☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هشتم
خُدام حرم به سمت زنان به داخل حرم دويدند.
يكي شان همان دم در، مبهوت ايستاد؛ نه، خشك شد!
چشم هايش گيج بود. انگار خواب است.
صداي فرياد «يا امام رضا» بند دلم را پاره كرد.
چنان محكم بر سر خودش كوبيد كه بر زمين افتاد و بيهوش شد!
يكي ديگر كنار جسد تكه پاره شده اي نشسته بود و بر سر و رويش مي زد.
ديگري دستي قطع شده كه به ضريح چنگ شده بود را به آرامي از ضريح جدا كرد.
مثل اين كه مي ترسيد صاحب دست از خواب بيدار شود. آن را بالا آورد و دست را بوسيد.
يكهو از دلم گذشت «نكند دست هاي فاطمه من باشد؟!»
فرياد كشيدم، جيغ زدم و دويدم.
فاطمه را صدا كردم و دويدم. پايم به چيزي گير كرد و سكندري خوردم، ايستادم.
يك نفر كنار ديوار خوابيده بود. صورتش معلوم نبود.
مفاتيح صورتش را پوشانده بود. به آرامي رفتم كنارش!
ـ فاطمه!جواب نداد! با خودم فكر كردم شايد خواب باشد.
نشستم كنارش، كتاب مفاتيح الجنان را از روي صورتش برداشتم.
ـ فاطمه جان!
همان جا رها شدم روي زمين. چشم هايش بسته بود. اما لب هايش به نرمي و آرامي تكان مي خورد.
سرم را پايين تر بردم تا ببينم چه مي گويد:
ـ بالاخره آمدي؟
خواستم جوابش را بدهم كه ادامه داد:
ـ چه قدر قشنگ شدي علي!
صورتش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندمش.
ـ فاطمه جان! عزيزم! تو رو به خدا جوابم رو بده. منم! مريم!
خنده لطيفي روي لب هايش نشسته بود. براي چند لحظه چشم هايش را باز كرد. نگاهش مي درخشيد.
ـ السلام عليك يا اباعبدالله الحسين.
سرش را بغل كردم و به سينه ام چسباندم.
ـ خدا را شكر صورتت كه سالمه! چيزيت كه نيست، نه؟!
دستم روي پهلويش ماند، پهلويش خيس بود و گرم.
دستم را به سرعت بالا آوردم. قرمز بود، «يا فاطمه زهرا».
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1