eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ❇شهريور 1390 بود. توي مسجدنشسته بوديم و با هادي و رفقاصحبت مي كرديم. 💟صحبت سر ادامه ي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا مي دانستند من طلبه ي حوزه ي علميه هستم و از من سؤال مي كردند. 🔗آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي❓ 🔳نگاه معني داري به چهره ي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: مي خوام بيام بيرون‼ ⭕گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار ميكني و همه قبولت دارن. 🔲گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما... 🔵سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس مي كنم عمر من داره اينطوري تلف ميشه. 🔶من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه كاري رو بلدم و خوب مي تونم پول در بيارم. اما همه ي زندگي پول نيست. ⚫دوست دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم. 🔷نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان شما تمام نشده و ديپلم نگرفتي. ⬅ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم +فاطمه جون بد نگذره بهت با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کارداشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا؟ _مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلندشد +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 . https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 خدای مرده همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... . یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ... شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...  بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ... سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ... . من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ... خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ... برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو می‌گیری. و می رود و من را با یک دوراهی تنها می‌گذارد. شاید این سخت‌ترین امتحان زندگی‌ام باشد. کاش می‌شد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداری‌ام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بی‌اختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب می‌دهد: -سلام عزیز دلم. -سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول. -سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟ کاش می‌شد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط می‌گویم: -الحمدلله. -دیگه چه خبر؟ -سلامتی... می‌گم عزیز... می‌شه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟ -من که همیشه دعات می‌کنم، اینجا هم دائم به یادتم. -نه... دعای ویژه می‌خوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست. -ان شالله عزیزم. حتما دعا می‌کنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود، با خودم فکر می‌کنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق می‌افتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد. سراغ عمو صادق را از زن‌عمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغله‌اش، زیاد به باغش سر می‌زند. در باغش گلخانه دارد و بچه‌هایش گلدان‌های زینتی پرورش می‌دهند. چندنفر را همین‌طوری برده سر کار. مقابل در باغ پارک می‌کنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه می‌زنم و صبر می‌کنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش می‌رسد: -کیه؟ احمد است، کوچک‌ترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. می‌گویم: -مهمون نمی‌خواین پسرعمو؟ در باغ باز می‌شود و احمد با چشمان متعجب نگاهم می‌کند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. می‌گویم: -تنها اومدم. احمد لب می‌گزد: -نباید تنها می‌اومدین... خطرناکه. -حالا راهم نمی‌دی؟ برگردم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛