🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_شصت_و_هشتم
❇با اينكه فقط دو سال از حضور هادي در نجف مي گذشت اما دوستان
زيادي پيدا كرده بود.
🔆برخي جوانان طلبه، كه كاري جزمطالعه و درس و بحث نداشتند
📌 با تعجب به كارهاي هادي نگاه مي كردند. او در هر كاري كه وارد مي شد به بهترين نحو عمل مي كرد.
💟كم كم خيلي ها فهميدند كه هادي در كنار درس مشغول لوله كشي آب
براي خانه هاي مردم محروم شده.
🌟هادي با اين كار كه بيشتر مخفيانه انجام مي شد خدمت بزرگي باخانواده هاي طلاب مي كرد.
🔗اخلاص و تقوا و ايمان هادي اثرخود را گذاشته بود. او هر جا مي رفت مي خواست گمنام باشد.
📌هيچ گاه از خودش حرفي نمي زد. هرگز نديديم كه به خاطر پول كاري را انجام دهد.
🔘 اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت همه از اخلاص او مي گفتند.
🌟چندين نفر را مي شناختم که در تشييع هادي شرکت کردند و مي گفتند: ما مديون اين جوان هستيم و بعد به لوله کشي آب منزلشان اشاره مي کردند.
✳هادي غير از حوزه هر جاي ديگر هم كه وارد مي شد بهترين نظرات را ارائه مي كرد.
💟در مسائل امنيتي به خاطر تجربه ي بسيج و فتنه ي 1388 بسيار مسلط بود.
🔘از طرفي ديدگاه هاي فرهنگي او به جهت تجربه ي فعاليت درمسجدبسيار مؤثر بود.
🔶شايد به همين خاطر بود كه مسئولان حشدالشعبي به اين طلبه ي ايراني بسيار علاقه پيدا كردند.
❇رفت و آمد هادي با نيروهاي مردمي زياد شده بود. او به كار هنري و ساخت فيلم علاقه داشت
🌀 اين روند را بين نيروهاي حشدالشعبي گسترش داد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
@mahgolll
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت_و_هشتم
👈این داستان⇦《 یه الف بچه 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...😔
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...😖
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...😔😔😑
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...😳
✨برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه 👀 کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته❓...
🔸با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...😞😣
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...😞😔
هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
🔹پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🔹💠🔹
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_هشتم
ليلا ناباورانه از آنچه كه مي شنود
عقب عقب مي رود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن مي كند
بر ايوان خانه دوزانومي نشيند
چشم هايش پر از اشك مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همه اش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش راكوچك كرده است با همان غيظ و غضب مي گويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ...
دم از سرپرستي تو و امين مي زنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده ..
ولي از همون اولش خوب مي دونستم چه كاسه اي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه مي دهد، چشمانش بي حركت به نقطه اي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشم هايي كه پلك نمي زند سرازيراست
حتي به امين كه دور و بَرَش مي پلكَد و گريه مي كند
و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش مي كند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است . حال و روزش را نمي فهمد
صحبت هاي زهره را ديگر نمي شنود.در به شدت بسته مي شود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم مي دوزد
***
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او مي كشد
امين آرام آرام پلك بر هم مي نهد
«امين جان ! پسرعزيزم ! تو كِي مي خواي بزرگ بشي ؟
تا مرد خونه ام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم ! كاش بزرگ بودي و حرفامو مي فهميدي ...
كاش مي دونستي تو دل من چي مي گذره ... آخ امين ! امين !»
صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينه اش سنگيني مي كند.
ليلاوحشت زده از جاي مي پرد:
«حتماً علي يه ! عجب رويي داره ... پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه »
چهرة غضب آلود زهره مقابلش مجسم مي شود
كه حرارت خشم ، نم اشك رادر چشم هايش نگهداشته بود
و دوباره صداي كوبيدن در:«دست بردار هم نيست ...»
ليلا بعد از كمي تأمّل ، چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، با عجله به طرف درمي رود
زير لب غرولند مي كند:«بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
به روایت حانیه
………………………………………………………
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو: سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی: سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی: نزار غیرتی بشما.هه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی: افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم: خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عه؟
امیرعلی: اره .
مامان: سلام مادرجان.
امیرعلی:سلام قربونت برم.
مامان:خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان : من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان. توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نه؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ده ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی