eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 💟ايام حضور هادي در نجف به چند دوره تقسيم مي شود. 🌟حالات و احوال او در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. ⭕ زماني تلاش داشت تا يك كار در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد. 🔗كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و به دنبال انجام كار براي مردم و به نيت رضاي پروردگار بود. 🔲هادي كم كم به حضور در نجف و زندگي در كنار اميرالمؤمنين علي بسيار وابسته شد. ✴وقتي به ايران بر مي گشت،نمي توانست تهران را تحمل كند. انگار گمگشته اي داشت كه مي خواست سريع به او برسد. 📌ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتي حضور در مسجد و بين بچه ها و رفقاي قديمي او را سير نمي كرد. 🔆اين وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه مي گفت: حتي وقتي به كربلامي روم و از حضور در آنجا لذت مي برم، دلم براي نجف تنگ مي شود. ♦مي خواهم زودتر به كنار مولااميرالمؤمنين برگردم. 🔵اين را از مطالعاتي كه داشت مي توانستم بفهمم. ❇هادي در ابتدا براي خواندن كتاب هاي اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت. 📒آداب الطالب آقاي مجتهدي را مي خواند و... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود  كه  همه  از پير و جوان  مفتون  صحبت هايش  مي شدند  وبا عشق  و علاقه  گوش مي كردند حميد آهي  مي كشد و بعد از مكث  كوتاهي  در ادامة  سخن  مي گويد: - خانم  اصلاني ! محمود... برادرم  بي سيم چي  همسرتان  بود   پابه پا و سايه  به سايه اش ، مي دونيد  محمود مريدي  بود عاشق  مرادش ، تعريف  مي كرد... يك  شب بي خوابي  به  سرش  زده  بود  از سنگر بيرون  مي آيد تا هوايي  تازه  كند  در حال قدم  زدن  بود كه  صدايي  را تو دل  تاريكي  مي شنود  مشكوك  مي شود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به  آن  سو مي رود. شبحي  را مي بيند كه  باري  سنگين  روي  كولش دارد و به  سختي  آن  را حمل  مي كند. دنبالش  به  راه  مي افتد:«او كيه ؟ چرا اين  كارومي كنه ؟»  نزديك  سنگرها كه  مي رسد آن  مرد كيسه  را پايين  مي اندازد و پشت خاكريز پنهان  مي شود  محمود با عجله  به  آن  سو مي رود و آن  محموله  راكيسه اي  مي بيند كه  پر از خاك  است  با تعجب  به  اطراف  نگاه  مي كند تا او را پيداكند. ناگاه  دستي  دور گردن  و تيغة  سرنيزه اي  را زير گلو احساس  مي كند  مردنهيبي  مي زند و مي گويد:«دور و برِ سنگرهاي  ما چكار مي كني ؟»  محمود صدايش را كه  مي شناسد، دلش  آرام  مي گيرد، نفس  راحتي  كشيده   و مي گويد:«آقا حسين !... ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 تو خدایی؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ... . . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... . از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ... . ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به روايت اميرحسين ................................................................ برگشتم پیش مامان. _ خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم. در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشین روشن میکردم که مامان گفت:پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان: بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان: خب؟ _ چی خب؟ مامان: چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم . _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان: عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین . مامان: حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه ده دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان :خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بله ؟ مامان: بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد. بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تن ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمرا.