eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از لحظاتی سکوت گفتم: نیازی نیست بره سر قرار باید قضیه را تموم کنه یعنی ادامه نده! با توجه به اینکه پسره هیچ آدرس و شماره تلفنی از خانوادش نداره مشکلی هم پیش نمیاد هر چند که تجربه ی تلخی رو پشت سر می گذاره ولی بهتر از ادامه دادنه یه راه اشتباه! ترنم سرش را با تأسف تکون داد و گفت: مشکل همین جاست! چون جلسه ی اول، هم آدرس خونه را داده هم شماره تلفن! برای اینکه طرف گفته بود می خوایم زنگ بزنیم، تحقیق کنیم از اینجور حرفها! خیلی ناراحت شدم دستم رو زدم زیر چونه ام نگاهی به ترنم کردم و گفتم: در این حد...! واقعا چه جوری نمره الف کلاس ما بود! حالا بقیه ی درسها هیچی روانشناسی شخصیت رو‌چه طوری پاس کرده! آخه با یه حساب و کتاب ساده یک درصد احتمال می داد طرف مشکل داشته باشه والا آدم متحیر میشه از این رفتارها! ترنم ابروهاشو کشید تو هم و گفت: مهرداد جان همینطوری که نداده! گفته نیتش ازدواجه! خوب این بنده خدا هم باور کرده! یه نفس عمیق کشیدم گفتم: عزیز دلم، خانمم شما فقط یه مورد رابطه ی دختر با پسر را به من نشون بده که پسره به دختره گفته باشه من تو را برای ازدواج نمی خوام برنامم اینه یه مدت با هم رفیق باشیم من لذت مادی و معنوی را ببرم بعد هم هر کسی سی خودش! خوب معلومه این طیف همشون میگن نیتشون ازدواجه! دختر باید عاقل باشه از مسیر درست بره که دچار دردسر نشه! اصلا خانمم: مگه من به شما نگفتم قصد ازدواج دارم چرا شما تنها بلند نشدی بیای با من صحبت کنی؟! پس نباید اشتباهاتمون رو توجیه کنیم اینجا نمی دونستم و ناخواسته بوده اینها همش بهانه است! ترنم خیره شد به روبه رو گفت: من می دونم اشتباه کرده! ولی حالا از من کمک میخواد دوستمه مهرداد! نمی خوام از دستش بدم... ترنم که اسم دوست را آورد یاد سجاد افتادم! یاد روزی که سجاد به خاطر حفظ عفت اون دو تا دختر چه جوری جونش را داد شاید حالا نوبت من بود! بعد از چند لحظه فکر کردن به ترنم گفتم: ازخانم رحیم پور بپرس محل قرار و ساعت و روزی که پسره گفته دقیق کی و کجاست؟ ترنم متعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟ گفتم: مگه دوستت کمک نمی خواد! بسپارش به من... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد. ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد... با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد... با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند... چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را! اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت! با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند! در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات! تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند... یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید! با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد... صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد! چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم... دوباره تماس گرفتم.... باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد... الو سلام زینب.... اما زینب نبود! خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد... گفتم: شما؟ گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید... کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رو‌در روی این بیماری می جنگند! از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟ تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه... می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟ با تعجب گفت: زینب! گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار! گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند... گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن... گفت: چشم حتما خدانگهدارتون چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد... یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد! دلشوره ی بدی سراغم اومده بود... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
منصور گفت: نه برادرم نمیخواد! اینها از عشق حسین(ع) است و بس... این خونها شستنی نیست، ریختنیه! متحیر ایستادم! یه نگاه به منصور یه نگاه به بچه های هیئت ...! من خودم از اونهایی بودم که جونم رو برای امام‌حسین (ع) میدادم ولی آخه اینجوری با این شکل! حقیقتا قوه ی درکم این قضیه رو هضم نمی کرد نه با منطق عقل! نه باسودای عشق !!! با همون حالت نگرانی گفتم: والا امام حسین(ع) راضی نیست با این وضعیت عزاداری چراااا آخه! با افتخار گفت: اینها از عشقه اخوی! مابخاطر عقیدمون این کارها رو میکنیم! یه لحظه با خودم فکر کردم که اگر هر کسی بخاطر عقیده اش هر کاری خواست انجام بده چه شیر تو شیری میشه! حرفهای منصور و پشت سرش دیدن این سبک از عقیده ، ذهنم رو درگیر که چه عرض کنم متحیر کرده بود! ولی من یه طلبه ی شهرستانی بخاطر اهدافی اومدم توی این مسیر که تفاوتش خیلی زیاد بود با تفکر و عقیده ای که فقط یاد میداد کاری به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باش حتی زندگی خودت! فقط فکر کن که تو خیلی عاشقی! خیلی مقیدی همین! اما چیزی که من دنبالش بودم میگفت: تقیدی که دست و پای زندگی که خدا برات فراهم کرده تا به تکامل برسی رو ببنده، اسمش اسلام و زندگی اسلامی نیست! تازه داشت کم کم‌ قصه ی پر غصه ای برام روشن میشد! اما صبر کردم و دیگه چیزی نگفتم و مشغول سیب زمینی ها شدم... چقدر یک لحظه حالم بد شد که غذایی رو دارم درست می کنم‌ که به جای متبرک بودن و جلا دادن روح مردم، اونها رو اسیر تفکری میکنه که صرفا عزادار ظاهری بودنه و با هر نوع ابعاد دیگه حالا چه مسائل سیاسی و اقتصادی و روانشناسی و فلسفه و هنر و.... هر چی که به زندگی ربط داره و کرامت و استقلال رو حفظ میکنه کنار میذاره و کلا اسیر و بنده ی یکی دیگه کنه!!! اینقدر با حرص سیب زمینی ها رو پوست می گرفتم که یکدفعه دستم با چاقو برید... با صدای ناخواسته گفتم: آخ... منصور اومد جلو و نگاهی به دستم کرد و محکم محل زخم رو گرفت و گفت: انشاالله مزد خونی که برای آقا ریخته بشه رو خودش میده! حضرت سخنران! بلند شو...بلند شو... از کنار سیب زمینی ها، برو چهار تا عنایت از آقا بخون فردا روی منبر روضه کم نیاری! آشپز که نشدی! ببینم منبری خوبی میشی؟! چون خیلی تابلو میشد اگه سخنرانی فردا شب رو توی کمتر از نیم ساعت کنسل میکردم به لطف خدا این کلمه ی مزد خون من رو یاد شهدای مدافع حرم انداخت! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منصور واقعا هم همینطوره مزد خونی که برای آقا ریخته بشه حتما خودش اجرش رو میده... بعد خواستم صمیمیتمون حفظ بشه و کمی حال و هوای خودم رو عوض کنم، بلکم از این فشار روحی بیام بیرون گفتم: راستی شیخ منصور یه موضوع خوب برای فردا شب روی منبر سخنرانی در رابطه با همین مزد خون هست که خیلیم جذابه خداایش مثل بچه های مدافع حرم، بعد با هیجان ادامه دادم: حتما از بچه های هیئت که اینقدر عاشق امام حسین اند این قدر راحت و با عشق خونشون رو میریزن کسی مدافع حرم هم داریم که متن سخنرانی رو بر اساس اثبات عشق و اردتش به اهل بیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بچینم؟ دستم رو رها کرد و گفت: مرتضی تو بی خیال مسائل سیاسی نمیشی! برادرم روحانیت باید تبلیغ دین کنه! چکار داره به اینکه توی جامعه چه اتفاقی می افته یا فلان سیاستمدار چی میگه! یا فلان نیروی نظامی چکار میکنه! شما فقط از امام حسین(ع) بگو... از مصائب حضرت زینب(س)... اینقدرررر کار سختیه حاجی! مثل چهار راهی که با یه تصادف تمام مسیرهای حرکتش قفل شده باشن، قفل کرده بودم... و داشتم فکر می کردم بله، از مصائب حضرت زینب(س) باید گفت! از اینکه یزید هم مجلس روضه برای حسین(ع) گرفت!!! وسط همین هیاهوی ذهنی به این قطعیت رسیدم صرف گرفتن روضه کسی حسینی نمیشه آقا مرتضی! مهم اطاعته از ولیه... وگرنه صرف عبادت کسی به جایی نرسیده! و چقدر فرقه بین کسی که عبادت میکنه با کسی که داره اطاعت میکنه به قول اون عزیزی که گفت: فرقش به اینه ممکنه حسین (ع) در کربلا باشه اما شما برای رضای خدا توی حوزه ی علمیه داری درس میخونی! درست مثل بچه های این هیئت که مرقد خانم حضرت زینب(س) به دست شقی ترین افراد در حال تخریب باشه و حتی واکنشی هم نشون ندادن به این قضیه! و تنها فقط دم از عشق حسین(س) میزدند و روضه ی مصائب بی بی(س) رو می خوندند!!! هر چند با حرفی که منصور زد خیلی چیزها دستم اومد! ولی نمی تونستم واکنش خاصی نشون بدم و به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا بعضی مواقع همین عادی نشون دادنه! با این حال خیلی عادی گفتم: ... ادامه دارد... نويسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
مریم شاکی نگاهم کرد و گفت: رایحه حالا خداااایش گیرم من رمز گذاشتم روی گوشیم امیر عباس باید اینجوری رفتار کنه!!! خوب یه کلمه مثل بچه ی آدم می گفت رمز گوشیت چیه؟ منم بهش می گفتم واقعا من حق دارم ناراحت بشم! نگاهش کردم و گفتم: مریم جان، امیر عباس چون به شما اعتماد داشته چیزی نگفته! ولی خوب شما با هم زمانی شروع فعالیتت پایه ی اعتمادش رو متزلزل کردی باید بهش حق بدی! میدونی مریم اعتماد توی زندگی مشترک خیلی مهمه و اگه خدشه دار بشه خیلی زمان و کار میبره تا درست بشه! اما خیلی وقتها خانم یا آقا به سادگی با بعضی کارها یا حرفها دانسته و نادانسته این ستون مهم زندگی رو نابود میکنن! اعتماد زیر بنای اصلی یک رابطه است و بدون اون تمامی‌ ساختارهای یک رابطه براحتی از هم جدا می‌شه. مشکلات خانواده دقیقا از زمانی شروع می‌شه که اعتماد نسبت بهم رو از دست می‌دهند. رفتن اعتماد از رابطه به معنای ورود بدبینی و شک به زندگی مشترک هست که منجر به از بین رفتن صمیمت و محبت زوجین میشه که نمونش رو خودت در این چند وقت دیدی که حسابی بهمت ریخته! ببین مریم وقتی میگی من تمام مسئولیتم رو درست انجام میدم باید بدونی حتی اگه در یک رابطه تمامی‌ دارایی و احساس و مسئولیت خودت را سرمایه‌گذاری کنی ولی اعتماد درون اون جای نداشته باشه به طور حتم اون رابطه به جایی نخواهد رسید. یک سری تکنیک‌های رفتاری موثر هست که می تونه خیلی کمک کننده باشه، همونطور که تکرار یک سری رفتارها به مرور زمان زن و مرد را نسبت بهم سرد و اونها را از هم دور می‌سازه. در اولین قدم درست‌ترین کار شاید این باشه که مطمئن شد آیا واقعا مشکلی حقیقی مثل رمز گوشی سبب از بین رفتن اعتماد شده و یا اینکه حاصل ذهنیت منفی خودمون و یا شریک زندگی‌مون هست یا دلیل دیگه وجود داره؟ گاهی اوقات تنها یک ضربه کوچیک می‌تونه اعتماد طرف مقابل را از بین ببره و این ضربه زدن می‌تونه در ابعاد مختلف باشه از یک ناهماهنگی کوچک که سبب تحقیر در جمع شده هست تا رمز روی گوشی گذاشتن و آسیب‌های بزرگتر... بدیهه که معمولاً مجموع ضربه‌های کوچیک در نهایت منجر به بوجود اومدن مسائل و مشکلات میشه اما با یه نگاه درست و منصفانه زمانی که خودمون رو در موقعیت احساسی طرف مقابلمون قرار بدیم می تونیم درک بهتری داشته باشیم مثلا فرض کن امیرعباس روی گوشیش رمز می‌گذاشت و حتی ناخواسته بدون اینکه حواسش باشه به شما نمی گفت و بعد شما یکباره متوجه چنین قضیه ای بشی واقعاااا جان رایحه، توی اون موقعیت چه احساسی بهت دست میده و چی با خودت فکر میکنی؟! یادت باشه در مواقعی که یکی از طرف ها احساس کنه نادیده گرفته شده دقیقا مثل امیر عباس، مایل نیست به بهانه‌ها و دلایل طرف مقابل گوش کنه و هر چه بیشتر توجیح کنی طرف مقابل بیشتر ناراحت میشه. ضمنا همه انسانها ممکن الخطا هستن مریم خانم و گاهی در شرایطی قرار می‌گیرند که بر خلاف میل قبلی‌شون مجبور میشن دست به اعمالی بزنند که چندان خوشایند به نظر نمیاد مثل رفتارهای امیر عباس! که شما زحمت می کشی برای برگردوندن اعتماد همسرت یک برنامه چهار مرحله‌ای خیلی ساده رو که میگم انجام میدی که دیگه نبینم سر جلساتمون ساکت و خیره به میز بشینی... مریم لبخند تلخی زد و گفت: کاش زودتر این چیزها رو میدونستم و چند هفته خودم رو زجر روحی نمیدادم! بعد خودکار و دفترش رو از داخل کیفش آورد بیرون خیلی جدی گفت: بگو رایحه میخوام این چهار مرحله رو دقیق بنویسم که دوباره ناخواسته اشتباه نکنم! هر چند که توی یه کتابی خوندم این ناخواسته اشتباه کردن توجیه کار خودمه که زودتر دنبال یادگیری نرفتم ولی به قول گفتنی هر وقت جلوی ضرر رو بگیری سوده.‌‌... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
رسیدم جلوی در خونه... نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن... میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم! آیفون رو زدم... عاکفه در رو باز کرد... و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟! چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟! لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیابی کردی ؟ و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن.... عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو... مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟ بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد! اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه! با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم! عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود! فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر! ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده! یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده! من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ! دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار! البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی! بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم! نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....) لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...! نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله... عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:... ادامه دارد.‌‌‌... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره! نه شخص دیگه! این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش! بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت! مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن! وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته! یه لحظه جا خوردم! نه از حدیثی که برام خوند، نه! از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی! دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه! انگار جاهامون جا به جا شده بود! آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم... رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی! عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد. تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده! طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم! البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود! ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای! دوستام می گفتن عاشق شدی!!!! شاید راست می گفتن! و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟! توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست! اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت! من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟ و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود! و یهوووو نمیدونم چی شد؟ نمیدونم بخاطر چی یا کی؟ نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟ ولی یکدفعه.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1