eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ من- من نميام! شماها اگه ميخواين برين! ثریا- چرا مريم جان؟ تو ديگه چت شد؟ قول ميدم خوشت بياد! سميه كلافه از اصرارهاي ثريا گفت: - ثريا جون! جون مادرت ولمون كن دست از سرمون بردار!😕 ثریا- اِ نميشه كه! بايد بياين اين خانم مظفري رو ببينين تا بفهمين زن يعني چي؟ با غيظ گفتم: " يعني چي؟ "😠 ثریا- يعني خانم مظفري همه چيزش بيسته! ماهه به خدا. قيافش، هيكلش، حرف زدنش، راه رفتنش، اخلاقش رو كه ديگه نگو! يه خانم به تمام معنا! يه مادر خوب! خنده‌ام گرفت. بيشتر اما از روي حرص نه شادي. واقعا كه تصورات ثريا چقدر به حقيقت نزديك بود؟! با لبخندي عصبي كه ميخواستم نارحتي‌ام را پنهان كند، گفتم: - كي اين چاخان‌ها رو برات گفته؟😏 با تعجب نگاهم كرد:😳 - چاخان؟! به جان خودم اگه حتي يه كلمه اش هم چاخان باشه! عين حقيقته، بايد ببينيش تا باور كني، باور كن نيمي از علاقه من به هنر پيشه شدن به خاطر علاقه ايه كه به اين خانم مظفري دارم. سميه پرسيد: - مگه تو ميخواي هنر پيشه بشي؟ ثریا- آره مگه چي كم دارم كه نتونم؟! سمیه- ولي آخه...! چرا؟! ثریا- براي اينكه ميخوام مثل اون باشم. سمیه- مثل كي؟ ثریا- مثل خانم مظفري ديگه! سمیه- كه چي بشه؟ ثريا سرش را تكان داد: -كه خوشبخت بشم! 😇 توي دلم گفتم: " اي احمق زود باور! ". ديگر طاقت نياوردم. بلند گفتم:😠 - تو از اون چي ميدوني؟ ثريا و بقيه بچه‌ها از لحن تند من تعجب كردند. ثريادر حالي كه پلك چشم هايش را به هم ميزد، رو به من برگشت: - خيلي چيز‌ها ميدونم. من- مثلا چي؟ ثریا- مثلا همه فيلمهايش را ديدم. من- اون‌ها يه مشت فيلمه! دروغه. هيچ كدومش مظفري نيست. هيچ كدومش زندگي اون نيست، فقط يه نقشه. زندگي خودش سخت تر و داغون تر از اين حرفهاست. ثريا ناراحت شد:😒 - نه! اينطور نيست! فرياد كشيدم:😠😲 - چرا همينطوره! تو از زندگي اون هيچي نميدوني. ثريا گفت: - چرا ميدونم! من تمام مصاحبه هايش رو خوندم. اون توي زندگي خصوصيش هم خوشبخته. اون يه دختر هم داره! من حتي حرفهاي شوهرش رو هم خوندم. اون هم از زرنگي زنش راضي بود. به اون افتخار ميكرد! اسم دخترش هم... 💭دوباره اون خاطرات لعنتي جلوي چشمهايم زنده شد. يك چيزي توي شقيقه هايم كوبيده مي‌شد. صداي فرياد‌ها و گريه‌هاي مادر توي سرم مي‌پيچيد. مي‌پيچيد و مي‌پيچيد. دست‌هاي عصباني بابا جلوي چشم هايم تكان مي‌خورد اتاق تكان ميخورد! مي‌پيچيد! ثريا فرياد مي‌كشيد. فرياد كشيدم:😵😠 - اون‌ها همه اش يه مشت اراجيفه! دروغه! اتاق دور سرم چرخ ميخورد. دلم مالش مي‌رفت. ثريا گفت: - نه دروغ نيست!😐 سرم همراه اتاق چرخ مي‌خورد. صدايم كمي آهسته تر شد. انگار با خودم حرف مي‌زدم. - چرا هست! ثریا- كي ميگه؟! - من! مقداري زرداب ميان گلويم امد. احساس تهوع كردم. به زحمت جلوي خودم را گرفتم. ثريا با ناباوري پرسيد: - مگه تو كي هستي كه راجع به زندگي خصوصي ديگران اينطور قضاوت ميكني؟🙁 من- ديگران؟!... من دخترش ام! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1