👇زندگی نامه شهید محمد علی پور🕊🌹
از کودکی سایۀپرمهر پدر بالای سرش نبود و مادر با سختی فراوان او را بزرگ کرد تا ادامهدهندۀ شغل پدر در آسیاب باشد.
تنها پسر خانواده بود و عهدهدار مسئولیت دو خواهر. او که فرزند سوم و چشموچراغ خانه محسوب میشد؛ فعال بود و پرتلاش. نهتنها برای خدمت به نزدیکان بلکه به همۀ مردم تا میتوانست کمک میکرد.
متولد هفتم مهرماه سال هزاروسیصدوهجده بود در منطقۀ کوهستانی و سرسبز شهر دیباج. مدرک تحصیلیاش ششم ابتدایی را نشان میدهد ولی در یک نگاه او را چون شخص تحصیلکردهای میدیدی و صاحبنظر.بزرگتر که شد به کشاورزی پرداخت. بعدها بهعنوان انباردار در ذوبآهن استخدام شد.
سربازی نرفت و معاف شد؛ چون کفیل مادر بود بعد از فوت پدر. عزیز و دردانۀ مادر بود.
در انجام فرایض دینی خصوصاً نماز و روزه و داشتن حساب سال جدی بود. در مشکلات و کارهای مهم با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین(ع) با دیگران نیز مشورت میکرد. قدر شبهای قدر را خوب میدانست.
متأهل بود و شش فرزند داشت. با اینکه خانوادۀ پرجمعیتی داشت و یک حقوق کارگری، از کمک به دیگران کوتاهی نمیکرد و از نظر حلال و حرام بسیار دقیق بود و بااحتیاط.
معمولاً تکتیرانداز بود و مدت صدونودوهشت روز حضورش در میادین نبرد برگهای زرین پرافتخار عمرش را جلا بخشید.
سرانجام در تاریخ چهارم دیماه سال هزاروسیصدوشصتوپنج در عملیات کربلای ۴ ندای حق را لبیک گفت و به طرز نامعلومی مفقود گردید. چشمان منتظر زن و فرزندانش بعد از سه سال از انتظار بیرون آمد و با کشف پلاک و پیکر بیسر، شهادتش محرز شد و بر روی دستان مردم تشییع و در روستای فیروزآباد دامغان به خاک سپرده شد.
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#محمد_علی_پور🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
#فصل_هشتم
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1