☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_دوم
ـ مي دوني، صرف نظر از همراهي با امام حسين و در ركاب ايشون بودن، سعادت شهيد شدن، موقعيتيه كه كمتر نصيب زن ها مي شه؛ خيلي كم. چه برسه به اين كه در ركاب امام حسين هم باشه.
ـ فكر مي كني كدومش مهم تره! شهيد شدن يا در ركاب امام حسين بودن؟!
ـ ببين اصلا شهيد شدن، فقط در ركاب امام حسينه كه معني مي ده.
والا مرگي كه در كنار امام حسين نباشه، شهادت نيست. پس مهم، بودن در ركاب امام حسينه!
اما زن هاي زيادي در ركاب امام حسين بودن. زن ها و فرزندهاي ايشون و اصحاب، كنيزها و از همه مهم تر حضرت زينب!
اما چرا شهادت فقط نصيب اون زن شد؟!
ـ فكر مي كنم به خاطر اين كه مصلحت اين طور ايجاب مي كرد...
به خاطر اين كه زنده موندن حضرت زينب خيلي بيشتر از شهادتشون مي تونست بر مردم مؤثر باشه!
ـ بله! در مورد اون ها درسته. ولي در مورد من و علي چه طور؟!
ـ تو و علي؟!... منظورت چيه؟
فاطمه با هيجان زيادي توضيح داد:
ـ منظورم اينه كه من و علي با همديگه شروع كرديم. با همديگه ادامه داديم. با هم بالا رفتيم. با هم زمين خورديم.
به همديگه كمك كرديم، حتي توي جبهه رفتن علي!
تا آن جا كه تونستم كمكش كردم. اما اون شهيد شد و من ماندم.
اون رسيده و من هنوز بايد بِدَوَم. زمين بخورم، شك كنم. و باز هم بِدَوم!
تنها دلخوشيم هم علي باشه كه هر از گاهي كه جايي گير مي كنم به سراغم مي ياد و دلداريم مي ده،
اميدم مي ده و دوباره مي ره.
ـ خُب!... من كه نمي دونم!... ولي فكر مي كنم.... راستش چرا از استادت نمي پرسي؟
ـ استادم؟!
ـ آره همون كه در اين چند روز اين همه ازش حرف زدي!
لبخند خفيفي روي لب هايش پيدا شد، اما از بغضش چيزي كم نشد.
ـ خودم هم دلم مي خواد! اما هنوز نشده!
ـ چرا؟!
ـ چون بهشون دسترسي ندارم!
ـ مگه استادت نيست؟!فاطمه كمي صبر كرد. خيره شد به جايي مبهم.
بعد به آرامي اشك هايش را كه مي رفت از چشم هايش خارج شود پاك كرد و گفت:
ـ آخه قضيه اينه كه ايشون «استاد» به آن شكلي كه تو فكر مي كني نيستن، يعني استاد دانشگاه نيستن.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1