eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
... نگاه‌های متعجبمون بهم گره خورد! این تعجب توی چهره ی بعضی از بچه ها هم دیده می شد! هانیه گفت: مگه چه اتفاقاتی در اندلس افتاد و چی شد! خانم حسینی دستش را با یه حسرتی زد پشت دست دیگه اش و نفس عمیقی کشید گفت: کشور اسپانیا رو که می شناسید قدیم بهش اندلس می گفتن، سال ۷۱۱ میلادی یعنی قرن اول هجری مسلمون ها فتحش می کنن. پس از فتح اندلس ، رشد فرهنگي در بسياري از مناطق این کشور اتفاق افتاد و در کنار آن آباداني و عمران شهرها و روستاها به وجود آمد. در دوره اسلامي اسپانيا، علم رونق پیدا کرد و روز به روز بر تعداد علاقه مندان به علم و دانش افزوده می شد . به عنوان نمونه در كتابخونه كوردوبا، چهارصد هزار كتاب وجود داشت و اين حجم در اندلس اسلامي در شرايطي بود كه بزرگ ترين كتاب خانه هاي اروپاي مسيحي پيش از قرن دوازدهم، بيش از چند صد كتاب نداشته اند. اسلام مثل همه جا در اندلس هم، منشا پيشرفت ها، شكوفايي ، شكل گيري نظامات اجتماعي و پيشرفت و عمران اين سرزمين شد و به همين دليل با اقبال ساكنان بومي رو به رو شد. عمل اسلامي دقت کنید عمل! باعث شد اندلس به كانون علم، دانش و عزت و عظمت مسلمانان تبديل بشه و به عنوان يك مقطع درخشان، در تاريخ اسلام به ثبت برسه. دشمن تلاش هاي فراواني رو براي خارج كردن اندلس از دست مسلمونها انجام دادن همراه با توسل به شيوه هاي مختلف که به هر شکل با مقاومت مردم شکست می خوردند، حدود هشتصد سال اسلام در این سرزمین حاکم بود! بچه ها هشتصد سال کم نیستا! اما سرانجام این اتفاق تلخ افتاد و پیروز شدن اما نه با لشکر نظامی! با یه راهبرد زیرکانه به یک حیله ی فرهنگی متوسل شدن نقشه ی اساسی دشمن براي سقوط اندلس اسلامي چند تا راهبرد داشت از اونجایی هم که فتح اندلس توسط مسلمانان براي اونها خیلی گران تموم شده بود و بر همين اساس، فكر شكست دادن مسلمين، لحظه اي از سر زمام دارانشون خارج نمی شد. از طرفی هم شكست راهبردهاي مختلف نظامی عليه مسلمانان، اونها را به سمت گشودن جبهه فرهنگي و ترويج فساد، فحشا و بي بندو باري سوق داد. ببینید دخترا یه مقایسه کنید متوجه میشید چرا دشمن ما این همه هزینه و وقت و برنامه ریزی می کنن تا به ما ضربه بزنن! چون ما با انقلابمون منافع اونها را از بین بردیم و حالا یه تنه و تنها داریم پیشرفت می کنیم از اونجایی هم که توی هشت سال جنگ با ما شکست خوردن پس گزینه ی نظامی براشون معنی نداره و طبیعتاً به اهدافشون نمی رسن و فقط می مونه چی؟؟؟ من گفتم: دقیقا تهاجم فرهنگی... خانم حسینی گفت: دقیقا و مهم ما بدونیم راهبردهای دشمن چیه و از کجا نفوذ می کنن حالا دقت کنید راهبرد اون ها شامل سه مرحله بود: مرحله اول: تبليغ و ترويج افكار و انديشه هاي به ظاهرروشن فکرانه با هدف ايجاد تزلزل در عقايد جوانان مسلمان و سست کردن پايبندي به احكام ديني. کارایی مثل رفتار های همین دخترای هفته ی گذشته که دیدید! مرحله دوم: نفوذ در امر حياتي و مهم تعليم و تربيت جوانان مسلمان از طريق گرفتن امتياز باز كردن مدارس مجاني با هدف تعليم مطالب انحرافي و القاي شبهات در جوانان مسلمان. دقیقا چیزی شبیه برنامه ی سند ۲۰۳۰ که برای بچه های ما چیدن! با این تفاوت که اینها با هوش ترند و برنامه هاشون از بچگی شروع کردن! مرحله سوم: توسعه روابط تجاري با مسلمين با هدف ترويج فساد و بي بند و باري در زمام داران و به ويژه جوانان مسلمان اندلس. این را هم که با تحریم و تحت فشار قرار دادن به یه شکل دیگه دارن روی ما اجرا می کنن! نتيجه مراحل سه گانه كه جملگي يك راهبرد اساسي براي فروپاشي اندلس اسلامي و خارج كردن اين سرزمين از دست مسلمانان بود، خراب کردن فکرها و انديشه هاي مسلمانان بود... و درست به قول گفتنی وقتی درخت از داخل تهی شد! تبر را زدند! و با یک حمله ی نظامی به آنچه می خواستن رسیدن! لیلا با حرص زد به پیشونیش گفت: اینجوری باشه ما هم که بدبخت شدیم رفت! چون تمام این کارها رو روی ما هم انجام دادن! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گفت: از چند ماه قبل سجاد راجع به شما با من صحبت کرده بود از توانایی هات و موقعیت علمیت توی دانشگاه! فقط دنبال یه فرصت مناسب بود بهت بگه چون درگیر ازدواجت بودی! سرش را انداخت پایین همینطور که با دستش چای را گرفته بود گفت: قسمت این بود بعد از شهادت سجاد بیای پیش ما... ساکت شدم! انگار ته هر ماجرای خوب زندگی من می رسید به سجاد! آقا مرتضی که دید منقلب شدم نگذاشت توی این سکوت بمونم و سریع با حرفش مسیر صحبت را عوض کرد... خوب حالا آقا مهرداد از کلاس راضی بودی! سرم را آوردم بالا لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم هنوز که خیلی زوده بعدم اینکه این بندگان خدا باید راضی باشن حالا باید ببینم چقدر تاثیر داره توی کسب و کارشون! آقا مرتضی قند را گذاشت دهنش و هم زمان گفت: شیرینی از قند نیست با چای اندر بر تو! لعل سخنت کام مرا شیرین کرد... لبخند پهنای صورتم رو گرفت گفتم چقدر خوبه آقا مرتضی این همه شعر بلدید و با احساس هستید! هنوز قند توی دهنش آب نشده بود که با حرف من پرید تو گلوش! افتاد به سرفه ! یک جا لیوان چایی را سر کشید کمی بهتر شد... اخم هاشو کشید تو هم گفت ببینم پسر مگه تو تازه عقد نکردی! سرم را کج کردم و گفتم: خوب آره چطور مگه! گفت: البته حق داری تا زن نداشته باشی نمیدونی با چه شیوه ی باهاش برخورد کنی! خانم ها عاشق شعرن و پر از احساس! آدم که نباید فقط پول خرج زنش کنه! در کنار خرج کردنها چهار تا بیت شعر معجزه می‌کنه تست کن اثرش را ببین! این افاضات ما هم حاصل همین تجربه هاست آقا مهرداد... برام جالب بود آدمی که اینقدر توی کارش جدیه چقدر با احساس از این مدل حرفها می زنه و حس خوبی رو منتقل می‌کنه... چایی را که خوردم بلند شدم آقا مرتضی هم بلند شد قرار هفتگی کلاس ها را گذاشتیم برگه ها را برداشتم و آقا مرتضی تا جلوی در همراهیم کرد خداحافظی کردم و از خیریه اومدم بیرون... چند ماهی گذشت و تقریبا هفته ایی دو یا سه روز کلاس داشتم وقتی می دیدم چقدر تاثیر گذاره و چقدر برای شاگردام کاربردیه و راضی هستن دعای خیرش را بدرقه مسیری که سجاد بهم نشون داد بود می کردم... یه روز که با ترنم بیرون بودیم امیر باهام تماس گرفت گفت: حکم قاتل سجاد را صادر کردن... خدا می دونه چقدر خوشحال شدم گفتم: خوب حالا چکار باهاش می کنن! گفت: با توجه به اینکه سابقه دار بوده و استعلام بیمارستان که علت مرگ را ضربات چاقو تشخیص دادن. حکم اون نامردی که چاقو زده اعدامه، بقیشون هر کدوم چند سال حبس... گفتم: تو از کجا خبر شدی! گفت: علی بهم زنگ زد داداش سجاد... هنوز هم با اینکه چند ماه گذشته حالشون خرابه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حق دارن بخدا جوون دسته گلشون به دست یه آدم پست و پلید پر پر شد مگه میشه با این غم کنار اومد... نویسنده:# سیده_زهرا_بهادر https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
خسارتهای وحشتناکی به تشیع وارد بشه! مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات ! با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد: این بود که یکبار که ماهاتیر محمد نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقه ی ضاله بهائیت به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهایی‌ها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو می گرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازی ها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد! دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش! داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن! در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و می گفت؛ بیا بریم بابا من می ترسم، توجهم رو جلب کرد والبته بچه ی بیچاره حق داشت، من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم! با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم: اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(ع) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذره ای عشق درونش نیست که هیچ! فقط ترس و وحشت و خون، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین(ع) پیدا می کنه! با عصبانیت ادامه دادم: خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افرادجاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیه ان تا عاشق امام حسین‌(ع)! هم فرقه ی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه می افته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه! مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت: میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبه ای از علت بریدن سـر امام حسین‌(ع) پرسید به قول استادم باید بگیم : ترڪیبی از و عاشورا را رقم زدند! بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد: و چه معجون عجیبی ست این ترڪیب...! اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است! گفتم شیخ مهدی چه قدر دشمن حساب شده کار می کنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعه ی افراطی مثل شیرازی ها و از اون طرف با درست کردن گروههای سنی افراطی مثل وهابی ها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه! بعد با حالت عصبانی گفتم: بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزه ی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام! لبخند نشست روی لبش و گفت: دمت گرم که جمع نبستی! بعد هم ادامه داد: میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن درچیه؟! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
عصر با یلدا بیاین پیشم با جفتتون کار دارم... اتفاقا مهدیه آنلاین بود و سریع برام تایپ کرد اتفاقا رایحه جان منم با شما کار دارم ولی نمیشه تنها بیام! آخه یه کم کارم خصوصیه!!!! نوشتم انشاالله که خیره باشه پس عصر خودت بیا من خودم با یلدا هماهنگ میکنم. پیش خودم گفتم حتما خودش متوجه اشتباهش شده و احتمالا برای همین میخواد تنها بیاد باهام صحبت کنه، اما قضیه چیزی نبود که من به این راحتی فکر میکردم!!! عصر شد خانم امیری رفته بود و خودم تنها بودم مهدیه در زد ... در رو باز کردم خیلی شاد و شنگول اومد داخل... نشست روی صندلی و بعد از احوالپرسی گفت: بگو رایحه جان بگو که میشنوم! گفتم: شما بسم الله رو بگو تا ببینیم چی میشه شاید حرفی دیگه برای گفتن من باقی نمونه! گفت: ای دختر زرنگ الحق که روانشناسی خوندی! پس قیافم اینقدر تابلو که معلومه نیت کردم قاطی متاهل ها بشم ! برای لحظاتی به عینه شوکه شدم و نزدیک بود چشمهام از حدقه بزنه بیرون!!! گفتم: قاطی متاهل ها بشی! تو که چند وقت پیش به مریم گفتی این حرفها زوده!!! حالا بسلامتی کیه این شاخ شمشاد که با این سرعت عمل اینقدر زود دل رفیق ما رو برد!!! لبخندی زد و کمی سرخ و سفید شد و بالاخره با من من گفت: راستش یه هفته بعد از اینکه شروع به فعالیت داخل فضای مجازی کردیمیه برادری مرتب برای پست هامون کامنت می گذاشت البته همونطوری که قرار گروهمون بود من هیچ کدوم از کامنت ها رو جواب نمیدادم! اینم بگم که آقا ابوذر هم به جز راجع به خود مطلب چیز دیگه ای نظر نمیداد! همینطور که مهدیه حرف میزد مو به تنم سیخ میشد آخه من که میدونستم ته این ماجرا چی میشه !!!! آخر ش این دختر کار دست خودش داد!!! مهدیه ادامه داد: تا اینکه هفته ی گذشته داخل دایرکت شخصیم خیلی محترمانه بهم پیام داد که شماره منزلتون رو لطف کنید من تصمیم دارم برای امر خیر با خانوادم مزاحمتون بشم! هیچی دیگه! منم به خانوادم گفتم و بعد هم شماره ی خونه رو دادم... حالا قراره فردا شب بیان خواستگاری بخاطر همین گفتم قبلش با تو صحبت کنم‌که چی بگم؟! چکار کنم؟! حقیقتا رایحه دلم یه جوریه هم استرس دارم هم... چی می تونستم به مهدیه بگم! اصلا چی میخواستم به مهدیه بگم و حالا چی باید می گفتم!!! گفتم: مهدیه قرار بود توی فضای مجازی کار فرهنگی کنیم ها!!!! من رو باش هنوز میخواستم توبیخت کنم چرا عکس خودت رو گذاشتی پروفایلت!!! چشمهاش رو ریز کرد و با شیطنت گفت: اینم خوب کار فرهنگیه دیگه عکس به اون محجبه ای تبلیغ حجابه خااانم! تازه باعث کار فرهنگی و خیر ازدواج هم شده چی بهتر از این!!!! طبیعتا مهدیه اون موقع پذیرش حرفهای من رو برای اینکه کار درستی نکرده رو نداشت! تنها چیزی که می تونستم با گفتنش به مهدیه کمک کنم این بود که ملاک هات رو برای ازدواج مشخص کردی؟! گفت: تقریبا!!!! گفتم: تقریبا نمیشه جواب!!! حرف از یه عمر زندگیه! باید دقیق مشخص کنی تا به چالش نخوری! مثلا قیافه چقدر برات مهمه! اخلاق چقدر برات مهمه! اعتقادات چقدر برات مهمه! استقلال چقدر برات مهمه! خانواده چقدر برات مهمه! و کلی ملاک مهم که توی زندگی نقش اساسی داره! لبخندی زد و گفت: همه ی اینا حله رایحه جان! قیافش رو که دیدم، اونم که دیده! اعتقادات و اخلاقشم که از برادر و خواهر گفتنش معلومه دیگه یکی از نوع دیووونه های هم تیپ خودمونه ! استقلال هم بهش نمیخوره بچه ی لوس و وابسته ای باشه!!! خانواده ی منم که خودت میدونی از هر دو جهان آزاد، اصلا اهل گیر بازار و این حرفها نیستن اینطوری هم که متوجه شدم خانواده ی اون بنده ی خدا هم همینطوری هستن! متعجب و متحیر از حرفهای مهدیه نگاهم رو متمرکز چشمهاش کردم و گفتم: مهدیه آشنایی شما از فضای مجازیه ها!!! قیافه و این حرفها ممکنه فیک باشه! متوجهی دختر! هر چی من گفتم، مهدیه هی توجیه کرد!!! باورش خیلی سخت نبود که حتی از بچه های خودمون درگیر چنین پروژه ای بشن چون اونها هم دخترند و سرشار از احساس! اما حداقل با احتیاط بیشتر که مهدیه خانواده رو در جریان گذاشته، هر چند با خانواده ای که مهدیه داشت خیلی چیزها مهم نبود مثل نوع آشنایی!!! آخرش تنها حرفی زدم این بود که مهدیه جان توی جلسه ی خواستگاری احساسی برخورد نکن!!! درست حساب و کتاب کن! رابطه ها رو درست بسنج و اینکه به قول خودت اگه میخوای زیر رادیکال نری عاقلانه انتخاب کن، عاشقانه زندگی... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
☀️ ☀️ - براي اين كه من او را به خانه مادرش روانه كرده ام. كار نمي كرد و حتي به جمع آوري شيره درخت هم كه از سبك ترين كارهاست تمايل نشان نمي داد. نه قادر بود درختي را اره كنه، نه مي‌تونست چوب ببره و نه بلد بود برنج بپزه، من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند. زمانه عوض شده است. دروغ مي‌گم؟) راحله چند لحظه صبر كرد. احتمالاً مي‌خواست واكنش بچه‌ها را ببيند. مي‌خواست مطمئن شود كه توجه بچه‌ها را به اندازه كافي جلب كرده است. عاطفه راست نشسته بود و با لبخندي روي لب، هاج و واج مانده بود. فهيمه ديگر به جلد كتاب نگاه نمي كرد، حواسش به خود راحله بود. سميه پيشاني اش را در هم كشيده بود. فاطمه هم خونسرد و بي تفاوت بود. احتمالاً راحله همه اين‌ها را ديد. اما فكر مي‌كنم نديد كه قلب آويزان به زنجير طلايي ثريا ديگر تكان نمي خورد و نديد كه ثريا با نگاهي برنده و خشن به آن قلب خيره شده است. نگاهي كه دل مرا لرزاند. شايد اگر راحله آن نگاه را ديده بود، ديگر نمي خواند. ولي آن نگاه چند لحظه بيشتر دوام نياورد. راحله هم نديد و گفت: راحله- اوريانا فالاچي بعد از اين كه توضيح مي‌ده هيچ مردي توي اون جنگل زندگي نمي كرده و هر مردي حق داشته فقط وقتي زنش بهش اجازه بده، براي چند روز بياد و برگرده، اين طوري ادامه مي‌ده: (مُسن ترين زن‌ها كه به گفته جميله نود و دو سال از عمرش مي‌گذشت و نبيره هم داشت، در وسط نشسته و بقيه در اطرافش حلقه زده بودند. اولين سوال را چنين مطرح كردم: - مي‌خوام بدونم در اين منطقه زن‌ها چگونه حكومت مي‌كنن؟ « حوا » يكي از زنان به من خيره شد و گفت: - چه طور؟ مگه توي اروپا زنان حكومت نمي كنن؟ - خير، در اروپا مردان حكومت مي‌كنن. - نمي فهمم! چنين توضيح دادم: - منظورم اينه كه در اروپا خانواده توسط مرد رهبري مي‌شه و مرد نام خانوادگي خود رو به زن و فرزندش مي‌ده. - يعني به جاي اين كه زن نام خانوادگي خود را به مرد بده، مرد چنين كاري مي‌كنه و زن هنگام تولد فرزند از نام خانوادگي مادر استفاده نمي كنه؟ - البته. - آه ولي قطعاً مَرده كه از زن اطاعت مي‌كنه، اين طور نيست؟ - خير، معمولاً چنين نيست. اين زنه كه از مرد اطاعت مي‌كنه. كاظم خان مشغول ترجمه بود و به اين جا كه رسيد شليك خنده مادر سالارها فضا را پر كرد. انگار خنده دارترين لطيفه سال را برايشان تعريف كرده باشم. يكي شكمش را گرفته بود، ديگري محكم بر زانوان خود مي‌كوفت و مُسن ترين زن نيز به شدت مي‌خنديد و دندان‌هاي كرم خورده اش را كاملاً نمايان مي‌ساخت. دست آخر بازوانش را رو به بالا برد و به نظر مي‌رسيد كه مي‌خواد بگويد: «ساكت. مثل اين كه در اين جا سوء تفاهمي وجود دارد!» مُسن ترين مادر سالارها سرش را به طرف من خم كرد و پرسيد: - نزد شما چه كسي به خواستگاري مرد مي‌رود؟) عاطفه خواندن راحله را قطع كرد: - چي؟! چي شد؟! بار ديگه اين سوال رو بخون! راحله گفت: - هيچي ظاهراً اون جاها رسمه كه زن مي‌ره به خواستگاري مرد! عاطفه با تعجب كوبيد روي شانه‌هاي سميه و خنديد:😟 - مي‌بيني آبجي؟ مي‌بيني عجب ماهيه؟ سميه و فاطمه به لبخند اكتفا كردند.🙂🙂 عاطفه گفت: - من كه رفتم تو نخ يه سفر مالزي. بايد داداشم رو ببرم اون جا تحويل يكي از اين زن‌ها بدم. ديگر از آن نگاه برنده ثريا خبري نبود. جايش را به پوزخندي عصبي داده بود كه مرا بيشتر نگران مي‌كرد. عاطفه كه ساكت شد، راحله ادامه داد: (از كاظم خواستم برايش شرح دهد در اروپا معمولاً مرد است كه زن را خواستگاري مي‌كند و اگر عكس اين موضوع روي بده، مردم عقيده دارن كه زمانه عوض شده و فساد دنيا را فراگرفته است. « حوا » پرسيد: - پس زن نمي تونه مردش رو انتخاب كنه؟ - معمولاً خير. - و اگه زني مردي رو در جنگل تصاحب كنه؟ - معمولاً در اروپا مردان زنان رو در جنگل تصاحب مي‌كنن. زنان يكي پس از ديگري به يكديگر خيره شدند و آن وقت همه با هم نگاه پرسشگرشان را متوجه من ساختند. احساس كردم مرا ديوانه پنداشته اند. يكي از زنان پرسيد: - پس اين زنه كه پس از ازدواج بايد در خانه مرد زندگي كنه؟ - البته! باز هم زنان يكي پس از ديگري به يكديگر نگاه كردند و بعد متوجه من شدند. يكي از آن‌ها پرسيد... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون! درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده! با لکنت صدام باز شد... صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد! م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!! با نفس های بریده... بریده ..‌. با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستم‌کنار کابینت! یعنی این مرد محمد کاظم منه! پس چرا این شکلیه! نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟ دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن... که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن! با سر اشاره کردم گفتم: باشه دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلوم‌خفه می شد رو نمی تونستم‌کاری کنم‌ بلند شد یه لیوان آب بهم داد... یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟ لبخند نشست روی صورت نحیفش! گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟ با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل... من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن ! و برای اینکه‌ ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن! تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود! گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه! سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که! متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش! بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟ نفس عمیقی کشید... اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت! بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی... چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت.‌‌.‌. نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد: رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش... علی... علی..‌. نمی خواست اشکهاش رو ببینم... بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم! چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم... نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته! به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..‌‌ محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:... ادامه دارد:.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو! به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه! به خوندن ادامه دادم: همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم... بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم... دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش! یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود! ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!! براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!! نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!! سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن! ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟! با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد! یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟! نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم! نه مهم نیست! از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا! بهشت زهرا!!!! من می خواستم چهل روز اینجا بمونم! ولی هنوزدوهفته هم نشده! نرفتنم که کار درستی نیست! اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه... از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته! سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم... ولی... ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم.... به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم... نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!! یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته! و مصممی که می خوای برگردی به سمتش.... ولی من می ترسم خدا!!! از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر! هنوز ذهنم درگیره! می ترسم درجا بزنم... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1