☀️ #رمان_دختران_آفتاب☀️
#قسمت_شصت_ویک
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد #مادرش داشته باشه. پس #برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه #مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:🕚
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
راحله- بايد بري؟ كجا؟😟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
راحله- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
راحله- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كارهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما توقع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من...
ادامه👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1