#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_ششم
-حاج آقا!!😳
بازم هوا رو به سردی میرفت.
در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم!
حالت چهره ی اون یه جوری شده بود!
فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓
محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد
-سلام آقای کریمی!
پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد!
-سلام حاج آقا...!!
رو به من گفت
-دخترم من دیگه میرم.
خداحافظ...
خداحافظ حاجی...!
و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️
با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم!
سرش پایین بود
بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود
گرفت سمتم
-هوا سرده،بپوشید زود بریم...
با شرمندگی سرمو انداختم پایین
-فکر کنم خیلی براتون بد شد😢
با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد!
-نه...
نمیدونم...
بالاخره کاریه که شده!
اینو بگیرید بپوشید،سرده
کت رو از دستش گرفتم،
با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم!
بعد سرشو تکون داد
و گفت "بریم"
هنوزم حالم بد بود
اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود!
تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید...
اگه صدامو نمیشنید...
یا حتی اگه "اون" نبود...
اون!!
حتی اسمش رو هم نمیدونستم!
تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم.
کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود!
هوا کم کم داشت تاریک میشد،
حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم،
تنمو میلرزوند😥
ماشینو روشن کرد و
بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت.
صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید...
-میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟؟
سرمو انداختم پایین!
-ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔
-نه خواهش میکنم...
اینطور نیست!!
-برید به کارتون برسید!
نگران من نباشید!
-ببخشید...
اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم!
سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم...
با آرامش از ماشین پیاده شد
و سرشو از پنجره آورد تو
-لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه،
شیشه رو هم بدین بالا.
زود میام!
درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا،
سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد...!
ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت!
کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه.
نه گوشی
نه کیف پول
نه ماشین
نه لباسام....
دستم از همه چی کوتاه شده بود!
چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن!
امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟؟
نه😣
پس خودش چی!
هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم...
حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد!
به غرورم بر میخورد...
به سرم زد تا نیومده برم!
اما فقط در حد فکر باقی موند!!
آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود،
دست و پامو برای رفتن شُل میکرد!
بعدم کجا میتونستم برم؟؟
مگه صبح نرفتم؟؟
چیشد!؟
دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم!
با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم!
اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون!
دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد!
تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته!!!
چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕
درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم...🙏
-خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون!!
-نه...!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒
ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد.
احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه!!
-چه فکر و خیالی؟
-بله؟؟
-ببخشید...خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده!
سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم...
-فکر بدبختیام!
-ببینید...
من دوست دارم کمکتون کنم!
برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده!
-ممنون
ولی نمیتونید کمکی کنید...
هیچکس نمیتونه کمکم کنه
جز مرگ!!
-واقعا اینطور فکر میکنید؟!
-اره...
یا چیزی شبیه مرگ...
مثل یه خواب طولانی!
یا شایدم فراموشی!
-واسه همین دست به خودکشی زدین؟!
سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...!
-میشه...
میشه بپرسم اون زخم...
یعنی صورتتون چی شده!؟اونم خودتون...؟
چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم...
دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞
در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم
لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_هفتم
کنار یه رستوران نگه داشت
-ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!
کل روزو دنبالتون بودم،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️
-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!
ولی نگران من نباشید!
معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏
-مگه شما...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!
-هه!
خانواده😏
چند لحظه ای سکوت کرد
-چی بگیرم؟
چه غذایی دوست دارین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین!
-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!
با جدیت نگاهم کرد
-الانم نیستید!!
اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرم!
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود!
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!
تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢
چرا اینجوری میکنم من😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!
آروم راه افتاد
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،
-الو
سلام داداش!
خوبی؟
چاکرتم😊
خوبم خداروشکر
امممم...
راستش نه...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم!
شما برید!
خوش بگذره!
مارو هم دعا کنید!
ههههه😂
نه بابا!
نه جون تو!
چه خبری آخه؟؟
(صداشو خیلی آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده😂
خیالت راحت!
هیچ خبری نیست!
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!
همین!
عجب آدمی هستیا!
نه جون تو!
آره!
قربانت!
خوش بگذره!
ممنون.
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یاحق😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!
با تعجب نگاهش کردم!😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕
یا دوستی داشته باشن!!
اما سریع خودمو جمع کردم!
دوباره احساس خجالت اومد سراغم!
-ببخشید...
من...
واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!
شما رو هم اذیت کردم!
منو همینجا پیاده کنید و برید😢
برید پیش دوستتون!
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!
-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!
کنار یه پارک نگه داشت !
-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!
ولی حداقل ویوش خوبه☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش!
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!
-بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید!
نگاهش کردم!
-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳
-نگران من نباشید
من یه کاری میکنم!
-نه!نمیرم!😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن
-ازتون خواهش میکنم!
من امشب چندجا کار دارم!
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه،
رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم!
دیگه چیزی نگید!
کلیدو بگیرید!
شبتون بخیر!
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم...
-ممنونم
شب بخیر..
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پانزدهم
شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبهاش میگوید. طیبهای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. میگویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک میخریده.
-هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه میگفتم. انگار اون مادر من بود.
مینشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم.
بعدش شروع میکرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند میشدم، حس میکردم هیچ غم و غصهای ندارم.
ناگاه بلند میشود و به زینب میگوید:
-مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟
-روی طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟
-میخوام به اریحا نشونش بدم.
زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا میپرد:
-شما بلند نشین. خودم میرم میآرمش.
-خدا خیرت بده.
و رو به من میکند:
-طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا میخوند، یا مینوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده...
وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمیاومد برم یاد بگیرم اما همت نمیکردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم.
طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. میگفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم میگفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم.
وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده...
بچههام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم میکنه.
به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمنها نشسته، سرش پایین است و میخندد.
عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانههای طیبه گذاشته.
زینب با چند دفترچه و سررسید میرسد. یاد سررسیدهای خودم میافتم که یکییکی پر میشوند. من هم زیاد مینویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگیام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!
مریم خانم دفترها را از زینب میگیرد و تاریخهایشان را نگاه میکند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من میدهد:
-بیا مادر. یکیش پیشت باشه. هر وقت دوست داشتی بخونش.
اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟
طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریمخانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین میشود.
راستش من هم خوشحالم که بزرگها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش.
فکر کنم جلدش مقواییست اما زنعمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.
زینب میگوید:
-خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!
مریم خانم چشم غره می رود به زینب.
زینب ادامه می دهد:
-ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشتههاشو دوست دارم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شانزدهم
با چادر نشستهام روی پلههای حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق میزنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند.
رهایش نمیکنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا میدهند و مریم خانم سفارش میکند که اینها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد.
بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط:
-چمدونتو باز کن مادر.
خندهام میگیرد:
-دستتون درد نکنه. آخه ما که نمیتونیم این همه رو بخوریم. روزهایم!
-اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین.
تسلیم میشوم و چمدان را باز میکنم. میپرسد: سحری چی بردی؟
من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه میکنم. چیزی نبود که ببرم. میگویم:
-تو راه ساندویچ میخرم.
مریم خانم لبش را میگزد:
-نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم.
شرمنده می گویم:
-آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد!
از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر!
مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، میرود برایم غذا بکشد.
لبهایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد...
پدر زینب میرسد خانه و به احترامش بلند میشوم. من را که میبیند، لبخند مهربان و پدرانهای بر چهرهاش مینشیند و به گرمی سلام میکند.
حال پدر را میپرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند.
کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار میرسید پیشانیام را میبوسید.
رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شدهام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم میخواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری میکرد. من بینهایت به پشتیبانی پدرانهاش نیازمندم...
چشم از اتاقشان میگیرم و روی پلهها مینشینم. اشکهایی که از چشمم بیرون دویده را پاک میکنم که کسی نبیندشان.
بالاخره رضایت میدهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر میآید و از من میپرسد:
-چجوری میخواین برین دخترم؟
می گویم:
-ماشین دارم. با ماشین میریم.
-خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من میرسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط.
لبم را میگزم. کاش نمیآمدم، فقط دارند شرمندهام میکنند با محبتشان. میگویم:
-آخه جاتون تنگ میشه!
میخندد:
-نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه.
با اکراه میپذیرم.
راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفتهام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_هشتم
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون...❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه...
حتی تلویزیون هم نداشت!!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...!
و اون چیز...
نمیدونستم چیه!!
فکرم رفت پیش اون!!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما...
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن...
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای...
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود....🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچکس تو ماشین نبود!!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت...😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه....؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!!
دلم آشوب شد...
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام...
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟؟😳
از چی؟
-خب گفتم شاید حالتون بد شده...
دو شب تو این سرما،تو ماشین...
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونه نون بخرم!
-دستتون درد نکنه...!
ممنون
ببخشید که...
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم...
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود...!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد..