#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
من همون طور متعجب خانم حسینی را داشتم نگاه میکردم و توی دلم ازش کمی دلخور شدم و گفتم: عجبا! نه به رفتار اون روزش با من! نه به رفتار حالاش با لیلا...
ولی اون موقع هیچی نگفتم لیلا را که با بچه ها آشنا کردم و مشغول جمع صمیمی بچه ها شد، رفتم پیش خانم حسینی لبخندی زد و گفت: چه خبر نازنین خانم! دیگه دوستت هم اومده ما رو نمی بینی! زیر کفشتم یه نگاهی بنداز خانم!
گردنم رو کج کردم و یه خورده نگاش کردم و گفتم خبری نیس! این چه حرفیه شما تاج سری فقط...
گفت: فقط چی...
دلم طاقت نیاورد گفتم: فقط اینکه من از دستتون کمی ناراحتم!
یکدفعه جدی گفت: چرا چیزی شده!
گفتم: آخه خانم حسینی جان اگر بدون علم کافی چادر پوشیدن بده!
چه فرقی می کنه من باشم یا لیلا!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب پس مشکل اینه یه لحظه نگران شدم بشین تا برات بگم ...
نازنین خانم اولا هر کار خوبی حتی بدون علم کافی هم باز خوبی خودش را داره فقط ممکنه موندگاریش کمتر باشه دوما من اون روز نگفتم چادر نپوش! فقط با توجه به اینکه شمایی فلسفه می خونی گفتم: دلیلت برای پوشیدن چادر باید قوی باشه! همیشه یادت باشه نوع برخورد ما باید با هر فردی متناسب با اون فرد باشه! خودت هم حتما می دونی لیلا دختر احساساتیه این از رفتارش کاملا مشخصه! وقتی چنین کار خوبی کرد حتی اگر ناقص انجامش داده اگر من بهش بگم اینطوری درست نیست ممکنه کلا زده بشه! این خیلی مهمه ما قدرت جاذبه داشته باشیم نه دافعه و متناسب با هرفردی درست برخورد کنیم برای امثال لیلا کمی صبوری با انعطاف باید به خرج داد...
تا بتونه قاطعانه تصمیم بگیره و منطقی بپذیره خدا به همه قدرت تفکر و عقل را داده همینطور احساس و عاطفه را ولی آدم ها متفاوت از این داده ها استفاده می کنند بعضی ها احساسی ترند بعضی ها منطقی تر! تو که توقع نداری ما با هر دو نوع مدل یه جور بر خورد کنیم درسته! و خیلی مهمه ما درست تشخیص بدیم کجا و به کی چی بگیم!
اینکه انتخاب از روی آگاهی و علم باشه قطعا پایدار و موثره ولی اگر کسی بدون علم کاری انجام داد درسته که ما باید این آگاهی رو بهش بدیم منتها همراش باید انعطاف باشه متناسب با ویژگی های خودش نازنین جان...
وسط صحبت کردنمون یکدفعه لیلا اومد لبخندی زد و دستش را انداخت گردن من و گفت: خانم حسینی خوب دل دوست ما رو بردین!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اتفاقا الان حرف شما بود و دل بردن! دوستت یه کوچولو از من دلخور بود!
هر چی با اشاره ی ابرو به خانم حسینی فهموندم چیزی نگه اصلا انگار نه انگار !
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت: حرف من بوده اونوقت از دست شما دلخوره ! حالا چرااااا!
من گفتم: لیلا! حالا خانم حسینی خودش گفت بذار منم بگم حقیقتا وقتی من اولین بار چادر پوشیدم خانم حسینی با خاک یکسانم کرد بعد هم با بلدوزر از روم رد شد! ولی امروز تو که برای اولین بار چادر پوشیدی چنان ذوق کرد! تازه بماند با این تیپ خفنت زیر چادر!
لیلا گفت: وایستاااا! ترمز بگیر! درست بعد از چند سال بهم رسیدیم ولی من لیلا ام ها! دلیل نمیشه که هر چی خواستی بگی نااازی خانم مگه چه شه! خیلیم شیکه! هم زیر چادر اونیه که دوست دارم و باهاش راحتم! هم چادر سرم هست! بعد نگاهش رو به خانم حسینی متمرکز کرد و گفت: عشقم هم به خاطر همین ذوق کردن غیر از اینه خانم حسینی جون!
درست مثل دوران دانشجویی هنوز کل شق بود!
گفتم: عه! عشقتون! بعد میگی دل ما رو فقط بردن...
وسط کل کلمون خانم حسینی گفت: الو... الو.... آنتن هست! یکدفعه من و لیلا برگشتیم سمت خانم حسینی که بدون اینکه گوشی دستش باشه داشت الو... الو... می گفت وقتی خیالش راحت شد حواسمون بهش جمع شده با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر وصل شدین! یه لحظه مجال به منم بدین....
بعد نگاهی به من کرد و گفت: نازنین خانم حالا با این شدتم که گفتی من باهات اون روز بر خورد نکردماااا...
اون رفتارم دلیل داشت رفتار امروزمم دلیل داشت که بهت دلایلش رو گفتم!
اما لیلی خانمِ ما، یه نکته ای گفت که باید خیلی بهش دقت کنید خصوصا وقت رانندگی!
لیلا با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: وقت رانندگی!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وسوم
ترنم از ذوق لحظه ایی درنگ نکرد فوری زنگ زد به خانم رحیم پور بعد از اینکه با هم صحبت هاشون تموم شد آدرس را روی برگه نوشت گوشی را که قطع کرد برگه ی کاغذ را داد دستم و با استرس گفت: مهرداد مشکلی پیش نمیاد!
آبروی دوستم....
نگذاشتم حرفش تموم بشه، گفتم: نفسم نگران نباش توکل بر خدا!
همینکه تصمیم گرفته این راه اشتباه را ادامه نده یعنی تغییر مسیر درست!
منم سعیم را می کنم...
برای اینکه حالش عوض بشه ادامه دادم خوب حالا خانم خانما چی میل دارن بخورن!
لبخند نشست روی لباش و گفت: یه نوشیدنی داغِ داغ!
دستم را گذاشتم روی چشمم و گفتم: چشم ریس فقط چند لحظه منتظر باش! و بعد به سرعت نور از کافه ی داخل پارک دو تا نسکافه گرفتم چند دقیقه بیشتر نشد که برگشتم.
ولی چشمهای ترنم قرمز قرمز شده بود...
نگران گفتم: چیزی شده ترنم!
چرا گریه کردی!
آروم گفت: نه مهرداد جان!
گفتم: پس چرا چشمهات یه چیز دیگه میگه!
گفت: هر گریه ای که بد نیست...
گاهی از خوشحالی آدم گریه میکنه، از اینکه یکی هست که بشه بهش تکیه کرد!
نفس عمیقم را رها کردم توی فضا و ترجیح دادم سکوت کنم لیوان نسکافه را دادم دستش...
و حالا کنار خیال راحت ترنم این نوشیدنی داغِ داغ بود که هوای سرد را دلچسب می کرد...
بعد از اینکه ترنم را رسوندم خونه، زنگ زدم به امیر و رضا...
می دونستم به خاطر رفتن سجاد حال خوبی ندارن!
اما مطمئن بودم بفهمن که چکارشون دارم زودتر از من محل قرار حاضر میشن...
ماجرا را که تعریف کردم دوتایی از سادگی این دختر متعجب شده بودن!
براشون توضیح دادم که ما مردها سیستم این آدم های نامرد را میشناسیم دخترها که نمی دونن سیستم چطوریه! خدا نکنه یه مردی نامرد باشه!
رضا گفت: که کم هم نداریم از این به اصطلاح مردهای نامرد!
امیر ادامه داد: ولی به نظر من دخترِ خوب راه نمیده حالا چه مرد چه نامرد! مگر اینکه طرف از راه درستش وارد بشه!
گفتم : ببینید بچه ها ما الان اینجاییم یه گرهی باز کنیم نه تجزیه و تحلیل!
به هر حال هر کسی ممکنه اشتباه کنه اما مهم اینه وقتی فهمید ادامه نده و جبران کنه!
رضا گفت: ولی مهرداد بعضی اشتباهات عواقب جبران ناپذیری دارن!
خودت که بهتر می دونی مثل رفتن سجاد!
بغض گلویش را گرفت و گفت: حالا اون نامردی که چاقو زده چطوری می تونه جبران کنه وقتی که سجاد پَر...!
امیر عصبی گفت: هه! جبران!
این آدم حتی پشیمونم نیست چه برسه به جبران!
گفتم: بچه ها قضیه سجاد را که پلیس پیگیر و الان پرونده رفته دادسرا، ان شا الله تا چند وقت دیگه حکمش هم میاد تاوان کارش را میده...
اما الان بحث من این پسره است که می خواسته از سادگی یه دختر سو استفاده کنه!
گفتم شما بیاید که اگه لازم شد تنها نباشم حله!
بچه ها که داغ سجاد هم روی دلشون تازه بود تایید کردن و راه افتادیم محل قرار...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
گفتم: آخه مگه میشه یه طلبه کاری به اتفاقات اطرافش نداشته باشه! اصلا طلبه پیش کش!
یه فرد معمولی هم نباید اینطوری باشه چه برسه به ماها! اصلا یکی از دلایلی که من اومدم قم برای همین بود منصور!
برای اینکه طلبه ای باشم که کار به تمام ابعاد زندگی داشته باشم نه صرفا درس خوندن!
این همه خوندیم علم باید همراهش عمل باشه! وگرنه عالم بی عمل به چه درد میخوره!
گفت: اتفاقا ما به اتفاقاتی که اطرافمون می افته خیلیم حساسیم شیخ! ولی توی نظامی که اسلام واقعی بر قرار نیست، کاری به کار هیچ کدوم از اینها نداریم!
بعدهم مرتضی هیچ وقت یه دندون پزشک میاد بگه چه جوری نماز بخونین خوب نه! قبول کن هر کسی باید کار خودش رو بکنه و توی کار دیگری دخالت نکنه! حالا فرض کن من طلبه بیام از سیاست بگم! بیام از اقتصاد بگم! بیام از هر چیزی که بهم ربطی نداره بگم! چی می مونه از طلبه بودنمون!
البته ما که یه طلبه ایم هم بیکارم نیستیمااا طبق کار خودمون تلاشمون رو میکنیم شاید بتونیم چهارتا جووون رو هدایت کنیم...
یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با تعجب گفتم: شیخ منصور مگه ما درس دین نمی خونیم ! مگه نمیگیم دین ما کامل و جامع همه ی ابعاد زندگیمون هست که واقعا هم هست!
مگه غیر از اینه زندگی ما ابعاد مختلفی مثل سیاست و اقتصاد و هنر و.... در بر میگیره!
حالا اگر دین ما فقط به یه بعد مثل معنویات بپردازه که دیگه نمیشه دین کامل!
میشه دین یه بعدی!
من نمیگم ما بریم به جای یه دندون پزشک یا سیاستمدار حرف بزنیم، ولی حرفم اینه دین ما سیاست رو هم در برمیگیره یعنی براش خط و مرز بندی داره تا ما بهترین سیاست گذاری رو توی زندگیمون و جامعمون داشته باشیم.
برای اقتصاد ما برنامه داره تا ما از نظر اقتصادی از همه بهتر باشیم و رفاه خوبی هم برای خودمون، هم برای دیگران ایجاد کنیم،
برای هنر ما کلی حرف داره تا زیباترین زندگی ها رو هنرمندانه نشون بدیم و خلاصه بگم حاجی برای هر چیزی که به انسان و زندگیش مربوط میشه حرف و نقشه ی راه داره....!
خوب اینها همش تدبیر درست خداست، تا با دین کاملی فرستاده ما هم راحتر این دنیای سخت رو پشت سر بذاریم و هم لذت واقعی و بیشتری از اینجا ببریم، بعد خداوکیلی درسته من که طلبه ام اینها رو به مردم نگم!
خوب من که درس همین دین رو دارم میخونم از دین جامع و کاملمون نگم، کی بیاد بگه؟!
اون دندون پزشکه!!!
مثلا درسته به مردم بگیم اینکه عبادت ده جزء داره، ولی نگیم که نُه جزء اون، طلب روزى حلال و کار هست.(بحارالأنوار، ج 103، ص 9، ح 37.)
یا اینکه....
هنوز داشتم حرف میزدم که با بی رغبتی تمام از من نگاهش برگشت سمت دو، سه نفری که با اون وضعیت اومده بودن داخل آشپزخونه و داشتن با دقت به صحبت های ما گوش میدادن ، بهشون گفت: اخویا این وسایلی که میخواستید از انتهای آشپز خونه بردارید برسونید دست محمد رضا، خدا خیرتون بده و عملا خیلی محترمانه بیرونشون کرد!
نمیدونم شاید از شنیدن حرفهای حقی که میزدم و اونها هم می شنیدن، احساس نگرانی کرد که اینطوری واکنش نشون داد که اون بندگان خدا هم قشنگ متوجه شدن!!
بعد از رفتن بچه ها، خیلی جدی برگشت سمتم و بدون اینکه جوابی برای حرفهایی که زدم داشته باشه و من رو بتونه قانع کنه بحث رو عوض کرد و گفت: مرتضی مملکتی که ادعاش اینه شیعه نشینه، ولی نتونیم توی این جمع کثیر شیعه قاتلین مادرمون رو لعن کنیم، مملکت اسلامی نیست!!!! مملکت شیعی نیست!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_سی_وسوم
اول اینکه مسئولیت رفتار و عملکردت رو بپذیری مریم: وقتی دانسته و یا نادانسته دست به عملی زدی که منجر به ناراحتی همسرت شده مسئولیت عمل خودت رو بپذیر! که خوب توی اولین مرحله مریم جان ظاهرا مشکلی نیست و شما قبول کردی، آخه پذیرش مسئولیت عمل و رفتار و اعتراف به اشتباه اولین قدم برای از بین بردن کدورتهاست.
متاسفانه بعضی از افراد وقتی که کار اشتباهی انجام میدن چه در زندگی مشترک و یا در زندگی اجتماعی و شغلی به جای پذیرش سعی در توجیه و انکار اشتباه خودشون دارن و با این عمل طرف مقابل رو عصبانی و رنجیده می کنند.
شاید گاهی لازم باشه غرورها کنار بره و تکتک افراد با خودشون و شریک زندگیشون صادقانه برخورد کنند چیزی که اهمیت داره نگاه و نگرش افراد به حفظ زندگی هست اینکه فرد غرورش را اولویت زندگی خود قرار بده و یا حفظ زندگی و روابط عاطفی رو؟!
دومین مرحله عذرخواهی کردنه، این رفتار کمک زیادی میکنه افراد وقتی که ضربهای میخورن یا از چیزی ناراحت میشن، انتظار شنیدن یک معذرتخواهی از ته دل را دارند.
یه عذرخواهی صمیمانه میتونه اعتماد از بین رفته را برگردونه! از اونجایی که افرادکمی مایل به انجام این کار هستند این کار ارزش و قدرت بیشتری پیدا کرده، یعنی آدم های بزرگ و قوی توانایی چنین کاری رو راحت دارن!
شاید باور نکنی ولی تجربه ی من ثابت کرده یک عذرخواهی از ته دل چیزهای زیادی را تغییر میده از دید همسر این کار منجر به بالا رفتن شخصیت میشه برعکس برخی که تصور میکنن با عذر خواهی تحقیر میشن.
شاید سخت به نظر بیاد اما نباید فراموش کرد که تمامی افرادی که از نظر عقلی رشد کردن یادگرفتن زمانی که سهوا و یا عمدا اشتباهی رو انجام میدن بهترین رفتار عذرخواهی کردنه و پذیرفتن اشتباه هست.
مریم با حالت خاصی گفت دست شما درد نکنه خانم دکتر یعنی معذرت خواهی نکنیم عقلمون رشد نکرده دیگه اینجوریاست!
لبخندی زدم و گفتم: دقیقا!!! البته این حرف من نیستا علم روانشناسی برای یک شخصیت سالم چنین چیزی رو ثابت کرده بعد به شوخی ادامه دادم: از اونجایی که شما فلسفه میخونی و رشد عقلت چند برابره، باید چندین بار معذرت خواهی کنی...
مریم لبخندی زد و چیزی نگفت...
ادامه دادم: فقط نکته مهمی که خانم ها در این مورد باید رعایت کنند من جمله شما توجه به این مسئله است که مردها زمانی که ناراحت و دلخور میشن معمولا نیاز دارند زمانی رو تنها باشن و زمانی که خانم عذرخواهی میکنه نباید سریعاً منتظر واکنش مثبت از همسر زندگی خودش باشه! باید به مردها فرصت داد که مسائل را تجزیه و تحلیل کنند! پس انتظار بیخود از امیر عباس نداشته باشی که عذر خواهی کردی همه چی تموم بشه! صبر کن! هر چند که من میدونم و به آقایون هم میگم نکته ی مهمی که مردها هم باید مد نظر قرار بدن اینکه خانم ها نیاز دارن اگر همسرشون اشتباه کرد سریعاً ازشون عذرخواهی کنه و مورد حمایت عاطفی قرار بگیرند در این مواقع تنها گذاشتن خانم به اونها احساس عدم امنیت میده. خلاصه اینکه باید تفاوت های روحیه ای زن و مرد رو درست بشناسیم تا بتونیم زندگی خوب و بدون سو برداشتی داشته باشیم.
مریم گفت: رایحه بازم مرامت رو عشقه نامردی نمیکنی فقط هوای یک طرف رو داشته باشی...
جدی گفتم: مریم داشتن انصاف خیلی مهمه خصوصا توی کار ما، اما بریم سراغ مرحله ی سوم اینکه باید اشتباهات رو جبران کرد: مثلا رمز گوشی رو به همسرت بگو یا علت رمز گذاری رو براش توضیح بده که غرضی در کار نبوده البته اینجا که اشتباه شما قابل جبرانه، ممکنه گاهی حتی اتفاقاتی بیفته که اشتباه قابل جبران نباشه ولی پرسیدن این سوال تاثیر شگفتانگیزی در زندگی افراد ایجاد می کنه.
اینکه بپرسیم: آیا از دستمون کاری بر میآید که حالش بهتر بشه ؟ یا آیا الان چیزی از من میخواهی یا کاری می تونم برات بکنم؟
با این سوالات طرف درک میکنه ما واقعاً به فکرش هستیم و از اتفاق پیش اومده ناراحتیم.
دقت کن فقط پرسیدن سوال مهم نیست به پاسخی که میده هم خوب گوش کنیم مهمه! تا بتونیم هر کاری که از دستمون بر میآید برای رضایت از وضعیت پیش اومده انجام بدیم.
مرحله ی آخر هم اینکه متعهد باشی: برای بدست آوردن اعتماد باید به قول و قرارت متعهد باشی. با یک تعهد جدید میتونی دل امیرعباس رو بدست بیاری، البته تعهداتی که بتونی بهش عمل کنی! فراموش نکن تعهداتی معقول که قادر به انجامش باشی و انجام ندادنش سبب خدشهدار شدن روابط تون نشه! بکار بردن چهار مرحله ای که گفتم در عین سادگی معجزه میکنه برای اعتماد سازی! اما متاسفانه مریم خیلی می بینم خصوصا در بحث روابط در فضای مجازی و ارتباط های بدون مرز...
یکدفعه گوشیم زنگ خورد!!!
ادامه دارد....
نویسنده #سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم!
یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشتم منتظر بودم ببینم راه فرار از امتحانات الهی که میخواد بگه چیه؟!
بعد به شوخی گفت بفرما داخل دم در بده!
انگار تازه متوجه شدم این مدت جلوی در ایستادم!
رفتم داخل و نشستم روی مبل....
عاکفه رفت یه برگه کاغذ از روی میز برداشت و اومد نشست کنارم و شروع کرد:
امروز وقتی توی اینترنت دنبال مطلب می گشتم یه جمله ی جالب و کاربردی از حاج قاسم دیدم نمیدونم چی به دلم داد این جمله رو بنویسم ولی فکر کنم گره کارمون رو باز می کنه رضوان!
برای رفیقش نوشته بود: اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو!
دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است. دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد.
عزیز برادرم همه دردها درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان.
همینطور که با تموم احساسش متن رو می خوند بلندشد و رفت سمت آشپزخونه که یه لیوان شربت برام بریزه و بدون اینکه نگام کنه با اشتیاق حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی یعنی چی؟
یعنی چه بخوایم چه نخوایم، چه بانو امین باشیم، چه بنت الهدی صدر و چه حتی من یا تو رضوان!
قاعده ی این دنیا اینه که سختی داره، اما این حرف حاجی یعنی اگه میخوای توی سختی ها ی این دنیا نیفتی، خودت رو توی سختی هایی که دوست داری بنداز!
در واقع میگه سختی هایی رو انتخاب کن که نتایج دوست داشتنی داشته باشه غیر از اینه!
مثل دانشجویی که چون معدلش خیلی بالاست بدون امتحان میره کارشناسی ارشد میخونه، چون اینقدر خوب سختی درس خوندن رو چشیده ،دیگه به سختی امتحان دادن نمی افته!
یا کسی که برای حفظ سلامتیش سختی هر روز پیاده روی و ورزش رو تحمل می کنه تا به سختی بیماری دچار نشه!
در واقع یه جور قدرت انتخابه دیگه!
همینطور که مثال میزد شربت رو که ریخت اومد نشست کنارم و لیوان رو داد به دستم...
من که هنوز توی جملات حاج قاسم مونده بودم و صورتم پر از اشک بود با خودم تکرار میکردم: همه درد ها درد نیستند و همه ی بلا ها بلا نیستند...
عاکفه که حالم رو دید دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: نمیخوای به من بگی چی شده رضوان!
اینطوری حداقل یکم سبک میشی؟
اشکهام روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم: نه! نمیخوام بگم عاکفه آخه گفتنی نیست چون همه ی درد ها درد نیستن...
لحظاتی سکوت کرد...
ادامه دادم : عاکفه احساس می کنم دو سه روز نیاز به استراحت دارم...
عاکفه چشم هاش رو ریز کرد و برای اینکه فضا رو عوض کنه گفت: درسته، بعضی چیزها گفتنی نیست!
ولی خانم شما هنوز شروع نکرده توی قدم اول نیاز به استراحت پیدا کردی از عجایبی والا!
از یه طرف نه میگی چی شده!
از این طرف هم میخوای استراحت کنی!
راحت بگو ما رو کاشتی تا سبز بشیم دیگه!
اصلا هر اتفاقی هم که افتاده ، من منطقت رو قبول نمی کنم!
حداقل برای اثر گذاری دست کم، کاری رو شروع کردی تمومش کن دختر....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
یکدفعه ورق برگشت!
توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگخورد!
معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا!
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا!
متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟!
تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده!
نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده!
ریحانه دختر عموی من بود...
ما با هم، هم سن و سال بودیم...
باورش برام سخت بود!
به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم...
حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن!
اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من!
انگار توی یه شوک بودیم!
به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب میشناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن....
دختر جوانی بود با کلی آرزو...
ولی حالا همه چی تموم شده بود!
همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها...
حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود!
لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد !
لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود!
توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام !
و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد !
برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت !
برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه!
اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟!
توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم...
به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست!
اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود!
بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه...
ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم!
می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...!
نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه...
همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم!
نشستم همونجا....
تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود....
با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود....
یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم...
یعنی زورم به خودم می رسید...
یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد...
یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم....
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه!
آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1