☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وسوم
بعد از گذشتن از چند راهرو پرستار در يك اتاق را باز كرد و به درون رفتيم.
فقط يك تخت در آن بود كه پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند.
انگار كسي هم زير آن ملافه دراز كشيده بود.
پرستار رو به راحله گفت:
ـ ببينين دوستتون همينه؟ فاطمه ديگه، نه؟
ـ بله!
بچه ها به سمت تخت رفتند. فهيمه دست من را گرفته بود و نمي گذاشت من هم بروم.
خودش هم نرفت.
هنوز چند قدم ديگر به تخت مانده بود كه بچه ها ايستادند.
انگار مي ترسيدند آن ملافه را بردارند. از حقيقت مي ترسيدند.
اما ثريا يكهو به سمت آن تخت جهيد.
با يك تكان ملافه را از روي تخت كنار زد. چند لحظه به آن خيره شد!
جيغي زد و به سمت بچه ها برگشت!
چشم هايش گِرد شده بود. رنگ از رويش پريده بود.
همه گيج و مبهوت، ثريا را تماشا مي كردند كه چگونه مي لرزد.
هيچ كس نمي توانست از جايش تكان بخورد،
تا وقتي كه با صداي جيغ ثريا همه به خود آمدند.
انگار تمام بغض چند ساله ثريا يكهو بيرون ريخت.
راحله خودش را به ثريا رساند و او را از پشت بغل كرد و دست هايش را گرفت.
سميه و عاطفه هم به كنار تخت رفتند.
سميه نگاهي به تخت كرد و يكهو رويش را از تخت برگرداند.
چهره اش با دست پوشاند و آرام و بي صدا گريست.
عاطفه اما مثل هميشه كه چيز بامزه اي ديده بود يا حرف جالبي به خاطر آورده بود، خنديد!
فكر كردم كه هر لحظه ممكن است از شدت خنده بي هوش شود!
در ميان خنده اش، متلك هايش را هم شروع كرد:
ـ هان خاله خانم!... بالاخره يه جايي و يه وقتي رو پيدا كردي كه چند دقيقه بخوابي!
خيلي وقت بود نخوابيده بودي، نه؟و بعد يكهو خنده اش تبديل به گريه شد.
جلوي چشم هايم سياه شد و با صداي جيغي بيهوش شدم. وقتي چشم هايم را باز كردم، تا چند لحظه گيج بودم.
هيچ چيز يادم نبود. چشمهايم را به هم زدم، بستم و باز كردم.
سعي كردم سرم را بلند كنم تا اطرافم را ببينم. تا نيمه هاي راه سرم را بلند كردم.
با يك نگاه ديدم در سالن حسينيه هستيم و بچه ها گوشه ديگري كنار همديگر نشسته بودند.
يك چادر سياه هم به ديوار و پنجره ها زده بودند.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1