#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_دوم 📚
مامان ، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم….
#رمان #رمان_مذهبی
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_دوم
اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد.
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... وارد حیاط شد😥
،کم مونده بود از ترس سکته کنم....
ولی تمام توانمو جمع کردم...
نباید میترسیدم...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠
دوباره بدنم یخ زد...
میدونستم رنگ به روم نمونده!
بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭
-چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی😭
-تو داری اذیتم میکنی ترنم😡
گریه نکن😡
چرا جوابمو نمیدی؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
-عرشیا خواهش میکنم برو...
الان بابام ومامانم میان ...
ولم کن...
خواهش میکنم😭
من نمیخوام با هیچکسی باشم...
من حال روحی خوبی ندارم...
تنهام بذار...
-من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی!
صداشو برد بالا
-خب میذاشتید بمیرم...😡
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
-بس کن...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم،
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣
_چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم...
اگه با من نباشی،بمیرم بهتره...
-بسسسسه😫
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه!
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد..
-باهام نمیمونی؟؟
-ببین عرشیا....
-ساکت شو...
فقط بگو اره یا نه😡
سکوت کردم...
از جواب دادن میترسیدم.
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه،
اما عقلم میگفت بگو نه!
نفسمو تو سینه حبس کردم،
چشمامو بستم و آروم گفتم نه....!
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد😰
-عرشیا....😥
این چیه....
چیکار کردی😨
به سرعت رفتم طرفش،
چندلحظه فقط نگاش میکردم...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم...
دست چپش مشت شده بود،
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم،
نالش رفت هوا😖
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم...
هیچی نمیتونستم بگم...
شوکه شده بودم!
-اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه😭
تو روانی ای
مسخره....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠
-ترنم من از این زندگی سیرم...
دلخوشیم تویی
تو نباشی،زندگی رو نمیخوام...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم،
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید.
کف حیاط رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...