eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
همین طور لیلا مشغول بود صدای فلش دوربین مژگان توجهش رو جلب کرد، کادوش رو برداشت و با لبخندی از ما جدا شد و رفت سمت مژگان و مشغول حرف زدن با هم شدن، به طرف خانم حسینی چرخیدم و گفتم: ببخشید اینجوری بحث لیلا رو شروع کردم احساس کردم فرصت خوبیه! لبخند رضایتی زد و با چشمهاش کارم رو تایید کرد که فهمیدم کارم درست بوده... رفتم سمت لیلا، حسابی با بچه ها رفیق شده بود سرعت ارتباط گرفتنش فوق العاده بود! دو، سه ساعتی که پیش هم بودیم خیلی لحظات خوبی بود وقت خداحافظی دستم رو محکم گرفت و گفت: نازنین هیچ وقت تصور نمی کردم چنین روزی رو ببینم پیش هم باشیم با حال خوب! سرش رو به سمت آسمون بالا برد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توی موقعیت تلخی بودم... اینقدر تلخ که احساسم این بود هیچ وقت حال روحم خوب نمیشه! اما خوب خدا همیشه حواسش هست... حتی وقتی که من فکر می کردم کنارم نیست و تنهاترینم! دستش رو محکم تر فشردم و گفتم: ولی دیدی بود و هست... خدا خودش گفته: رابطه ی بین من و خودت رو درست کنی من رابطه ات رو با مردم درست می کنم! خدای خوبی داریم لیلا... با حالت سوالی گفت: می تونم هفته های بعد هم بیام؟! گفتم: با ارتباط قوی که تو می تونی بگیری حضورت اینجا لازم که چه عرض کنم واجبه! چند هفته از حضور لیلا بین بچه های ما می گذشت، اینقدر مسائل رو خوب فهمیده بود که حالا خودش لیدری شده بود! واقعا روابط عمومیش بالا بود خصوصا با قشری که قبلاً خودش جزئی از اونها بود خیلی راحتر باهاشون انس می گرفت و مسیر درست رو نشونشون میداد توی همین مدت توی دل همه ی بچه ها جا باز کرده بود... یکی از همین چهارشنبه ها که اومده بود یکدفعه با دیدنش احساس کردم چقدر تغییر کرده! نگاهی به آینه ای که دستم بود انداختم... نگاهی به لیلا... گفتم: لیلا یادته اولین باری قرار بود خانم حسینی رو ببینیم می گفتی: این جماعت آدم رو می خورن! لبش رو به دندون گرفت و گفت: حرف خوب کم داریم گذشته شطرنجیمون رو ورق می زنی! بعد یه ژست خاصی گرفت و ادامه داد: به قول بچه ها جلو رو باید نگاه کرد! آنچه پیش رو هست تا پیشروی کنیم! نگاهت به عقب باشه نازی خانم یعنی در حال حرکت نیستی و متوقف شدی عززززیزم! از رفتارش خندم گرفت ولی نکته ی جالبی بود گفت! اما نکته ی مهم تر از اون تاثیری که همنشین روی آدم می‌ذاره و چقدر دوست موثره! همینطور که صحبت می کردیم مشغول چیدن میز شدیم حسابی درگیر بودیم خانم حسینی و خانم مقدم کمی از ما فاصله داشتند رفته بودند از داخل ماشین یه سری وسیله بیارن، فاطمه و زهرا هم تازه اومده بودن که یکدفعه صدای داد و بیداد چند تا دختر توجهمون رو جلب کرد! و ناگهان کشیده ای که محکم خورد به صورت خانم حسینی و لگدی که نثار خانم مقدم شد و کل وسایل پخش زمین شد! با سرعت دویدیم سمت خانم حسینی.... که با اشاره ی دستش بهمون فهموند کاری نکنیم... دخترها که قیافه هاشون خیلی زننده و یه جوری بود همچنان داد و بیداد می کردن و هر چی فحش و فضاحت بلد بودن نثار خانم حسینی کردن! ما فقط حرص می‌خوردیم دلم می خواست برم جلو بپرسم مگه ادعای دنیای گفتمان رو ندارن پس چرا اینقدر بد صحبت می کنند! حالا حیای پوشش که هیچی! ولی اینها حتی حیای کلامی هم نداشتن! کاش لااقل اینقدر لجن پراکنی نمیکردن جلوی این همه مردم ما داشتیم از خجالت می مردیم! طوری صحبت میکردن که انگار لات محله ان! ما همه جور آدمی دیده بودیم ولی اینها یه جوری بودن! اما خانم حسینی خیلی مودبانه تنها جمله ای که گفت: بفرمایید بود... اما ظاهراً حس ما اشتباه نکرده بود... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
همینطور که من ذهنم درگیر شده بود... امیر رسید بهم زد به شونم گفت: داداش ما را اینجا کاشتی! چی شد این که در رفت! نکنه خودی بود آره! نگاهی بهش کردم و گفتم: نه داداش خودی نبود ما توی خودی هامون همچین آدمایی نداریم! ولی می شناختمش متاسفانه شایدم خوشبختانه! الان گیچ شدم بچه ها... رضا لبخندی زد و گفت قشنگ تابلو هم هست بعد با امیر زدن زیر خنده... رضا گفت: مطمئنی با این حساب دیگه مشکلی برای دختر خانمه که گفتی پیش نمیاد؟ گفتم: آره بابا دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه! امیر ادامه داد حالا از کجا میشناختیش؟ سری تکون دادم و گفتم حالا بماند... بچه ها هم دیگه ادامه ندادن موقع برگشتن حرف رفت روی مسائل متفرقه... ولی من ذهنم درگیر بود اصلا انگار این ذهن من آرامش نباید داشته باشه! آخه یه آدم چطور می تونه این همه اشتباه را بکنه و همچین که گیر افتاد بگه ناخواسته بود! عجب راه فراری شده این یک کلمه برای بعضی ها... حالا به ترنم چی بگم اصلا ماجرا را به باباش بگم یا نه! نمیشه نگفت آخه این پسره اونجا داره کار می‌کنه! از اون طرف شاید نباید آبروش را ببرم! وااای خدای من یعنی چه کاری درسته! رسیدم خونه یک ساعتی گذشت ترنم بهم زنگ زد که ببینه ماجرا چی شده! ترجیح دادم نگم کی بود که دیدم! فقط گفتم قضیه حل شده و خیالش راحت ضمن اینکه به بنده خدا هم بگه دفعه بعد حواسش را جمع کنه اینقدر راحت خودش را توی دردسر نندازه چون آخر این ماجراها واقعا خوشایند نیست! ترنم خیلی خوشحال شد که البته حق داشت نجات دادن دوست آدم از یه اتفاق خیلی بد! حس خوبی داره... دو، سه روزی ذهنم درگیر بود با بابای ترنم راجع به این پسره صحبت کنم یا نه! دلم رو زدم به دریا گفتم اینطوری که نمیشه بالاخره باید بدونه چه جور کارمندی داره! شده در حد یه اشاره به آقای شمس بگم که حداقل حواسش جمع تر باشه! رسیدم دفتر... در را که زدم آقا عیسی در را باز کرد... رفتم داخل، خبری از این پسره نبود! بعد از احوال پرسی و چه خبر از این دست حرفها بدون اینکه من چیزی بگم بابای ترنم گفت:هیچ کدوم از بچه هاتون را نمی شناسی دنبال کار باشن؟ متعجب نگاهشون کردم و گفتم: چرا شما که کادرتون تکمیله! گفت: نمی دونم چی شده دو سه روز پیش آقای ثمری گفت دیگه نمی تونه بیاد! وقتی دیدم خودش دیگه نیومده منم تصمیم گرفتم چیزی به آقای شمس نگم حداقل اینجوری آبروش نمی رفت فقط امیدوار بودم متوجه اشتباهش شده باشه... مشغول صحبت با آقای شمس شدم که در همین حین آقا مرتضی بهم زنگ زد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم! با زینب خداحافظی کردم... اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود... مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها! بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم... از حرفش لبهایم می شکفد... بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند! اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته... برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد! سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش... لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...! براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره... گوشی را گذاشتم روی میز... بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست! هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود... رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم! انسان نمی‌تواند غم‌هایش را کم کند پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنج‌ها می‌شوند زمینه‌ساز... یاد مرضیه می افتم! چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد... دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود... یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده! یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ... و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت! یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست... کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است... وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند! صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم... کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده! احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیر قابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم. مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این جوونهای معصوم میدادن! هنوز ناراحتی توی چهره‌اش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: یاعلی برادر... ناچار غذاها رو میگیرم و راه می افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه، با خودم درگیر بودم که با این غذا ها چکار کنم؟ هنوز از کوچه ی هیئت‌ خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟ ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم بفرمایید حاج خانم ، دعا کنید عاقبت بخیر بشیم و دیگه منتظر حرفی نموندم و راه افتادم... تا رسیدن به خونه چندین بار حرفهای منصور رو مرور کردم و با خودم فکر میکردم واقعا چقدر صبر کرد تا توی یه موقعیت خاص و با یه پیشنهاد وسوسه برانگیز، این حرفها رو به من بزنه که من راحت بپذیرم! حالا خوب مفهوم حرفهای سیدهادی رو می فهمم که گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه! دستی به محاسنم کشیدم و با ناراحتی به خودم نهیب زدم و گفتم: یعنی خاک عالم تو سر یزید، آخه مرتضی چرا اینقدر دیر اصل مطلب رو گرفتی! سید به من گفت: هر محبتی نشانه ی دوستی نیست ولی من توجه نکردم! همه چیز رو که آدم نباید تجربه کنه! یکم دیگه پیش رفته بودم خیلی احتمال داشت منم تفکراتم چپ کنه! نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که از چاله به چاه نیفتادم! درست بود که خیلی بهم ریختم و باورش برام سخت بود که شیخ منصور اینقدر راحت به قدرت عقلش پشت پا بزنه! اما یه انگیزه ی قوی درونم بوجود اومده بود برای اینکه مصمم تر برای اهدافی که اومدم قم تلاش کنم... حقیقتا فکر میکردم با جوابهایی منطقی که به منصور دادم که کاملا مشهود بود ناراحت شد چون اصلا به ذائقه اش خوش نیومد، کلا بی خیالم بشه، اما در کمال تعجب دیدم فردا صبح باهام تماس گرفت! دو دل بودم جوابش رو بدم یا نه! پیش خودم می گفتم : ما دیگه حرفی نداریم که با هم بزنیم چرا با من تماس گرفته؟! از یه طرف هم، چون خودش گفت سر یه فرصت مناسب بشینیم با هم صحبت کنیم، فکر کردم شاید بخواد بشینه و منطقی حرف بزنه! در نهایت تصمیم گرفتم جوابش رو برای آخرین بار بدم ببینم چی میگه! در کمال تحیر و تعجب دیدم برگشت بهم گفت:.... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
از اینکه چقدر راحت این همه سال بخاطر هیچی زندگی خوبش رو از دست داده! شروع کرد صحبت کردن، انگار دلش خیلی پر بود، پر از سالهای حرف نزدن و سکوت کردن... گفت: خانم دکتر اگر الان اینجام برای این نیست که بخوام چیزی رو درست کنم یا دنبال راه حلی باشم نه! چون خیلی خسته ام خیلی فرسوده شدم از مشکلات زندگی و دیگه توان بلند شدن ندارم یعنی نمی تونم بلند شم! گفتم مشکلتون چیه؟ از کجا شروع شد! با نگاه خاصی و حالت کنایه گفت: مشکلم یه دونه که نیست بخوام بگم! شروعش هم شما فرض کن از وقتی به دنیا اومدم! اون از خانوادم و پدر و مادرم که همیشه ی خدا میزدن توی سرم، البته نه با دست که با حرف! با زبونی برنده تر از شمشیر! اینم از شوهر و بچه هام که دست کمی از اونها ندارن! نفس عمیقی کشید و با حسرت ادامه داد: حالا به نظرتون فرقی هم میکنه مشکل چیه و از کی شروع شده! گفتم: خوب حالا شما در مقابل این به اصطلاح مشکلات چکار میکردین؟! با افتخار گفت: سکوت... من اهل لجبازی نبودم و نیستم... حتی همین الان! اصلا بخاطر همین اومدم اینجا... اومدم حرف بزنم! خسته شدم از دیدن مشکلات و خودم رو خفه کردن و هیچی به روی خودم نیاوردن! هر چند کم ولی طی این سالها با افرادی مثل این خانم که به مشاور مراجعه میکردن رو به رو شده بودم افرادی که تمام امید خود رو از دست داده بودند و تنها برای درد و دل گوشی می خواستند برای شنیدن... گفتم: البته که سکوت بعضی جاها خوبه! ولی بعضی جاها هم خوب نیست که هیچ! حتی مضر هم هست! خیلی جدی گفت: به نظر من راه حل دیگه ای وجود نداشت! گفتم: حالا شما چند تا از مشکلاتتون رو مطرح کنید ببینم واقعا راه حل دیگه ای نداشته! شروع کرد گفتن: از بحث های با خانوادش که واقعا مسائل حادی نبودند، تا بگو و مگو های با خانواده ی همسر و زندگی شخصیش و دیدن خطاهایی از بچه هاش که قابل چشم پوشی بودند! چند لحظه ای صبر کردم صحبتش تموم شد... خیلی جدی گفتم: لطفا بایستید... متعجب نگاهم کرد و گفت: ولی من هنوز وقت مشاورم تموم نشده! گفتم: میدونم شما بایستید و در همون حال به برگه ی کاغذ روی میز اشاره کردم و گفتم: این برگه ی کاغذ رو هم بردارید و بگیرید دستتون! متحیر و هاج و واج مونده بود!!! با لبخندگفتم: خوب به نظر شما حالا که ایستادید و این یه دونه کاغذ دست شماست وزن این برگه کاغذ زیاده! دیگه داشت چشم هاش از حدقه میزد بیرون! یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: خوب معلومه که نه!!!! گفتم: من خواهش میکنم تا انتهای صحبتمون این برگه ی کاغذ را همین طور ایستادید در دستتون با همین حالت نگه دارید من بعدش براتون علتش رو توضیح میدم! بنده ی خدا مستاصل شد و به ناچار قبول کرد! گفتم: خوب من میشنوم شما به صحبتمون ادامه بدید... با تردید ادامه داد و از مشکلاتش گفت... از حرفهای نگفته چندین سال بر دل مانده... ده دقیقه ای که گذشت و این خانم همین طور ایستاده و برگه ی کاغذ به دستش بود و حرف میزد که یکدفعه گفت: ببخشید من اینجوری دارم اذیت میشم! میشه برگه رو بزارم سر جاش! دستم خسته شده! گفتم: چرا مگه وزنه برگه تغییری کرده! گفت: نه خوب! اون که تغییری نکرده! دستم خسته شده از نگه داشتنش! گفتم: فکر می‌کنید یک ساعت این برگه کاغذ همینجوری دستتون باشه مشکلی برای دستتون بوجود میاد؟! سری تکون داد و گفت: مشکل که نه! ولی خوب دستم اذیت میشه!!! گفتم: حالا اگه یک روز با همین حالت دستتون باشه چطور؟! گفت: خانم دکتر طبیعتا دستم درد میگیره! گفتم: خوب یک هفته با همین حالت دستتون باشه اونوقت چی میشه؟! با ناراحتی گفت: خوب سوالی می پرسینااا! دستم خشک میشه دیگه!!! گفتم: درسته یعنی میشه یه اتفاق وحشتناک! اما مگه وزن برگه تغییری کرده که باعث چنین اتفاقی بعد از یک هفته میشه؟! سری تکون داد و گفت: نه وزنش تغییر نمی کنه ولی حمل کردنش به صورت دائم با این دست و نگه داشتنش آدم رو داغون میکنه!!!! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
☀️ ☀️ عاطفه اومد كنارم - تو چطوري خانم گل؟ خوش مي‌گذره؟😉 من- قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره.☺️ عاطفه- چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟ من- آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود!😅 رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت: - اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه مي‌دين دست آدم؟! دلم مي‌خواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! 😒اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدت‌ها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود. كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم. مادر گفت: امروز دوباره صفوي زنگ زد مي‌خواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه مي‌رم. بابا قاشق را كه تا نيمه‌هاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت: - دوباره شروع نكن مستانه! مادر همان طور كه سيگارش را آتش مي‌زد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد: - تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو مي‌گيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم. بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد: - لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد! قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد. برنج‌ها ريخت بيرون بشقاب. - خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم. مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون: - اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟! و آرام آرام صدايش بالا رفت: - فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟! بابا با حالتي عصبي، بشقاب‌هاي جلويش را كنار زد: - من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچه‌ها دور بشي... مامان پُك عميقي به سيگارش زد: - گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدت‌ها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سال‌ها خوابش رو مي‌ديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام مي‌رسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن! بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها مي‌كوبيد روي ميز، گفت: - بله! بله! همه اين‌ها رو گفتي. من هم گفتم نه!😠 و بعد يكهو فرياد كشيد: - خواهش مي‌كنم اون لعنتي رو خاموش كن. بعد يواش تر گفت: - دستِ كم سر ميز شام نكش! مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ: - همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر مي‌كني به همين راحتي مي‌توني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر مي‌كني من مي‌ذارم؟! بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود:😒 - اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش مي‌كنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا مي‌كنه، من هم به همين دليل مي‌گم اين كار رو قبول نكن. مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من: - دوباره حرف خودش رو مي‌زنه. مي‌گه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من مي‌گم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره! بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد: - خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات!😠 مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. مي‌دانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نمي رسند: - ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش مي‌كنه؟ كي گفته من مي‌خوام خانواده‌ام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور مي‌شم. تازه هر پانزده روز يه بار هم مي‌تونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم! - خب همين ديگه! مگه مي‌خواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه مي‌خواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟ مادر لبه‌هاي ميز را گرفت... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دقیق تر که به این حرف حاج احمد فکر کردم دیدم دیگه گریه بسته! بهتره یه کاری کنم و چه کاری بهتر از اتمام کار، نیمه کاره! رفتم سراغ کتاب بنت الهدی صدر... نگاهی که به فهرست کتاب کردم، کتابی بود پر از داستانهای کوتاه اما پر مفهوم و تاثیر گذار! واقعا چرا من با خودم فکر میکردم یک متفکر برای اثر گذاری باید کتابی قطوری داشته باشه! اصلا این همه کتابهای قطور که نویسنده های مختلف نوشتند، اما حتی یک صفحه از آنها را هم خیلی ها نخواندند یا بعضی دیگه که شاید خواننده های زیادی هم داشته ولی چرا اینقدر موثر نبوده! واقعا ماجرا چیه؟! هم زمان با این سوال، ذهنم درگیر داستان اول کتاب بنت الهدی هم شده بود داستانی به اسم ای کاش می دانستم... (مخاطب عزیزم راجع به داستان توضیح نمیدم تا خودتون برید بخونیدش ارزشش رو داره) خیلی نگذشت، شاید به اندازه ی همان چند صفحه داستان که به جواب رسیدم... سری تاسف وار به حال خودم تکون دادم و توی کشمکش حال خودم بودم که مبینا اومد کنارم! مامان... مامان... بیا بریم باهم بازی کنیم! بدون اینکه متوجه درخواستش بشم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم پر شد از انبوهی فکر... دستم رو گرفت و با تکونی که با اصرار همراه بود دوباره تکرار کرد مامان ... مامان.... گفتم بریم بازی... همینطور که داشتم بلند میشدم توی ذهنم حرف حاج احمد، که دلیلی برای کارهایمان پیدا کنیم هر لحظه پر رنگ تر میشد ... برای بازی با مبینا شاید تا دیروز فقط حس مادری بود اما الان هزار تا دلیل نگفته داشتم! نه به دلیل اینکه شاید تمام کس و کار زندگیم الان فقط اونه، یا چون یتیم شده باشه نه! هر چند اینها هم مقدسه..‌ اما دلایلی که بنت الهدی صدر فقط در اولین صفحات داستان کتابش به من یاد داد و من حسرت اینکه ای کاش زودتر می دانستم... نمیدونم از غصه ی دلم بود یا از نبود محمد کاظم یا اثر جمله ی حاج احمد متوسلیان و یا نوشته های بنت الهدی صدر هر چه بود آن شب بیشتر از همیشه با مبینا بازی کردم... در حدی که از شدت خستگی زودتر از همیشه خوابید! و حالا که شب شده حال عجیبی دارم! انگار سنگینی امروز یکجا مونده بود توی گلوم... ناخودآگاه با خودم زمزمه می کنم... شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من این ابیات حاج صادق آهنگران را چقدر جانسوز تر و عمیق تر الان می فهمم... نمیدونم چرا بعضی شبها اینقدر طولانی میگذرند! خواب که برام معنی نداشت! و اشک امانم نمیداد.‌‌... اما قرار دنیا بر گذشتن است... و گذشت... صبح اول وقت مبینا را بیدار کردم تا با هم بریم برای آزمایشDNA! و چقدر سخته نشانی را ببری، برای پیدا کردن نشانی... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ذهنم مثل یه ویدیو ضبط شده شروع کرد خاطرات این چند وقت رو با تمام اتفاقات و بالا و پایین های عجیب و غریبش مرور کردن! حرفهایی که به فریده و مهسا زده بودم با صدای بلند توی مغزم پخش میشد! تصویر آخرِ فریده، با تصمیمی که گرفت و آخرش توی همون مسیر رفت و چه بد رفت! اما مهسا از اون مسیر برگشت ... گوشه ی ذهنم تصویر این رفت و برگشت، لحظه به لحظه پر رنگتر میشد! توی همین مرور کردن ها یاد اولین باری که من، این آقا رو دیدم افتادم، اینکه دقیقا قبلش با مهسا راجع به چی داشتیم حرف می‌زدیم! حمله های شیطان موضوع صحبتمون بود! ناخوداگاه دستم رو محکم می کوبم روی پیشونیم... اخه من می خواستم اون روز به مهسا ازحمله ی چپ و راست شیطان بگم! حمله از سمت چپش که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت! مثل کارهایی که اولش فکرشم نمی کنی به گناه بکشوننت! شاید بخاطر همین همون اول کار، باید آخر کار رو دید که از مسیر درست منحرف نشد! ولی من منحرف که هیچ! توی این جاده چپ کردم! حمله از سمت راستم که یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! من گل کاشتم! چه صورتی مقدس تر از، صورتِ شهدا برای من! باورش برام سخت بود چه راحت بازی خوردم! چه ساده افتادم توی دام و حمله ی شیطان! زمین خوردم و بد هم خوردم...! وسط این آشوب ذهنی آخرین باری که مهسا رو دیدم انگارجلوی چشمم تداعی شد! چی بین ما رد و بدل شد؟! اون که از این مسیر برگشته بود به من چی گفت؟! چرا حرفهاش رو نشنیدم با اینکه شنیدم! واقعا چرا من اینقدر گیج میزدم توی این مدت! چرا نتونستم حربه ی شیطان رو بفهمم؟!! یادآوری این خاطرات برام سخت بود! ولی یه نکته ی عجیب توی همشون موج میزد! عاقبت نگاه..! عاقبت نگاه...! عاقبت نگاه...! سه شکل متفاوت نگاه اشتباه! باورم نمیشه! نمی خواستم بپذیرم من ضربه ی سختی خورده بودم! از این پهلو به اون پهلو شدم ولی از این پهلو به اون پهلو شدنم هم نمی تونست در مقابل این هجمه ی سخت مقاومت کنه.... یعنی من با این روح آشفته و فکر داغون و جسم ضعیف شده می تونستم برگردم... من از ایستگاه آخر این راه می ترسیدم... چون واقعا ترسناک بود! یعنی راه نجاتی بود... تا این سوال میاد توی ذهنم، به خودم نهیب میزنم: هدی! تو که، توی تله ی چپ و راست شیطان افتادی، دیگه با حمله ازجلو و خنجر از پشت سر به دامش نیفت! فقط کافیه یه یاعلی بگی دختر... باید یه کاری میکردم... تصمیم گرفتم پا بذارم روی دلم... یعنی میشد! فکرشم دلهره اور بود... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1