خونه رسید بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد و رفت... رفت و من متحیر و نگران از حالش!!! بعد از رفتن مهسا،همینطور که داشتم به سمت مزار شهید مرتضی می رفتم و ذهنم درگیر شده بود که مگه من چی گفتم؟ مهسا چرا حالش اینجوری شد؟ سخت توی فکر بودم که صدای یه آقایی از پشت سر صدام زد، رشته ی افکارم رو که پاره کرد هیچ! وقتی برگشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم رگ های قلبم از شدت فشار الانه که متلاشی بشن!!!! خوووودش بود...! همون آقای شبیه شهید مرتضی!!!! همون که چند ماهی میشد تصویرش از ذهنم پاک نمیشد! همون که این چند وقت همه جا با من بود و هیچ کجا با من نبود! اما توی همون چند ثانیه اول ترافیک سوالات متعدد توی ذهنم، حجم سنگینی از بهت و تعجب و ترس و هیجان رو، روی دوش روحم انداخت که واقعا کشش این همه هجمه احساس برام غیر قابل تحمل بود! ولی مهم ترین سوالم این بود این آقا با من چکار می تونه داشته باشه؟! از حرکت ایستادم! مثل یه مجسمه! لحظه به لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!! نفسم حبس شده بود... شاید اغراق نمی کنم اگر بگم قلبم هم داشت از حرکت می ایستاد! راستی چرا من اینقدر ضعیف شده بودم؟! توی اون لحظات آرزو میکردم کاش مهسا هم اینجا بود... کاش من تنها نبودم.... باورش برام سخت بود اما بالاخره بهم رسید.... با فاصله ی تقریبا یه متری از من ایستاد... بر عکس خیلی های دیگه که دیده بودم، سرش بالا بود و برگه ی کاغذی دستش! به جرات میتونم بگم آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم از شدت ترس! شایدم حیا! نمیدونم... تمام سعیم رو کردم خودم رو محکم بگیرم ولی ظاهرا رنگ چهره ام بدجوری آشفتگی روحیمو نشون میداد که گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1