☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_نه
ـ الو! چرا حرف نمي زني.
نفس هايم به شماره افتاده بود. انگار سينه ام تنگ شده بود. فقط صداي نفس هايم بود كه از گلو خارج مي شد.
«نكند اشتباه گرفته باشم»
صدا با نگراني پرسيد:
ـ مريم! مادر تويي؟!... چرا حرف نمي زني.
خودش بود. خودِ خودش بود. طاقت نياوردم و بغض كهنه ام را يكجا خالي كردم.
ـ سلام مادر!
صداي مادر با ذوق و شوق فرياد كشيد:
ـ مريم جون خودتي؟!... سلام عزيزم. فدات بشم الهي! كجايي؟
ـ مشهد!... شما چي؟ برگشتي خانه؟!
ـ مگه تو شماره خونه رو نگرفته اي دختره سر به هوا! معلومه كه خونه ام!... حالا چرا گريه مي كني؟
ـ خوشحالم!
صداي مادر هم بغض كرد
ـ منم همين طور!
ولي اين كه ديگه گريه نداره دختره احساساتي! تو هنوز هم اين احساسات بچه گانه رو كنار نذاشتي!
ـ خودِ تو چي مادر؟ كنار گذاشتي؟!
ـ اگه تونسته بودم كنار بذارمش كه ديگه خونه برنمي گشتم!
ـ راستي كارِت چطور شد؟
مادر سعي مي كرد به زور بخندد. انگار ديگر نمي توانست فيلم بازي كند.
ـ هيچي! اونو نگرفتم. عوضش يه كار ديگه توي همين تهران بهم پيشنهاد شده. دارم اونو بررسي مي كنم.
ـ ولي تو كه اون كار رو مي خواستي!
ـ بگذريم! بعدآ كه اومدي مفصل صحبت مي كنيم. راستي بگو ببينم كِي برمي گردي؟
ـ احتمالا امروز عصر راه مي افتيم، راستي پدر چه طوره!
ـ خيلي از دستت عصباني و پكره. خدا به دادت برسه! فعلا كه خانه نيست. رفته منزل عمه ات براي پختن غذاي نذري؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1