eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
- مصطفی دیگه. سید مصطفی موسوی . چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهایم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، یعنی ممکن است چیزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چیه ؟ جا خوردید؟ منم وقتی فهمیدم همین طوری شدم. شنیدم چند روزه دیگه عقدتونه و دارید تدارک می بینید. اگر بخواهید همین امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خیلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. دیشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت ، اندازه ی متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهیم و اولش نوشته ای بچسبانیم که تاریخ عقد را بگوید و اینکه چرا جشن نگرفتیم و هزینه اش را به کانون فرهنگی داده ایم. دیشب توی حیاط با مصطفی یک ساعتی صحبت کرده بودیم. پالتویش را انداخته بود روی شانه هایم. برایم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گیرم: - شما کی هستید؟ عصبی می گوید: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی. دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادرمی آید. صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی... ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم میخواد هشتپاشم 🐙 ولی حیف صبح باید هفتپاشم😊😂😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روایت امیرحسین ……………………………………………………… وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره..... گل های نرگس رو روی داشبورد میذارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم.اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو. سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه. حانیه: سلام . _ خوبید؟ حانیه: ممنون شما خوبید؟ _ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟ حانیه :بله . سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش. حانيه: ممنون لبخندي ميزنم و حركت ميكنم. _ صبحانه خورديد؟؟ حانيه: بله. ممنون. _ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم. حانیه:نه. "وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه " _خب پارک نهج البلاغه خوبه؟ حانیه_ بله . . بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم. . امیرحسین : نمیخواید چیزی بگید؟ _ خب شما شروع کنید. امیرحسین :برنامتون چیه؟ برای عروسی و عقد و........ به روایت حانیه _ من عروسی نمیخوام. امیرحسین : نمیخواید؟ خیلی خونسرد جواب دادم: نه با تعجب برگشت طرفم. _ چیزی شده؟ امیرحسین : اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید .... حرفش رو قطع کردم. _ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟ امیرحسین : شما امر بفرما. یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. امیرحسین : فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو. با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشتاد و پنجم - على... علی... مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم: - ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید: - چی ؟ نامزد مصطفی ؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید: - صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - على قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گیرد و صورتم را بالا می آورم . -کی بود بابا؟ چی گفت؟ نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه. ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آید : - همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. باید حرف بزنم والا خفه می شوم : - بابا !خدا ! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد. - فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر بی خود. این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم. مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم. شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم. می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ، اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می‌خورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمی‌دارم. پدرکنارم می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک دراومدی؟ - شما کی هستید اصلا؟ - من دخترخاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟ - نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می‌کنم چیزی درون معده ام می جوشد. خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ این که از کوچیکی با هم بزرگ شدیم. این که رشته ی تحصیلی م رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. این که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم میدونن که پسرخالمه و نامزدمه. دیگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گیرد و نفس عمیقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس میکشم. هوای آزاد می خواهم. - این که نشد دلیل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره . می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خیلی برای عقد برنامه ریزی نکن . تا بیشتر از این افسردگی نگیری. در ضمن منتظر مصطفی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام ... علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گوید: - لیلاجان با تدبیر جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق . امروز باید برای جلسه برود سمت سیستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در این وضعیت او را با حال پریشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گیرد؛ و مادر که: - لیلاجان صبر کن. فقط صبرکن می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف لیوان شیر و عسل را قورت می دهم. عسل نیست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بیرون می رویم. تا امام زاده پیاده می‌رویم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گیرد. روشن است و بی پاسخ. کنار ضریح می نشینم. این جا راحت می توانم خیالم را کنترل کنم. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين: راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين: الو؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده: جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين:اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين: پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده. مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم: بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا: بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره. از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه:چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه: سلامت باشي سه هفته بعد روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن. گریه نمیکنم ضجه میزنم. شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم ،سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم. از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان: الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان: خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بذار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه: جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا. فاطمه: نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت: وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه: نه اینکه خودت ذوق نکردی _ خب حالا. فعلا... فاطمه_ ياعلي _ یاحق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشتاد و ششم آرزوهایم رادوست دارم ، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نیافتنی ! چشمانم را می بندم . آرزوهایم مثل بادکنک هایی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند . دستم به نخ بادکنک هاست وبالا می روم. باد موهایم را پریشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام .آن بالا فشار زیاد باد نمی گذارد چیزی را ببینم. لباس هایم دورم پیچیده وکفش هایم دارند از پایم در می آیند. دسته ای از موهایم مقابل چشمانم می افتد . می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم . نگاهی به زیر پایم می کنم و از ارتفاع زیاد وحشت زده می شوم . چشمانم را باز می کنم. - آدمی که با خودش صادق نباشد ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رویاها سوار شوی و به تاخت بتازی به جایی که نیست . روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد .سبزه را سفید ، سفید را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمایش دادن حماقت است. سرم درد می گیرد. تلخی حقیقت دلم را می زند. مصطفی گفته بود امروز تدریس دارد و بعد هم برای تحقیقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه ی خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است: - بیادم در یه چیزی خریدم پیشت باشه بخوری. اگر نروم نمی رود و اجبارا تن به خواسته اش می دهم. - قرار نشد گریه کنی! هنوز که هیچی معلوم نشده . -همین برزخ از همه چیز بدتره. -کلاس داره . زنگ زدم. یکی از بچه ها رفت پرسید. به جای استادش تدریس داره. لیلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می‌رفتی. همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد. - بله؟ - سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. دیدی که؟ - منظورتون از این کارا چیه؟ - منظورم ؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهمیدی؟ خودت رو ان قدر ذلیل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دیر نشده بفهم. على همراهم را می گیرد. روی نیمکت می نشینم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بیاورد. می دوم سمت دستشویی. صورتم را با آب خنک می شویم تا کمی آرام بشوم. گوشه ی خلوتی روی زمین می نشینیم. مقابلم پراز سنگ قبر است؛ یعنی اینها که این جا خوابیده اند روزگارشان همین طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بیاد. مأیوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکیه می دهم به دیوار و زمزمه وار می گویم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه على... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - این طور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شادی تون. هرچه قدر شادی تون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشید هم بزرگ تره. ابروهایش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگوید. - نه لیلا این جمله الآن برای شما نیست. شادی بد دنیا رو می گه. شادی ای که تورو از خدا دور کنه تبدیل به غم میشه. شادی ای که غفلت بیاره . نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پایه اش درست و برای خداست. اتفاقا اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همین هم داره خودش رو به آب وآتیش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هیچی نیست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: لیلا جان باور کن وقتی که یه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ آن قدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: -《سختی دنیا مثل این دردا می مونه . اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نباید بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خیر بابا جون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. باید اهل حق باشد، والا دکتر زیاد و نسخه زیاد. شاید این ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» | حالا مانده ام که این اتفاق را سونامی ای بدانم که ویران می کند یا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بیرون بکشد و آرامشی هدیه بدهد. - من ندیدم، من باور نمی کنم. همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برایش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما على اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است. - سلام على جان! چه سرحال است. از کلاس به اضافه ی دختر خاله بیرون آمده است. - سلام. - جانم ؟ ببخش سرکلاس بودم، اما الان در خدمتم. خیلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟ - چه کاره ای مصطفی؟