☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_وپنجم
صداي گريهام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشمهاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشمهاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان ميديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت:
" نه نمي خوام زجرت بدم. فقط ميخوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مينويسي، گفتي دارم تمرين ميكنم تا زينب (س) بشم. ميخوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ "
اشك هام رو پاك كردم. دلم ميخواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم:
" من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... "
نذاشت حرفم تمام شود. گفت:
" نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... "
اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم:
" مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. "
سرش را پايين گرفتو گفت:
" تشويق هم نكردي. مانعها و بندها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. "
و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل....
فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم..
من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار ميداد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان ميخوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار ميديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض ميكردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم.
- بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زنها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت:
- من وضو دارم. تو اگر ميخواي برو وضو بگير. من برات جا ميگيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا ميكرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريشهاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونهها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب ميچكيد، مثل موهايش. خودش هم ميخنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاويام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ ميخنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم:
- پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟
به طرف من برگشت. متعجب
- تو از كجا ميدوني؟
- از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟
لبخند كمرنگي زد:
- چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه.
- تو چكار كردي؟
دوباره برگشت سمت حرم:
- ميخواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي ميگفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري ميتونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش ميكردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري ميكرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1