eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: یاعلی... که فریده چپ چپ‌نگاهم کرد ولی هیچی نگفت! تازه دستم اومد عمق فاجعه بالاتر از چیزی که می کردم! اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که وقتی صدای زنگ گوشی فریده بلند شد فهمیدم این حالت فریده تازه فاجعه نبود که! فاجعه در راه است! بماند که زنگ تماسش خیلی ناجور بود اما ناجورتر از اون، این بود کسی که پشت خط داشت زنگ‌ میزد پسری به اسم داریوش بود( که به نظر من وافعا هم معلوم نبود اسمش داریوش باشه یا نه) فریده با حالت خاصی یه نگاهی به مهسا کرد و گفت: این لعنتی هم بی خیال ما نمیشه مهسی! چکارش کنم؟ بعد با ریتم خاصی گفت به قول اخوان ثالث: گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را! مهسا یه نگاه با بغض به فریده کرد با حالت بین خشم و کینه گفت: غلط کردی تو با ....(حرف زشتی بود دیگه من ننوشتم(: بعد خیلی جدی تر ادامه داد: فریده دیگه اسم این آشغال رو جلوی من نیار! من هم که محو و محصور نوع حرف زدن با الفاظ زیبای(منظورم بسیار افتضاحه) این دو نفر شده بودم در سکوت تمام منتظر موندم ببینم که بالاخره با خودشون چند چندن؟ مهسا بعد از این جمله بی توجه به فریده برگشت سمت من و با حالت درد دل گفت: بخاطر همین عوضی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم و ده روز توی بیمارستان خوابیدم! من تنها کاری که برای مهسا توی این موقعیت تونستم کنم این بود که دستهاش رو محکم فشار دادم و گفتم: ولش کن گذشته ها گذشته... فریده با کنایه رو به من گفت: ولی مهسی جون میدونه، غلطای گذشته تا اخر عمر با آدم می مونه حالا که عمرمون به دنیا بود معلوم نیست تا کی باید یدکشون بکشیم! هر چند بی خیال دنیا و کل جماعتش! با نوع رفتار و حرفهای فریده هیچ جوره نمی تونستم براشون جا بندازم که تا آدم نفس می کشه فرصت برگشت که داره هیچ! تازه می تونه تمام بدی های گذشته اش رو هم جبران کنه تا جایی که تبدیل به خوبی بشن! نه نمی تونستم ! نه اینکه نشه نه! حداقل اینجا به این شکل گفتن، جاش نبود! و ترجیح دادم کمی صمیمی تر بشیم بعد اصل این دنیا را براش جا بندازم، بدون اینکه بدونم این صمیمیت اصل دنیای خودم رو هم کم کم میبره زیر سوال! تنها کاری که کردم لبخندی زدم و گفتم: از این باقی مونده حیاتتون همین که با من آشنا شدید خودش یه اتفاق بکرِ، که برای هر کسی نمی افته خانما! بعد هم مثلا با لحن خودشون ادامه دادم: من که نمیشناسم این بنده خدا رو، ولی داریوش کیلویی چنده؟! کورش کبیر هم اگه باشه نباید بذاری کسی حال دلتون رو خراب کنه! مهسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دمت گرم هدی... اصلا حالا که دارم خوب فکر میکنم ، من دلم میخواد از این به بعد هما صدات کنم اشکالی نداره؟ فریده با تمسخر خنده ای کرد و رو به مهسا گفت: چیه نکنه فک کردی این (منظورش از این، دقیقا من بودم!)، همای سعادتته! آخ که چقدر تو ساده ای مهسی! مهسا یکدفعه با حالت عصبی(که حقیقتا من از حالتش ترسیدم) برگشت سمت فریده و گفت: منِ احمقِ خاک برسر اگر ساده نبودم که گیر اون عوضی نمی افتادم! بعد هم اشکهاش ریخت... فریده که دید هوا خیلی پسه دیگه چیزی نگفت! من برای اینکه حال مهسا رو عوض کنم توی چند لحظه تمام محتویات ذهنم رو گشتم تا جمله ای پیدا کنم که با لحن مهسا و فریده جور در بیاد و بالاخره جستجو توی حافظه ی بلند مدت مغزم جواب داد و یاد یه جمله افتادم و گفتم: بی خیال رفقا، خون نجس خودتون رو کثیف نکنین که با گفتن این حرفم ....‌‌ ادامه دارد.... نويسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مادرِ عباسم و عشقم حسینِ فاطمه است خوش به حالم نامِ من ام البنینِ خادمه است قطره ای بودم ولیکن وصلِ دریا گشته ام زوجه ی شاه و کنیزِ بیتِ زهرا گشته ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🖤🖤 با عرض تسلیت به مناسبت وفات حضرت ام البنین سلام الله ارسال پاسخ مسابقه به فردا شب موکول خواهد شد😞😞
❄️آرامش آسمان شب 🌼سهم قلبتون باشد ❄️و نور ستاره ها 🌼روشنى ِ بى خاموش ِ ❄️تمام لحظه هاتون 🌼خدایا نور شبمان باش ❄️و ستاره‌ هاى آسمانت را 🌼سقف خانه دوستانم کن ❄️تا زندگیشون مانند ستاره 🌼بدرخشـد .. 🌙شـــب_زیــــباتون_بخیر✨
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام صبحتون بخیر و موفقیت 💢موفقیت به معنای این نیست که مدام اتفاقات عالی برایت رخ دهد، بلکه یعنی هر روز صبح از خواب بلند شوی و بهترین استفاده را از هر روزت بکنی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❣﷽ ❣ سلام و نور صبحتون بخیر و نیکی 🌞امروز یکشنبه 👈۲۶ دی ۱۴۰۰ 🌝👈 ۱۳ جمادی الثانی۱۴۴۳ 🎄👈 ۱۵ ژانویه ۲۰۲۲ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و هشت❤️ . کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: "باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید:😁 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔 . ❤️قسمت شصت و نه❤️ . وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: "خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: "گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" 😦😢 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1