#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
همین جور با خودم داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر و نگران بود که دیدم خانم حسینی نشست کنارش! دستش رو انداخت دور گردن دختر...عه!عه...نمی دونم چی شد که دختر شروع کرد زار زار گریه کردن...
نیم ساعتی گذشت و من از دور فقط نگاه میکردم خانم حسینی با محبت و مهربونیش حسابی دختر رو شرمنده کرده بود! چقدر غبطه خوردم به سلاحی که خانم حسینی داشت چقدر کاربری و موثر بود درست می خورد به هدف... گاهی تیر سلاحش به قلب می خورد و گاهی به عقل و منطق و اثرش رو می گذاشت...
بعد از نیم ساعت با روبوسی و دست دادن از هم خدا حافظی کردن . خانم حسینی اومد طرفم و کلی عذر خواهی کرد که معطل شدم گفتم: چی شد مامان ظاهرا سلاح شما کاربردی تر بود! لبخندی زد و گفت: بندگان خدا مسافر بودن و خسته راه...و بدون جا...غریب توی شهر... برای ثبت نام دانشگاه اومده بودن که من کمی راهنمایشون کردم بعد هم سکوت کرد... من هم خوب می دونستم راهنمایی های خانم حسینی از چه جنسی هست...
در سکوت یک چهارشنبه زهرایی دیگه رو به ذهنم سپردم تا نشانی باشد برای ادامه ی مسیرم...
یکسالی از حضورم در جمع تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی می گذشت... تا اینکه یه روز چهارشنبه که به محل استقرارمون رسیدیم بعد از تقسیم کارها خانم حسینی به من گفت: نازنین جان بمون با شما کار دارم...
حقیقتا اون لحظه فکر نمی کردم خانم حسینی مطلبی رو میخواد بهم بگه که تاثیر زیادی در زندگیم داشت...
همه رفتند من موندم و خانم حسینی... گفت: نازنین چه خبر!؟ چکار کردی دانشگاه رو؟ تموم شد؟! یه نگاه تعجب برانگیزی به خانم حسینی کردم گفتم: مامان داری شوخی می کنی! من هفته قبل داشتم بهتون می گفتم ترم آخرم و ایام غم بار امتحانات!
یکدفعه گفت: آهان راست میگی یادم رفت دختر... اصلا بذار برم سر اصل مطلب به من حاشیه سازی نیومده!
ببین دخترم یه موردخیلی خوب با شرایط تو هست که میخواستم ببینم موافقی تا بگم با خانواده تماس بگیرند؟ بعد هم شروع کرد از فضائل و ادب و اخلاق و اینکه هر چه خوبان همه دارند این آقا پسر یکجا دارد...گفتن!
من شوکه نگاهی به خانم حسینی انداختم و گفتم: شما که می دونید من یه تجربه تلخ داشتم که براتون گفتم به خاطر همین اصلا به این موضوع فکر نمی کنم راستش اصلا می ترسم به این موضوع فکر کنم!
خانم حسینی خیلی جدی گفت: اولا این فرق میکنه! دوما قرار نیست که تا آخر عمرت به خاطر یه تجربه زندگیتو نابود کنی عزیزم...
با خودم گفتم: حتما کسی رو که خانم حسینی معرفی میکنه سبکش با سبک امید فرق می کنه! خلاصه بگم خانم حسینی مجابم کرد و من شماره خونه رو دادم بهشون و قرار شد تماس بگیرند من هم دیگه چیزی نپرسیدم که حالا این آقا پسر کی هست؟؟؟
ذهنم دوباره درگیر شده بود تلفیقی از ترس و امید توی ذهنم شکل گرفته بود!
روز بعد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم گوشی رو برداشت... قرار شد با آقازاده صحبت کنیم بعد اگر به توافق رسیدیم تشریف بیارن خونه... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.. مامانم گوشی رو گذاشت و گفت: مامانشون بود گفتن: از طرف خانم حسینی معرفی شدن برای امرخیر...
دوشنبه قرار شد با هم صحبت کنیم و خدا میدونه تا دوشنبه چی به من گذشت! مرور خاطرات تلخ نامزدی با امید وحشتی به دلم انداخته بود... از اون طرف هم تعریف های خانم حسینی نوری رو روشن میکرد... اصلا نمیدونستم با کی میخوام صحبت کنم؟ چه جور شخصیتی داره؟و چه تفکراتی؟ سردر گمی مبهمی بود... بالاخره دوشنبه شد...
چون جلسه فقط برای آشنایی بود با مادرشون اومدن خونه، بعد از حال و احوال با خانوادم ،مادرم من رو صدا زد از شدت استرس رنگ صورتم مثل لبو سرخ شده بود رفتم داخل اتاق پذیرایی سرم پایین بود سلام کردم مادرشون بلند شد و روبوسی کرد، یکدفعه با صدای سلام آقا پسر جا خوردم!
و به سمت صدا برگشتم!
قیافه رو که دیدم مثل مجسمه خشکم زد! زبونم بند اومده بود و باورم نمی شد! چرا! چرا! منه ذی شعور فامیل این پسره رو از خانم حسینی نپرسیدم! وای که چقدر من... بنده خدا که متوجه بهت و تعجب و استرس من شده بود همینجور سر پا وایستاده بود با همون حال گفتم: بفرمایید!
مامانها به بهانه ای رفتند بیرون و گفتند: شما صحبتهاتون رو بکنید لحظاتی به سکوت گذشت من کلا لال شده بودم! که شروع به صحبت کرد و با همون حجب و حیاش گفت: جسارتا شما شروع کننده باشید بفرمایید ویژگی های همسر مورد نظرتون رو بگید که چه شرایطی باید داشته باشند...
منم از شدت استرس ساکت!
داشتم فکر میکردم یعنی من رو شناخته!
متوجه استرس من شد و دوباره تکرار کرد ببخشید خانم کاظمی معیارهای شما برای همسر آیندتون چیه؟
مثل آدم های گنگ من من کنان گفتم: شما بفرمایید شروع کنید گفت: پس بااجازه شما...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_بیست_وهفتم
طی مسیر آقا مرتضی ساکت بود ...
منم همینطور...
از فکرهایی که توی ذهنم رژه می رفت در واقع جرات حرف زدن نداشتم...
رسیدیم بیمارستان...
علی توی بغل امیر بود و داشتن زار زار گریه میکردن
کمی اون طرف تر بابای سجاد سرش را گذاشته بود به دیوار...
نفس توی سینم حبس شده بود و مبهوت این صحنه ها بودم جرات جلو رفتن نداشتم بپرسم چی شده؟
هر چند که ناگفته پیدا بود...
ولی آقا مرتضی همون لحظه ی اول با سرعت رفت پیش بابای سجاد...
وقتی نشست روی زمین و دستهاش را گذاشت روی سرش فهمیدم که دیگه باید بپذیرم....
اما نه باورم نمی شد بدون اینکه چیزی بگم از کنارشون رد شدم و رفتم سمت اتاق سجاد...
با هزار دلهره و خدا خدا گفتن در اتاق را باز کردم ولی هیچ کس داخل روی تخت نبود....
بین چارچوب در خشکم زد و تمام روزهای با سجاد بودن مثل برق و باد از جلوی چشمهام گذشت...
دلم بیابانی می خواست تمام این غم را هوار بکشم...
یاد روز آخری که با هم بیرون بودیم افتادم...
روزی که باعث نبود امروز سجاد شده بود...
روزی که اگر آن دو تا دختر نیامده بودند شاید سجاد امروز پیش ما بود...
بین افکارم و اشکهام غوطه ور بودم که دستی روی شونم احساس کردم...
نگاهم را که بر گرداندم چهره ی غم بار امیر جلوم بودو حالا تنها رفیق من...
با بغض گفتم: امیر چرا سجاد!
چرا باید توی جوانی بره!
مگه گناهش چی بود!
جز دفاع از حق!
سجادجوون بود امیر!
مثل من و تو...
مادرش چی می کشه...
چرااااا آخه چراااا...
همینطور که اشک می ریخت با هق هق گفت: منم حالم بده مهرداد...
ولی به قول سجاد مهم خوب رفتنه...
و دیگه بغض امانش نداد...
خیلی سخته رفیق دوران خوشی و ناخوشیت پر بکشه...
یه جوری بره که غم رفتنش روی قلبت سنگینی کنه...
یه جوری که تو هم بخوای بری!
درست مثل همون...
توی راه همون...
هر جوری بود خودم رو آماده ی مراسم تشیع و ختم کردم احساس میکردم سجاد بار سنگینی روی دوشم گذاشته...
می خواستم سنگ تمام بذارم با خودم گفتم اگر قرار رفاقتی هم باشه الان بیشتر نیاز تا قبل...
فکر می کردم تنها دوست های سجاد من و امیر و رضاییم ولی وقتی جمعیتی که برای تشیع اش را اومده بود دیدم واقعا تعجب کردم...
سجاد انگار با رفتنش دستش باز تر شده بود برای فهماند بعضی چیزها به من!
در اون لحظات متوجه شدم وسعت رفاقت آدم ها به کارهاشونه نه به تعداد دوست هاشون!
چند ساعتی از تموم شدن مراسم نگذشته بود و حال من بهتر که هیچ خرابتر از قبل بود...
گوشیم زنگ خورد!
شماره ی آشنایی نبود نمی خواستم جواب بدم که یکدفعه یاد ترنم افتادم که از صبح هیچ خبری بهش ندادم!
تماس را که وصل کردم، آقایی با صدای کلفت از پشت گوشی گفت: از کلانتری تماس می گیرم، برای شناسایی و تکمیل پرونده ی آقای صدیق باید تشریف بیارید کلانتری...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همه ی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه می شدم نمی دانم چرا فکر می کردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت: ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن! ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد...
اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت می کرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه....
حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم ! نمی دانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...
یاد بیت شعری افتادم که می گفت: من با چشم خود دیدم که جانم می رود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان می کرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانه ی بچه ها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچه ها را سرگرم می کردم به جرات می تونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار می کنه!
سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن می بره براش آماده کنم...
عصبی گفتم: دختری دیوانه این چه حرفیه می زنی!
صدای مرضیه پشت سرفه های پیاپی اش آمد: یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من می گم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمی گیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم میشه گوشی را بدی بهش می تونه صحبت کنه گفت باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: باشه حتما!
سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه:
با نفس های بریده بریده گفت: سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را می فهمم قفسه ی سینه ام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن! گفتم: نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت: می بینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بی توفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! وکمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت گفتم: زینب تو اونجا چکار می کنی! غسالخانه را چکار کردی؟ گفت: سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: مواظب خودت باشی خواهر!
راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت! زینب یه جمله ی کوتاه گفت: بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمی خواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی گفت آره می دونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم می ریزم به حلقش...
گفتم خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه گفت باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه...
جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه!
سمیه جان مرضیه می گه با فاطمه عبادی تماس گرفتی نیرو می خوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک بر نمی داره!
گفتم: بگو ان شا الله حتما امروز باهاش تماس می گیرم ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم برای امام حسین( ع )انشاالله...
لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهره ی آفتاب سوخته اش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده...
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!
محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم می رسونمت...
گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه...
چشکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاالله خیره...
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلام ها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم!
اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!
گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!
گفتم: اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست!
دوما اینکه شما که طلبه ای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما...
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم...
بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایه ایی چند جا با هم بریم؟!
گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم...
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی کنه، پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد بعد جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی...
گفتم: انشاالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد...
گفت: نگران نباش انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت می کنیم...
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_بیست_وهفتم
به خاطر رفتار مریم فکرم حسابی مشوش بود در همین حین ثریا بلند شد و شروع کرد و بی مقدمه گفت: همون اول کار بگم ما هم طبق قواعد و خطوط قرمز اصلی، پیج و کانال رو انتخاب کردیم نه ایجاد کردن گروه که خدای نکرده بساط گناه فراهم نشه...
من و مریم تصمیم گرفتیم بحث داغ عشق رو انتخاب کنیم که واقعا بازخوردهای خوبی هم در طول این دوهفته گرفتیم ...
وقتی ثریا موضوع رو گفت: تنم بیشتر لرزید! بیشتر ترسیدم! نکنه مریم درگیر شده! این سکوت مریم! این نگاه خیره اش به میز! این رنگ پریده! به خودم نهیب زدم آخه رایحه این چه فکر بیخودیه تو میکنی! تازه اون هم مریم!
توجهم رو متمرکز ثریا کردم داشت می گفت: من میخوام یه تجربه ی متفاوت رو براتون بگم که یکی از همین افرادی که تازه جذب شده بود تعریف کرد! که برای ما خیلی جالب بود نوشته بود:
من پسرم و بیست و سه سالمه، تابستون ۹۶ میخواستم کنکور شرکت کنم و خودم رو آماده کردم واقعا بخونم. کانون ثبت نام کردم، کتاب گرفتم، کلاس میرفتم، بعد یهو مشکل سربازی برام پیش اومد که متاسفانه نتونستم بخونم و اجبارا رفتم خدمت، در خدمت هر ترفندی زدم تا محل خدمتم راحت باشه و به اونی که میخواستم رسیدم و آتش نشانی نصیبم شد...
یه اتاق تنها داشتم بیکار و نه نگهبانی نه هیچی، انگار نه انگار سربازم و این اتفاق خوبی بود که منتظرش بودم کلی کتاب گرفتم واسه کنکور و شروع کردم خوندن، یه ماه اول گوشی نبردم و خوب خوندم ولی بعد اشتباه محض کردم گوشیم رو همراهم بردم و اتفاقی توی فضای مجازی با یکی آشنا شدم، بعد یه مدت خیلی وابسته ام کرد، میگفت دکترم رتبم ۱۸ شد، منم گفتم هم کمکم میکنه و هم موقعیتش عالیه برای زندگی (اشتباه اول (طمع)).
بعد از کلی حرف زدن گفت: من مریضم، باید پیوند قلب کنم دو روز دیگه... منم دلم براش میسوخت، کلی دل خوشی و امید بهش دادم و گفتم: هیچ وقت تنهات نمیذارم، نگران نباش... گفت: موقع عمل گوشیم رو میدم به دختر خاله ام، اون حالم رو بهت میگه، روز عمل یکی بهم پیام داد، من دختر خاله فلانی هستم، الان بردنش اتاق عمل، من کلی ناراحتی و استرس داشتم که عشقم توی اتاق عمله، عصرش گفت: رفته کما، حالش وخیمه...
داشتم دیونه میشدم از بس که ناراحت بودم! بعد از سه و چهار ساعت گفت: از کما در اومده حالش بهتره، و من خوشحال...
مدتی از این موضوع گذشت....
بعد گفت: پدرم میگه باید با پسر دائیت ازدواج کنی، منم نمیتونم رو حرفش حرف بزنم، نمیدونم چیکار کنم و من نمی خوامش و ...
خلاصه گفت: مجبورم ازدواج کنم...
گفتم: باش برو پی زندگیت(پذیرش منطقی)
گفت: نه تنهام بذاری خودم رو میکشم و فلان بهمان! منم دلم نیومد ولش کنم(تحریک حس دلسوزی)
گفت: خیلی کم با هم در ارتباط میمونیم، منم نمیتونستم فراموشش کنم دوستش داشتم خیلی..(وابستگی کاذب)
ازدواج کرد...! بعد با شوهرش رفت خارج!(دروغ های واضح)
هی میگفت ازش طلاق میگیرم! بمون با هم ازدواج میکنیم!(وعده های کاذب )
منم که کنکور میخوندم از وقتی قاطی این مسائل شدم دیگه کلا تمرکزم ریخت بهم!
مدتی گذشت که گفت: سرطان دارم، مریضم برگشتم پیش خانوادم ...
مدام گریه میکرد، هی اون دختر خاله ش میگفت بردنش بیمارستان حالش بد شده، منم همیشه ناراحت میشدم با این حرف ها، نه آرامشی داشتم نه هیچی، مثل دیونه ها شده بودم، سه _چهار ماهی این وضع بود...
تا اینکه دختر خاله اش بهم گفت: که حالش خیلی وخیمه، دکترها جوابش کردن و گه گاهی باهاش چت میکردم، میگف حالم بده نمیتونم بیشتر صحبت کنم با دختر خاله ام باهام حرف بزن! تا اینکه یه روز دختر خاله اش گفت: که عشقت شب از دنیا رفت...
یه روز کامل گریه گردم، دیونه شده بودم...
گفتم: فردا میام سر خاکش، از پادگان شده فرارم کنم میام، اون ها یه شهر دیگه بودن.
هی دختر خاله اش نمیگذاشت میگفت نه نیا، خودت رو زحمت نده، بعدا بیا سر خاکش...
بعد از دو روز گفت: عشقت یه نامه نوشته بهت بدم، برام عکس گرفت تو وات ساپ برام فرستاد، نوشته بود اینو که الان میخونی من زنده نیستم و کلی حرفای عاشقانه و غیره، من دیوانه هم زار میزدم... گریه می کردم...داشتم دیونه میشدم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیست_وهفتم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود.
فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت
و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است!
عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند:
🕊🕊🕊
دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني..
من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..
🕊🕊🕊
صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد.
فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: 🕊🕊🕊
دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
🕊🕊🕊
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است!
وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه
_انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم:
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم....
هر چی می کشیم از بی صبریه!
واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد!
از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه!
لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر...
وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت!
با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من...
دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟!
دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست...
ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبونها چکار کنم؟ ضربالمثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم....
حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدمهایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانهشان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را میشکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده میشود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمیرسد و مزاحم را کوچکتر میبینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمیشود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقیات را بالا ببری که حرفها و آدمهای این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد...
عاکفه ساکت شده بود ...
تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود...
که این چیزها تکان مان ندهند...
بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟!
گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم!
انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ...
که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو....
اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟!
خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد....
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
گفت: دچار به قول سهراب یعنی عاشق!
از شنیدن اين کلمه، واقعا بهم برخورد یعنی نمیخواستم حرفش رو قبول کنم و زیر بار این کلمات دم دستی بیفتم!
بخاطر همین خیلی ناگهانی مهسا با واکنش شدید من مواجه شد!
واکنشی که فکرش رو هم نمیکردم در این حد شدت داشته باشه!
خودم رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا حواست به حرفهات باشه که توی تله نیفتیم!
(ولی واقعیت این بود من توی تله افتاده بودم!)
بعد هم بدون خداحافظی ازش جدا شدم و راه افتاد سمت خونه....
توی مسیر برگشت در حالی که عذاب وجدان شدیدی داشتم اما ذهنم مدام تصویری که سر مزار شهید مرتضی اتفاق افتاده بود رو با جمله ی مهسا تلفیق میزد و مرور میکرد!
به خودم می گفتم: مهسا باید حساب کار دستش می اومد که دیگه با این کلمات روحم رو بهم نریزه!
بعد سوالی روی مغز راه می رفت، راه که نه! میدوید!
اینکه واقعا مهسا باعث این وضعیت روحی الان منه یا خودم!!!
شاید مهسا بهترین توجیه باشه برای فرار خودم از خودم!
سعی کردم خودم رو مشغول کنم که فکرم مجال فکر کردن پیدا نکنه!
باید کتاب فروشی می رفتم و چند تا کتاب می خریدم مسیرم رو از سمت خونه به سمت کتابفروشی کج کردم...
اما مگه میشد به این راحتی بهش فکر نکنم!!!
توی کتابفروشی هر چی بین قفسه کتابها چرخیدم نتونستم کتاب های مورد نظرم رو پیدا کنم!
چاره ای نداشتم نمی تونستم تمرکز کنم، نهایتا بی خیالش شدم!
از این وضعیت کلافه بودم ولی انگار یه حس خفته درونم بیدار شده بود!
یه احساس وابستگی!
با دیدن دوباره ی اون آقا وضعیتم فرق کرده بود! شاید مهسا راست می گفت...
با همین افکار چند روزی از این اتفاق گذشت اما من نه تنها مثل دفعه ی قبل یادم نرفته بود بلکه زندگیم از وضعیت عادی خارج شده بود و بدبختی اینجا بود که تازه شروع ماجرا بود...
متاسفانه این رو میشد بعد از گذشت چند ماه با وضعیت نمرات دانشگاهم به خوبی فهمید!
دیگه تقریبا درس برام مهم نبود!
اما توی هر شرایطی حتی با وجود کرونا، بدون هیچ غیبتی هر هفته حاضریم رو توی بهشت زهرا میزدم!
اگر مهسا یا دوستام همراهم می اومدن که بهتر، اما اگر نبودن هم باز خودم می رفتم....
این تکرار دیدارها داشت کار دستم میداد!
بهتر بگم کار دستم داده بود! ولی من فکر میکردم چون خیلی سنگین رفتار می کنم، نه تنها با اون آقا که با هیچ نامحرمی حرف نمی زنم و کار اشتباهی نمی کنم پس مرتکب خطایی هم نمیشم!
ولی من سخت در اشتباه بودم سخت....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1