تفاوت قصه گفتن والدین ما با والدین جدید...
والدین جدید:
یکی.بود یکی نبود.....یه پری کوچولو بود که....😘😍
والدین ما:یه روزی یه جن از یه قبرستون اومد بیرون و گفت اومدم اون بچه ای رو که نمی خوابه رو بخورم.....😱😰
منم هر شب غش می کردم ولی اینا فکر.میکردن خوابیدم😑😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نوزده
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..)
و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت
( بخورید.. سارا داری میلرزی..)
من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلزیدم..
وقتی پدر مست به خانه می آمد..
وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد..
وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم..
وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..
پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود..
مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش
چشم را میزد..
چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید..
چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت
و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم..
گرمایش زود گم شد..
و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون
تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم..
فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم..
منطقه کاملا جنگی بود..
اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند
و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن ، فهمید..
اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم..
تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن
که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند
یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود
رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم
خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد
که این یه مبارزه واسه انسانیته
و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود
منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود..
یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن
تا بپوشم که زیادم بد نبود..
هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن
و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن
و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم..
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت..
افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم..
از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم
و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم..
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم
رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم
اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم..
و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم
تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. )
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
مداحی_آنلاین_تپش_تپش_تپش_قلب_من_فدای_رضا_سیب_سرخی.mp3
10.11M
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
تپش تپش تپش قلب من فدای رضا
نفس نفس نفسم میدود برای رضا
🎤 حسین سیبسرخی
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈یازدهم✨
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
مامان بزرگم با بغض داشت بهم میگفت حیف من عروسی تورو نمیبینم
گفتم اخی چون سنت بالاست؟
گفت نه چون
خواستگارنداری با اون قیافت😐😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست
از دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد..
و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش
( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود..
تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه
و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن
و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟
حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم
که برو فرمانده کارت داره..
اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست
که منو به صیغه خودش دربیاره..
و من هاج و واج مونده بودم خیره
به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود
یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب
که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم..
گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی..
اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن
و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم
و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم..
پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟
من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم..
و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن..
و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت
و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم
و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه..
و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
حالم از خودم بهم میخورد..
حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ
هم بدتره..
هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد
و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون
تو صفِ پشتِ درِ اتاق..
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم
و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت..
مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای
به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته
و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود
از طرف شوهرانشون به سربازان داعش..
شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.
مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#تست_هوش😍😍
روزی سمیه از مادربزرگش ، سن وی را پرسید ، مادربزرگش هم که به معماهای ریاضی علاقه خاصی داشت .
جواب سمیه رو به شکل زیر داد:
نوه عزیزم ، همانطور ک میدانی من 6 فرزند دارم که هریک با بعدی 4 سال اختلاف سنی دارد. وقتی اولین فرزندم ( عمو رحیم ) بدنیا آمد ، من 19 ساله بودم. و اکنون هم کوچکترین فرزندم ( عمه زهرا ) 19 سال دارد .
این همه چیزی است که می توانم به تو بگویم"
به نظر شما مادربزرگ چند سال دارد؟
دوستانی که متمایل به شرکت در مسابقه هستند پاسخ پیشنهادی خود را تا فردا شب به آیدی زیر ارسال کنند👇👇
@mariamm313
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
AUD-20210621-WA0010.mp3
3.5M
#میلاد_امام_رضاعلیهالسلام
#مبارکباد
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
آثار زیارت امام رضاعلیهالسلام
🎤حجت الاسلام مومنی