eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ شما حرفي نداري؟» به زحمت بغض گلويم رو فرو دادم، اشك هام رو پاك كردم و آرام زمزمه كردم:«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي»و استاد سرش رو پايين انداخت. نفس عميقي كشيد و دوباره سرش رو بلند كرد. بعد از آن بود كه شروع كرد به حرف زدن. چه حرف زدني! وقتي از «جواني» و «جبهه و جنگ» مي گفت، شاداب بود و با نشاط! وقتي از شهادت مي گفت و جاماندنش از كاروان شهدا، محزون بود و غمناك! از اشتياقش به جوانان مي گفت و احترامش به سالخوردگان. با آن نگاه پدرانه انگار آرامت مي كرد و آن هيبتي كه در لابه لاي موها و ريش هاي سپيدش موج مي زد! اين ها همه او بودن و او نبودن. خلاصه اين كه او رفت و من هيچ يك از حرف هام رو به زبان نياوردم. ـ دست كم يه نامه براشون بنويس. همان طور كه با سررسيدش بازي مي كرد، كمي آن را ورق زد و گفت: ـ اتفاقآ نامه هم براشون نوشتم، ولي پست نكرده ام. با اين كه مي دانستم فاطمه به طور عمدي اسم استادش را از ما پنهان مي كند، اما باز  هم طاقت نياوردم و پرسيدم: ـ حالا چرا اسم استادت رو نمي گي؟ كيه اين استادت. ـ چه سؤال هايي مي كني تو!... اصلا از مادرت بگو! چي شده كه برگشته خونه؟ با دلخوري گفتم: ـ پس نمي خواي استادت رو معرفي كني تا ما هم چيزي از ايشون ياد بگيريم؟... راستش من بدم نمي اومد بقيه حرف هاشون رو هم راجع به «زن» يا بعضي موضوعات  ديگه بشنوم. فاطمه سررسيدش را به سمت من دراز كرد و با لحني پوزش طلبانه گفت: ـ بيا بگير! من بعضي از صحبت هاشون رو كه برام جالب و راهگشا بود، توي اين سررسيد نوشتم. نامه اي هم هست كه توي همين سررسيد براشون نوشتم. بعضي از دلايلم رو كه چرا اسم ايشون رو نمي گم در همون نامه مي شه فهميد. اگه خواستي بخون البته  حالا نه! چون مي خوايم بريم. حَرَم، زيارت عاشورا بخونيم! فاطمه، فاطمه روزهاي قبل نبود. حتي يك لحظه هم از گريستن باز نايستاد. هنوز چند قدم در حياط صحن بيشتر راه نرفته بوديم كه صداي گريه اش را شنيدم. تا جلوي كفشداري را به تندي رفتيم. شايد نمي خواست كسي گريه كردنش را ببيند. اما از آن جا را آهسته آمد. مي رفت و نمي رفت. انگار با دل مي رفت و با پا نمي رفت! مي رفت و مي ايستاد و حرف مي زد. ذكر مي گفت و شعر مي خواند. فاطمه، ديگر فاطمه هميشگي نبود. روزهاي قبل فقط از اشك هايش بود كه مي فهميدم چه حالي دارد ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1