☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_سوم
ـ استاد نيستن؟! پس چي ان؟ـ ايشون يه متفكر مذهبي و فرهنگي اند! من هم بيشتر از روي سخنراني ها و خوندن يكي ـ دو تا از كتابهاشون، با ايشون آشنا شدم. اما چون تأثير عميقي روي چهار چوب و ساختار فكري و روحي من داشتن و من در حقيقت بيشتر تحليل ها و نظرهايم رو با استفاده از حرف هاشون شكل مي دم، بهشون مي گم، «استاد»! چون «استاد» واقعي من، استادِ من، در زندگيم، ايشونن!
ـ يعني اصلا تا به حال نديديش؟
ـ چرا، معمولا از دور مي ديدم، فقط يه بار... فقط يه بار ...
ديگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را پايين انداخت. و همين مرا كنجكاوتر و بي قرارتر كرد.
ـ «فقط يه بار» چي؟... چي مي خواستي بگي؟
سرش را بلند كرد و آب دهانش را به زحمت فرو داد.
ـ مي خواستم بگم فقط يه بار اين توفيق رو داشتم كه از نزديك ببينمشون و همون يه بار بود
كه فهميدم اين جمله «شنيدن كِي بود مانند ديدن» يعني چه؟...
من چيزهاي زيادي در موردشون شنيده بودم، از بزرگيشون، از رأفتشون، از هيبتشون!
ـ دروغ بود؟!
ـ دروغ؟!... نه! همه اش راست بود. اما چه راستي؟! راستي كه كمي از دروغ نداشت.
چون اين صفات هيچ وقت نمي تونستن به خوبي ايشون رو تصوير كنن!
فقط مي تونم بگم كه عجيب بود!
ـ كي! استادت؟!
ـ استادم و ديداري كه آن روز از ايشان داشتيم! اين شايد بزرگ ترين و فراموش نشدني ترين خاطره زندگي ام باشه.
انگار لحظه لحظه اونو پيش چشم دارم. همه چيز ناگهاني بود.
شبي استاد به خانه ما اومدن.
ايشون مقيد بودن كه هر هفته به يكي ـ دو خانواده شهيد سر بزنن و يه شب هم اين سعادت نصيب ما شد.
همون شبي كه لحظه لحظه اش رو با تمام وجود نوشيدم، چشيدم و مزه اونو در دهانم نگه داشتم.
از همان لحظه اي كه ايشون وارد شدن و ما ايستاده بوديم. ...
او نشست و ما ايستاديم. او تعارف كرد و ما باز هم ايستاده بوديم. گيج بوديم و مبهوت!
استاد دوباره برخاست. دست آقاجون رو گرفت و اونو با ملاطفت در كنار خود نشاند.
بقيه هم نشستن، ولي من هنوز ايستاده بودم.
انگار مجسمه بودم؛ مجسمه اي كه صد سال بود ايستاده بود. اما مجسمه كه قلبش با چنان سرعتي نمي تپه!
موج گرمي از خون و حرارت به صورتم هجوم آورده بود و چشم هام تار شده بود.
از پشت همان پرده تار اشك، اشاره زيباي دستش رو ديدم كه با لبخندي همراه كرد و گفت:
«شما هم بفرمايين دخترم!»
بي اختيار نشستم. و بعد انگار من بودم و او با آن نگاهي كه مسحور مي كرد و خنده اي كه تمام غم هارو از دل مي برد.
و همين بود كه وقتي بعد از سلام و احوالپرسي با آقاجون و خانجون، رو به من كرد و گفت «شما چي دخترم؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1