eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
روز چهارم نا امید از همه جا داخل حرم نشسته بودم درمونده نگاهم به ضریح افتاد و گفتم آقا نمی خوای یه نگاه به ما بکنی ... من با چه رویی برگردم ! اصلا می تونم برگردم! همین جور داشتم با آقا صحبت میکردم اذان شد رفتم بین صف‌های نماز جماعت نماز که خونده شد سخنرانی شروع شد و جالبتر اینکه حاج آقا شروع کرد راجع به حکمت۳۱۹ نهج البلاغه صحبت کردن حکمتش این بود که آقا به پسرشون محمدحنیفه میگن « پسرم از تنگدستی بر تو بیمناکم پس از آن به خدا پناه ببر چرا که تنگدستی به دین ضرر میزنه عقل را سرگردان می کنه و دشمنی بوجود میاره» آقا مجید می گفت وقتی این حکمت را شنیدم چون دقیقا من توی همین موقعیت بودم بی اختیار به کنار دستیم گفتم: حالا یکی مثل من چکار باید بکنه وقتی به همچین روزگاری گرفتار شده! اون بنده خدایی که کنارم نشسته بود مرد میانسالی بود از قیافش معلوم بود آدم جا افتاده و پخته ای هست گفت:جوون چی شده که به این روز دچار شدی ! گفتم: آقا ناخواسته! چرخ روزگار بر وفق مراد ما نچرخید... نگاهی بهم کرد و گفت: یعنی چی ناخواسته! باهاش مشغول صحبت شدم وماجرای کارم را براش از سیر تا پیاز تعریف کردم اصلا نمی دونستم این آقا همون اتفاق خاص زندگی منه که امام رضا سر راهم قرار داده بود... اون آقا بعد از شنیدن صحبت های بابای سجاد شروع می‌کنه باهاش صحبت کردن، قشنگ یادمه آقا مجید با چه حالی این حرفها را تعریف میکرد.. می گفت اولین چیزی که بهم گفته این بود که این اتفاقات اصلا ناخواسته نبوده! ببین پسرم به جز یه سری موارد استثنا که داریم، دیگه چیزی به اسم ناخواسته نداریم چون اگه اینجوری باشه قدرت و اختیار و اراده ای که خدا به ما داده می‌ره زیر سوال! در واقع آدم ها وقتی یه کار و رفتاری را مدام تکرار می کنن براشون تبدیل به عادت میشه و چون دیگه به قول گفتنی ملکه شده براشون، بدون فکر توی موقعیتش همون رفتار را انجام میدن که خوب، اگررفتار خوبی باشه که هیچ! اما اگر رفتار بدی باشه برای توجیه خودشون کلمه ایی مثل ناخواسته رو بکار می برن تا خودشون رو از دایره تقصیرات بکشن کنار! حقیقتا اون لحظه بهم برخورد خیلی جدی گفتم: آقا الان مثلا تقصیر من این وسط چی بوده به این روز افتادم؟ بهم لبخندی زدگفت: خیلی ساده است نداشتن برنامه ! متحیر نگاش کردم گفتم: یعنی چی! از توی جیبش یه برگه و خودکار آورد بیرون شروع کرد برام نوشتن انسان مسلمان برای آینده اش تدبیر و دور اندیشی داره... امیر جالب اینجاست بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز آقا مجید اون برگه را داشت و آورد نشونمون داد! تحلیل های که از این یه جمله به آقا مجید گفت بود خیلی جالب بود! می گفت وقتی این جمله را برام نوشته توی دلم گفتم بابا دلت خوشه آقا ! ولی وقتی شروع کردن صحبت کردن باورم نمی شده یه جمله اینقدر مطلب نهفته داشته باشه که زندگی من رو متحول کنه! امیر گیج نگاهم کرد و گفت: خوب بعدش چی شد؟ به آقا مجید یاد داده چطوری زندگیش رو جمع و جور کنه می گفت بهم گفته شما وقتی ازدواج کردی طبیعیه که بعد از یه مدت دخل و خرج زندگیت باهم نخونه چون یه تغییر توی زندگیت اتفاق افتاده ! دور اندیشی یعنی حواسمون به تغییرات باشه ! آقا مجید می گفت مثل یه آشنای قدیمی که برای نجاتم رسیده باشه گفتم: آقا خوب الان من باید چکار کنم ؟ دستم رو گرفت از بین جمعیت رد شدیم تا مزاحم بقیه نباشیم رسیدیم به یکی از صحن های خلوت یه گوشه نشستیم بهم گفت که اول برم با طلبکارها صحبت کنم می گفت هر جوری هست ازشون مهلت بگیر نکته مهمی که خیلی روش تاکید داشت این بود که فقط خیلی کار کردن و سخت تلاش کردن آدم را به نتیجه دلخواه نمی رسونه! بلکه باید وقت برای یاد گرفتن اینکه چطوری با تغییرات رو به رو بشیم بذاریم! حالا این تغییرات چه ازدواج باشه و چه بچه دار شدن چه شغل جدید چه مردن! می گفت یه مسلمون نباید فقیر باشه! خدا این دنیا را که الکی نیافریده پول و سرمایه باید دست من مسلمون باشه تا بتونم برا دینم خرج کنم بتونم آخرتم رو آباد کنم نه اینکه تمام این زندگی کوتاه دنیا تو فقر و بدبختی دست و پا، بزنم دو‌هزار در بیارم زنده بمونم نه! دور اندیشی یعنی وقتی دیوار سد راهت هست بی خود زور نزنی بخوای بری بالا سر و دستت هم بشکنی! یعنی یه نگاه دور و برت کن اون نردبان را ببین! ازش استفاده کن هم خودت را بکش بالا هم چهار نفر دیگه رو! خدا دنیا و آخرت را طوری آفریده که بهم در آمیختن آقا مجید ! یعنی نمیشه برای دیندار بودن بری یه گوشه بشینی بگی همه چی درس میشه! نه اینکه هم کلی پول و ثروت بزنی به جیب بگی کی به کیه! و نه اینکه وسط اینها گیر کنی بگی هر چی روزگار رقم زد نه پسرم! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو! کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست! اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی... لبخندی زدم... گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم! بعد همون‌طور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم! دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه! بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم! کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد! متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله! چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله! لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله! گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است... با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی! گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی! حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه! اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت! بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم! حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم... لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش ..... گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا! با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون... ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش... خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم! می‌دانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت: آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه! ولی متاسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه! این سیاست بد از همون زمان اهل بیت(ع) بوده! اصلا مشکلی که با اهل بیت(ع) داشتن همین بود که اهل بیت(ع) می گفتن: دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید.... اما خوب در مقابلش همون منفعت طلب ها بهشون می گفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!! چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا.... خوب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه! اصلا یکی از ویژگی های اصلی زمان ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم زیر سایه ی دین هست که همه ی مردم بهره‌مند میشن و همه چی عالی و متعالیه... ولی خوب حضرررررت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق می افته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفه ی ديني بلد باشن... نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم: خوب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمه ی ظهور هست کو پس کو!!!! شیخ مهدی گفت: اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه... بعد هم گفت: حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی... بععععله کم کاری هست قبول! دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول! اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم! ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعه ی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها... طلبه های متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و.... باورم نمیشد!!! گفتم: حاجی جدی میگی واقعا هست!!! با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون داد و گفت البته هنوز هم آدم های منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا !!! این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن! ولی خوب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون! اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعه ی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن... با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداری ها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبه ها باشم... خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر می کشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم حاجی کجاست این موسسه و مجموعه ای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟! شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت: خیلی دور نیست قم المقدسه... تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم... هم دلم لرزید... اگه فاطمه همراهم نیاد چی... اگه بخواد پیش خانوادش بمونه... اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!! مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره... این فکرها حالت چهره ام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت: تویی که من می بینم برای رسیدن به خواسته هات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت... بعد هم به شوخی گفت هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر... و ادامه داد: حالا قیافت رو درست کن!! خوبه اومده مهمونی... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
در حالی که با دستهاش به سمت من و مریم اشاره می کرد گفت: خوشا جانی که جانانش تو باشی! چه چیستی و چرایی! چه رایحه اش تو باشی! چه موس زیر دستش یا که... فاطمه(وکیل و حقوق دانمون ) پرید وسط صحبتش و گفت: الان وقت مشاعره نیست بچه ها! صلواتی بفرستین جلسه رو شروع کنیم وقت بگذره حق الناسه! یلدا ساکت نشسته بود و هرزگاهی با حرفهای بچه ها لبخندی روی لبش می آمد... همه منتظر بودن من شروع کنم که نگاهی به مریم کردم و گفتم: مریم جان بسم الله... منتظریم... هنوز حرفم تموم نشده بود که ثریا گفت: یا خود خدااااا آخوند رو می فرستی بالا منبر که دیگه پایین نمیاد! از ما گفتن من پَرم به پَر لباس این جماعت خورده یه چیزی میدونم که میگم! لبخند ریزی روی صورت بچه ها نقش بست اما با شدت اخم من روبه رو شد! مریم با مهربونی گردنش رو کج کرد و صورتش رو به بالا گرفت گفت: ای خدا خودت شاهد باش با این لباس ما همه جا پَر پَریم!!! نگاهش کردم و گفتم: خوب حالا خودت رو لوس نکن! لباس تو غیر از لباس ما هم نیست بعد به چادر مشکی ام اشاره کردم ... مریم بسم الهی گفت:.... همزمان چند تا برگه از داخل کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز... ثریا تا چشمش به برگه ها افتاد بدون اینکه چیزی بگه با دست کوبید به پیشونیش... هممون خندمون گرفت اما کسی چیزی نگفت.... در همین حین یلدا هم همزمان برگه و خودکار از داخل کیفش آورد بیرون.‌‌.. مریم شروع کرد.... ببینید بچه ها حتما میدونید برای چی و چرا اینجا جمع شدیم! قراره از یه تهدیدی که برای تک تکمون وجود داره یه فرصت بسازیم! هر چند ‌که زمین بازی، زمین دشمنه! اما خوب حالا که ما زمینی نداریم دلیل نمیشه و نمی تونیم بذاریم به اسم نداشتن زمین اونها خانه ها و خانواده های ما رو نابود کنن! نزنیم به قلبشون، میزنن به قلبمون! مهدیه (لیسانس ریاضی و حسابی حسابگر)گفت: یه لحظه دست نگه دار! به نظر من یه دو دو تا چهار تا کنیم اصلا نباید توی چنین فضای آلوده ای کار کرد جایی که اینقدر فساد هست کار کردن عقلایی نیست!!! خودمون هم نابود میشیم مثل خیلی ها که به اسم کارفرهنگی شروع کردن و آخرش سر از ناکجا آباد در آوردن!!! مریم نگاهش کرد و در جوابش گفت: اینجوری شما میگی خاااااانم که بچه های انقلابی اصلا کار عقلانی نکردن که با اون وضعیت فساد قبل از انقلاب شروع کردن کار کردن! اتفاقا این حرف منطقی نیست وقتی این فضا بیشتر فسادش رو نشون میده نشان‌دهنده کم کاری ماست!!! مهدیه گفت: اشتباه نکن مریم جون خودتم گفتی زمین زمین ما نیست! و این یعنی ما هر چی هم توی این زمین گل بزنیم بُردی در کار نیست! من گفتم: بچه ها فضای مجازی مثل یه اسلحه است فقط بستگی داره کدوم طرف نشونه گرفته بشه! درسته ما باید زمین خودمون رو داشته باشیم ولی فعلا به هر دلیلی نداریم پس باید از این فرصت استفاده کنیم! مهدیه دوباره گفت: آخه قربونت بشم خااااانم دکتر این اسلحه دست ما نیست که جهت نشونه گیریش رو ما مشخص کنیم !!! گفتم: مهدیه زمان انقلاب هم اسلحه ای دست ما نبود هنر ما اینه که بدون اسلحه خلع سلاح میکنیم البته وقتی هدف درست و شناخته شده باشه! ضمنن یادت باشه به قول پدر موشکی ایران آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنن حالا که اسلحه دست ما نیست دو تا فَن یاد بگیر طرف رو ضربه فنی کن با سلاحِ توانمندی هات ! گفت: آخه با یه گلوله پودرمون میکنه تا من بخوام ضربه فنیش کنم!!! گفتم: پس یا باید سرعتت رو ببری بالا یا تکنیک کاربردی رو حرفه ای بلد باشی! نگاهم رو به سمت بچه ها چرخوندم و گفتم: ببینید یه نکته ی مهم بچه ها اینه اگر فکر کنیم خودمون خیلی ضعیفیم حتی اگه قوی ترین سلاح ها رو هم داشته باشیم شکست میخوریم چون قبل از هر کاری شکست رو پذیرفتیم اما اگر سلاحی هم نداشته باشیم اما ایمان داشته باشیم که ما می تونیم کاری کنیم پیروزیم این یه اصل مهمه! مهدیه دستاش رو گرفت بالا و گفت: آقااااا تسلیم! ما که بیکاریم و پایه!!! مریم گفت: مهدیه جان نکته ی خیلی مهمی گفتی! دقیقا به اولین و بزرگترین اشتباه اشاره کردی! هنوز حرف مریم تموم نشده بود که مهدیه متعجب خیره شد بهش!! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.  صداي  فريبرز از گوشي  شنيده مي شود: - خاله  طلعت ! چي  شده ؟ خاله  طلعت !نگاه  نفرت انگيز ليلا به  او دوخته  مي شود، لبانش  از خشم  مي لرزد  عقب عقب گام  برمي دارد و انگشت  سبابه اش  به  طرف  او بالا مي آيد  - پس  تو!... تو!از خشم  زبانش  بند مي آيد. نمي تواند كلمه اي  بگويد. به  طرف  اتاقش مي دود و در را از پشت  قفل  مي كند. *** زانوانش  را بغل  زده  و نگاه  بهت زده اش  به  راه راه هاي  موكت  كف  اتاق  دوخته شده است :  «پس  اين ها همه اش  نقشه  بود...  مامان  طلعت ! مامان  طلعت ! مگه  من  چه  هيزم تري  به  تو فروختم !  بيچاره  پدر كه  به  تو اعتماد كرده  و خام  ظاهر فريبنده  اون پسره  شده !» داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي  درون  بيرون  مي سازد:ـ سهراب ! ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... . گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... . حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...  یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... . کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...  دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... . حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... . با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ... ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ _فقط شايد شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانواده‌ها فرق داشته باشه. فهيمه ديگر حالا با هيجان بيشتري حرف مي‌زد. دماغش را خاراند و گفت: - مثلاً كدوم يك از ما در ازدواجمون كاملاً آزاديم؟! بله. ممكنه بعضي از ما باشيم كه خانواده مون حق انتخاب رو هم كاملاً به دختر واگذار كنن تا از ميون خواستگارهاش، هر كسي رو خواست انتخاب كنه. ولي خود اين هم يعني محدوديت! يعني اين كه دختر بايد منتظر باشه تا شايد پسر ايده الش به خواستگاريش بياد وشايد هم نياد. عاطفه گفت: - به قول قديمي‌ها گشنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره! تو هنوز فكر اين دماغ سوختگي رو نكردي كه ممكنه جايي بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هيچ وقت چنين آروزيي نمي كردي. - بله! ولي بقيه انتخاب‌ها چي؟ انتخاب شغل و تحصيلات؟ مثلاً بعضي از رشته‌ها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضي ديگر هم فقط درصد خاصي از دخترها رو قبول مي‌كنن. ديگه انتخاب شغل كه صد پله بدتره. اولاً كه دخترها و زن‌ها رو به خيلي از مشاغل راه نمي دن. ثانياً حالا با هزار مكافات شغلي گيرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و اين حرف‌ها نمي توني خوب به كارت برسي و به همين دليل پيشرفت هم نمي توني بكني. 💭يك لحظه جاي مامانم را پيش خودم خالي كردم. البته پيش من كه نه، ما خودمون سه نفر بوديم. شايد بهتر بود كه كنار راحله و فهيمه بنشيند. راحله كه انگار از صحبت‌هاي فهيمه نيرو گرفته بود، گفت: - البته اينها چيزهاييه كه گاهي به چشممون مي خوره. ممكنه بعضي وقتها اعتراض كوچكي هم بهشون بكنيم. بگذاريم كه از روي اجبار قبولشون كرديم و گذشتيم، چون راه چاره اي هم نداريم. ولي مسائلي هست، محدوديت‌هايي هست كه به چشم نمي آد. ما هم اصلاً بهش توجه نمي كنيم، چه برسد به اعتراض! مثلاً اينكه دخترها حق ندارند توي كوچه و خيابان بدوند، حتي اگه مهمترين كار دنيا رو داشته باشن يا ديرشون شده باشه. چرا؟ چون مردم فكر مي‌كنن عجب دختر بي حياييه! حتي حق نداريم تو خيابون همديگه رو با اسم كوچك صدا بزنيم يا بخنديم. وضع بعضی هامون در مورد رفت و آمد كردن به خانه اقوام و دوست هامون كه ديگه نگفتنيه! هزار دنگ و فنگ داره. حالا پسرها هم چنين محدوديت ‌هايي دارند؟ سميه با لحن طعنه آميز گفت: - فكر مي‌كنم چيزي داريم به نام حياي زنانه يا دخترانه! فهيمه عينكش را كه پايين آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت: - پس فشارها و محدوديت ‌هايي كه بقيه برامون ايجاد مي‌كنن چي؟ عاطفه ديگر مهلت نداد كه فهيمه چيزي بگويد، ناله اي كرد و گفت: - آي قربون اون دهنت برم فهيمه جون كه گل گفتي، فدات بشم. زدي توي خال! مدينه گفتي و كردي كبابم. آقا! من يكي طرف فهيمه ام! چون می فهمم داره چي مي‌گه. راحله زير لب زمزمه كرد: - چه عجب! ولي عاطفه نشنيده گرفت. شايد وقت جواب دادن به او را نداشت. - آقا ما تو خونه يه داداش داريم، بابامون رو درآورده. انگار شكم آسمون سوراخ شده و آقا از اونجا اجلال نزول كرده اند توي خونه ما. ما كه حق هيچ كاري نداريم، هيچ جا هم نبايد بريم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن، به جاي خود. اصلاً انگار من و آبجي ‌ام هم كلفت اونيم. يه ذره بچه، يه سال هم از من كوچيكتره، اما چپ مي‌ره و راست ميآد، دستور مي‌ده. كي جرات داره كه خرده فرمايشات آقا رو انجام نده، اون وقت خربيار و باقالي باركن! اصلاً انگار نه انگار كه ما هم آدمي، چيزي هستيم. فاطمه گفت: - فكر مي‌كني تقصير كيه؟ سميه تك انگشتش را از لاي دندان هايش در آورد وگفت: - تقصير خودمونه. وقتي كه خود ما زنها، خودمون رو دست كم مي‌گيريم و به خودمون ظلم مي‌كنيم، ديگه چه توقعي از بقيه است؟ عاطفه دوكف دستش را بهم كوبيد: - درست شد! همين يه قلم رو كم داشتيم. عالم و آدم كه تو سرمون مي‌زنن، فقط همينمون مونده بود كه خودمون هم بزنيم توي سر خودمون. دهانم را باز كردم چيزي بگويم، ولي زود پشيمان شدم. اما فاطمه ديد. فاطمه- از اول تا حالا اين دورو بري‌ ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو.
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم _نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! پاهاش رو توی بغلش جمع کرد _بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه ! صدام حسابی گرفته بود _چرا آخه؟ عطیه براق شد _چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میفتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده می ترسی! کمی حالم بهتر شد _ترس من ربطی به امیرعلی نداره! عطیه_ولی اون شوهرته ! شوهر! امیرعلی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام ! عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد _نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ما هم نمیاد! با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟ نفس پرحرصی کشید _دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد ! _من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود! پوزخندی زد _شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت می کشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیرمحمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد! گیج شده بودم و پر از بهت لبخندی زدم _شوخی می کنی؟ عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید _نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبر کن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من می فهمم چه دردی رو تحمل می کنن!!!! _چی می خوای بگی؟ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو می بینی نگو چه قدر دلت برای امیرسام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیرمحمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم _چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد _بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاال شغل بابا و دست های سیاهش شده‌ آبروبری!... کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش _نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرف ها! عطیه_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی می کردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم... هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!چشم هایی رو که نمی دونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند می زد ولی چشم هاش پر از درد بود از حرف هایی که زده شده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تکرار کردم به چشم بر هم زدنی! و بعد چشم هام رو باز و بسته کردم فقط اشک ریخت.... با دستش اشکهای صورتم رو پاک کرد و گفت: رضوان به قول شهید بیضایی ما شیعه به دنیا اومدیم که در این عالم موثر باشیم غیر از اینه!!! رضوان تک تک ما آدمها قطعه ای از پازل این دنیاییم و هر کدوممون به اندازه ی یه قطعه پازل تاثیر گذار برای تکمیل این تصویر موندگار! اگر فکر کنیم مهم نیستیم، این تصویر ناقص می مونه، حتی اگر من قطعه ی گوشه ی این پازل باشم باید حضور داشته باشم تا کامل بشه! پس باید نشون بدم اثر گذارم... دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با شدت ناراحتی گفتم: چرا قطعه ی پازل تو، باید گوشه ای باشه که توی خاک اسرائیله! مگه تاثیر گذاری حتما رفتن به ماموریت های خطرناکه! این همه آدم تاثیر گذار توی کشور خودمون! نمیدونم چرا ولی رفتنش به این ماموریت لرزه به تنم انداخته بود ادامه دادم : خوش انصاف هنوز از آخرین ماموریتت سه روز هم نگذشته... محمد کاظم بخدا ما هم دل داریم، ما هم آدمیم! سکوت کرد... خوب من رو می شناخت میدونست مانعش نمیشم... و با صبوری گذاشت هر چی خواستم گفتم و فقط گوش کرد... و من هم خوب می شناختمش ، نمی خواستم اذیتش کنم اما دلم پر بود از نبودنهایش... از سختی تنهایی... از رنج و غم صبوری و چشم انتظاری که هر کدومش یه آدم رو از پا می اندازه! و از همه بدتر سکوت و حرف نزدن و پنهان کردن رفتنش از دیگران بود! من نه یه اسطوره بودم! نه یه فرشته ! من هم یه انسان بودم که مثل همه گاهی دلم می گرفت! گاهی سختی ها بهم فشار می آورد! گاهی خسته میشدم! اما بخاطر کار محمد کاظم حتی نمی تونستم با یک نفر دیگه درد دل کنم تا سبک بشم باید می سوختم و می ساختم... تنها کسی که میشد بهش غر بزنم، گله کنم خودش بود و وقتی نبود من جز خود خدا کسی رو نداشتم... همینطور که گریه میکردم و با هق هق حرفهام رو میزدم شروع کرد صحبت کردن: رضوان جان، عزیز دلم، خانم خوب و صبورم چه بخوایم چه نخوایم! چه همه دور و برمون باشن، چه تنها و بی کس باشیم! چه من برم چه بمونم و باشم... واقعیت اینه که تنها کسی که باهامون هست و می مونه فقط خداست... خط قرمز خدا هم مرز امید و ناامیدیه! می دونی خانمم محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما رضوان خانم حال خوب! حال خوب ساختنیه... دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگی که من برات درست کردم یه کم حال خوب از توش بکش بیرون. نمیگم آسونه! نمی گم دلتنگ نشو، اشک نریز، کم نیار... فقط خودتی که می تونی بعضی لحظه هارو جوری بچینی که حالت خوب باشه... یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره امیدت رو نباید بگیره! چون اگه امیدت رو گرفت خدا رو ازت میگیره و خدا رو که بگیره تو تنها میشی خیلی تنها... حالا من چه باشم چه نباشم! ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من! بعد گفت: این چه شماره ای؟! و سریع تماس رو وصل کرد... وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود! من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم! هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه! ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟ البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!! وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟ تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم! مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟ برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم. چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی! تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟! یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار... مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا... بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون! احساس خستگی میکردم... خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده! با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته! یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟! اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟ این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت! تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر! اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی! نفس عمیقی می کشم... با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز! چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه! سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم! یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه! انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست! خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 با چادر نشسته‌ام روی پله‌های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می‌زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی‌کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می‌دهند و مریم خانم سفارش می‌کند که این‌ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده‌ام می‌گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی‌تونیم این همه رو بخوریم. روزه‌ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می‌شوم و چمدان را باز می‌کنم. می‌پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می‌کنم. چیزی نبود که ببرم. می‌گویم: -تو راه ساندویچ می‌خرم. مریم خانم لبش را می‌گزد: -نمی‌شه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا می‌ذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمی‌خواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می‌رود برایم غذا بکشد. لب‌هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می‌رسد خانه و به احترامش بلند می‌شوم. من را که می‌بیند، لبخند مهربان و پدرانه‌ای بر چهره‌اش می‌نشیند و به گرمی سلام می‌کند. حال پدر را می‌پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می‌رسید پیشانی‌ام را می‌بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده‌ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می‌خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می‌کرد. من بی‌نهایت به پشتیبانی پدرانه‌اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می‌گیرم و روی پله‌ها می‌نشینم. اشک‌هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می‌کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می‌دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می‌آید و از من می‌پرسد: -چجوری می‌خواین برین دخترم؟ می گویم: -ماشین دارم. با ماشین می‌ریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می‌رسونمتون. ماشینت رو هم می‌ذارم تو حیاط. لبم را می‌گزم. کاش نمی‌آمدم، فقط دارند شرمنده‌ام می‌کنند با محبتشان. می‌گویم: -آخه جاتون تنگ می‌شه! می‌خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می‌پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته‌ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛