🧩 #جواب_تست_هوش👆👆😍😍
🎲 پاسخ 4
در هرستون مجموع اعداد زوج برابر مجموع اعداد فرد می باشد.☺️☺️
🌛هر شب همینجا با ما باشید با تست هوش های جذاب 😍😍🌜
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
💗وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
✨تَحَبَّبَ إلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّي..
💗قربون اون خدایی
✨که با من مهربونی میکنه
💗بهم محبت میکنه
✨با اینکه از من بی نیازه...
💗شبتون خدایی
✨چراغ امیدتون روشن
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ســـــــــــلام
🌹 صبح زیباتون بخیر و نیکی
امیـدوارم
شـروع هفتـه تون
شروع بهترین لحظه ها
و همراه با موفقیت باشه
همچنین سرشار از خیر و برکت
و لبریزاز سلامتی و آرامش باشه
ان شالله تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
آنقدردریادل باش
که ازچیزی نگران نشوی
آنقدربزرگوارباش
که خشمگین نگردی
آنقدرنیرومندباش
که ازچیزی نترسی
وآنقدرراضی باش که به
هیچ مشکلی اجازه
خودنمایی ندهی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و سوم
چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
- باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن.
و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید:
- باید برادران زنم را عوض کنم.
- هنوز هیچی نشده ؟
- ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن.
برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند.
- البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم.
می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که:
- حالا بریم سراغ کدامشون؟
سرم را می چرخانم به سمتش:
- کدام چی؟
لیست را نشانم می دهد و می گوید:
- کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم:
- لیست رو مادر دادن؟
-مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس.
می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند.
قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم.
- این ساعت رو می بینید؟
و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید:
- نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه!
انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم:
- خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی.
ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر
می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها.
لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح.
اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم.
چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع
می کنم و نیم خیزمی شوم.
با خنده می گوید:
- عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت .
چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم
می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش
می کنم.
- اول صبح چکار داشت؟
- عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور.
تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند.
- إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا!
می نشینم و پتو را دور خود می گیرم.
- خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد!
همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی
می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد.
- سلام بانو! صبح بخیر.
- سلام. تشکر.
- اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید.
هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد.
- نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم.
همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد.
- خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه.
- یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید.
- جون بخواهید.
- نه. فقط می خوام بدونم چیزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلا تمام چیزهایی رو که درباره من گفته چیه؟ می خوام بدونم الآن دقیقا کجا هستم؟
می خندد. خیلی می خندد. لابه لای خنده هایش هم می گوید که دارد می آید؛ وخداحافظ ...
وسواس می گیرم در لباس پوشیدن. این حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همین است تا پیری. کی خلاصی می آورد؟ هرروز چه قدر باید درگیر این وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که این طور کیفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بیرون آمدن این قدر به سر و وضعشان می رسند...
باید مواظب باشم زیبایی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعا دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهایم کنند از این قید و بندها، دوست دارم بروم کویرگردی. لذت دیدن ستاره ها و تحلیل درونیات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چیزاست. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خیالات شیرین بیرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آینه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بینم بس که دسته گلی که آورده زیباست. سرم را خم می کنم ولپم را به طراوت گلها می مالم.
- بریم خانمم.
در ماشین را باز می کند. بوی گل مریم می خورد توی صورتم. یک شاخه سرجایم روی صندلی است. برمی دارم و می نشینم. تا مصطفی بیاید عمیق بو می کنم . می بوسمش و روی چشم هایم می گذارم.
- خوش به حال گل.
امروز سکوت بهتر از هر چیزی است. نشنیده
می گیرم.
- اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنیم. بریم کیف و کفش بخریم. بعد هم آیینه و شمعدون و بعد هم بقیه خریدها؟ یا اینکه کلا همه اینا رو ولش کن به راست بریم کوه ؟
با تعجب سرم را بر می گردانم:
- کوه؟
با خنده می گوید:
- نه از جونم که سیرنشدم خرید نکنم. ولی یه چیزی بگم؟
پشت چراغ قرمز رسیده ایم. صدوپنجاه ثانیه. می چرخد سمت من.
- می دونستی معجزه صورت آدمها چیه؟
- کلاس فلسفه است؟
- نه عزیزم. معجزه صورت که حالایی ها
می گن... روان شناسی چهره است.
خنده ام می گیرد. قبلا فقط خودم جعل کلمه می کردم. ایشون از من جاعل تر است. معجزه صورت ؟! جای مسعود خالی.
- بگم؟ این جایید؟صدو پنجاه ثانيه تموم شد ها.
- هستم، هستم.
- ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانیت،
بی حوصلگی.
- هرکدوم صورت رویه جور میکنه.
چراغ سبز شده و ماشین ها راه می افتند. مصطفی راست می نشیند و راه می افتد.
- محبت، دلسوزی. - اینا هم مدلای مختلف دارند، خب؟
- نه اینجا نه. توی دسته ی اول هرکدوم یه قالب دارند و آدم تشخیص می ده. ولی دسته ی دوم یک نقاب بیشتر ندارد. اون هم محبته. خیلی تشخیص سخت میشه.آدم دور می خوره .
ادامه دارد ...
#احکام
‼️ غسل با وجود موی مصنوعی
🔷 س: آیا غسل و وضوی کسی که جلوی سرش موی مصنوعی گذاشته است، اشکال دارد؟
✅ ج: اگر موی مصنوعی به صورت کلاه گیس باشد، باید برای غسل و وضو برداشته شود؛ ولی اگر مو بر پوست سر کاشته شده و مانع رسیدن آب به پوست سر باشد و برداشتن آن ممکن نباشد (یا مستلزم ضرر یا مشقت غیر قابل تحمل باشد)، باید غسل و وضوی جبیره ای انجام شده و بنابر احتیاط، تیمّم نیز انجام شود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
به روایت حانیه
………………………………………………………
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو: سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی: سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی: نزار غیرتی بشما.هه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی: افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم: خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عه؟
امیرعلی: اره .
مامان: سلام مادرجان.
امیرعلی:سلام قربونت برم.
مامان:خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان : من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان. توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نه؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ده ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
صبح به ما می آموزد
که باور داشته باشیم
روشنایی با تاریکی معنامی یابد
و خوشبختی با عبور از
سختی ها زیباست
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تندرستی
❤️#فوایدمصرفگردودرصبحانه
❣ضد سنگ كليه،سنگ صفرا
❣درمان بيماريهاي ريوي
❣تقويت قوای جنسي
❣تقویت لثه،دندان
❣مسكن دل پيچه
❣تقویت حافظه
❣منبع امگا3
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و چهارم
مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟
- سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم.
- یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم
می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم.
- حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید.
سرم را تکان می دهم. می خندد.
- آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید.
مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد.
- کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟
- کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟
- تا این حد؟
با خنده ادامه می دهد:
- هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم.
حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده
می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود
می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد .
- وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی.
می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی .
بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه...
بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم .
- سه روزه همه اینها رو دیدید؟
- نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه.
چشمانم را می بندم. .
- حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر.
دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند:
- جانم؛ چیزی شده؟
- من شمعدون دوست ندارم.
- ا چرا؟ زشته؟
- نه کلا!
- یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟
- گزینه دو
- نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر
می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم.
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم!
-سلام لیلا خانم ؟
- سلام بفرمایید.
- شما من رو نمی شناسید...
می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم:
- صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید
می پرسم :
- اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟
- چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم ... کدوم مصطفی؟
- مصطفی دیگه. سید مصطفی موسوی .
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهایم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی
همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، یعنی ممکن است چیزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چیه ؟ جا خوردید؟ منم وقتی فهمیدم همین طوری شدم. شنیدم چند روزه دیگه عقدتونه و دارید تدارک می بینید. اگر بخواهید همین امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خیلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. دیشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت ، اندازه ی متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهیم و اولش نوشته ای بچسبانیم که تاریخ عقد را بگوید و اینکه چرا جشن نگرفتیم و هزینه اش را به کانون فرهنگی داده ایم. دیشب توی حیاط با مصطفی یک ساعتی صحبت کرده بودیم. پالتویش را انداخته بود روی شانه هایم. برایم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گیرم:
- شما کی هستید؟
عصبی می گوید:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی.
دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادرمی آید. صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی...
ادامه دارد ...
امروز را خوشبخت باش
همان باش که میخواهی
اگر دیگران آنرا دوست ندارند
بگذار دوست نداشته باشند
ولی تو همیشه همانی باش
که خودت دوست داری
خوشبختی یک انتخاب است
راضی نگه داشتن همه نيست
🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دلم میخواد هشتپاشم 🐙
ولی حیف صبح باید هفتپاشم😊😂😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1