✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_یڪم
حاج خانم براي رفتن به نانوايي از ليلا جدا مي شود
و ليلا به همراه امين به طرف خانه به راه مي افتد
سر كوچه كه مي رسد مرد چهارشانه اي را جلو درخانه مي بيند
كه دو جعبه در كنارش روي زمين قرار دارد.
مرد ليلا را كه مي بيند باخوشحالي به طرفش مي آيد و امين را با خوشحالي در بغل مي گيرد:
«نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته بودين ؟»
ليلا سر تكان مي دهد.
علي ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد:
«رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه خريدم ، دو جعبه هم براي شماآوردم .»
ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه مي كند، باخجالت مي گويد:
«علي آقا! شما هميشه ما رو شرمندة محبت هاتون مي كنين .»
علي دستي به سر امين كشيده و مي گويد:
«دشمنتون شرمنده باشه ، ليلا خانم !»
علي جعبه هاي ميوه را داخل حياط مي گذارد، سپس مي ايستد،
دست بر دست مي مالد و اين پا و آن پا مي كند
ليلا او را به ناهار تعارف مي كند. علي بعد از كمي تأمل قبول مي كند
علي امين را كنار حوض مي برد و مي نشيند.
مي خواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور مي كند و تصويرش بر آب حوض مي افتد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋