"گفتگو با همسر بزرگوار شهيد رضا حاجي زاده"
1️⃣_نحوه آشنايي شما و شهيد حاجي زاده به چه صورت بود؟
{من ١٦ سالم بود و قصد ازدواج نداشتم چون ميخواستم درس بخونم
ولي تـــو ذهن من اين بود و همش به خُدا ميگفتم كه خدايا مَردي رو نصيب من كن كه كر باشه كور باشه بلنگه اما فقط مومن باشه و عشق به همسرش داشته باشه
*عشق به همسرش داشته باشه*🍃
پدر من مغازه خياطي داشت و همسايه مادر شوهرم از اونجا خريد ميكرد
أواخر تابستون هم من ميرفتم مغازه به بابا كمكـ ميكردم
همسايه مادرشوهرم هم من رو تـــو مغازه ميبينه و ميره به مادرشوهرم ميگه و من رو معرفي ميكنه
مادر شوهرمم وقتي مياد منو ببينه اون روز من تـــو مغازه نبودم
تا اينكه گذشت هفته بسيج شد و من و همسايه مادرشوهرم باهم رفتيم مسجد
مادر شوهرمم اونجا بود و من رو ديد و بهم گفت مريم خانوم خوبي؟
ازشون پرسيدم شما من رو از كجا ميشناسيد؟
خلاصه كمي باهام صحبت كردند و ازم خواستگاري كردند و گفتند پسرشون پاسداره
وقتي گفت پاسداره دلم يهو ريخت كمي ذوق كردم ،با اينكه خواستگار پاسدار و روحاني داشتم اما نميدونم چرا اون روز مخالفتي نكردم و به مادرشوهرم گفتم هرچي خُدا بخواد
ايشونم ادرس خونه مارو گرفت با مادرم هماهنگ كردن اما مادرم و پدرم مخالفت كردن
در اخر هم مادرشوهرم به پدرم گفتند ما براي خواستگاري نميايم ،ميخوايم يه مهموني خونتون بيايم
پدرم راضي شد و اون شب غافلگيرمون كردند و با گل و شيريني و آقا رضا اومدند خونه ي ما😃}
2️⃣ در شب خواستگاري شهيد حاجي زاده چه ملاك ها و خصوصيت هايي براشون مهم بود كه از شما خواستند؟
بسم الله الرحمن الرحيم گفت و شروع كرد حرف زدن از ملاك هاش
گفت من پسر اول خانواده هستم و براي من احترام به پدر و مادر خيلي مهمه و دوست دارم همسرم محجبه و با ايمان باشه
و ميخوام همسرم خيلي ولايي باشه
وقتي گفت ولايي باشه بهم بر خورد
بهشون گفتم شما وقتي نميدونيد كه همسرتون ولايي هست يا نه اصلا براي چي رفتيد خواستگاريش
ما هم چون براي هفته بسيج ديدار با حضرت اقا داشتيم من يه نامه براي حضرت اقا نوشته بودم و ازشون خواسته بودم كه جوابم رو بدن و جواب نامه ام رو حضرت اقا داده بودن
به اقا رضا گفتم چند لحظه صبر كنيد بلند شدم رفتم نامه حضرت آقارو اوردم و به اقا رضا نشون دادم
احساس میکنم اون نامه یک جوری تضمین کرد و همه حرفامونو اون شب زدیم تقريبا پنج ساعت تـــو اتاق بوديم و صحبت كرديم و اقا رضا از من رضایت گرفتند حتی گفتند که تو کار ما نبودن زیاد هست و ماموریت های زیادی میریم و شاید خارج از کشور بریم و من گفتم مشکلی ندارم و دید من به ازدواج خیلی بسته بود و اصلا نمیدونستم که این مرد باید باشه و خیلی نقش داره
مرد باید تو خونه باشه
و همسرشو نگه داره مسولیت داره
من اصلا مشکلی نداشتم و اون شب خیلی به خوشی حرفامونو زدیم بعد دیدم ایشون همراه خودشون یه چیزی اوردن
بعد گفتن مریم خانوم میشه شما به من یه جوابی بدید که من از این اتاق رفتم بیرون خیالم راحت باشه گفتم یعنی من باید به شما جواب بدم
گفت اره
منم گفتم از طرف من پنجاه درصد قضیه حله
بعد ایشونم اینقدر زرنگ بود چون میخواست از من جواب بگیره یه کتاب با خودش اورده بود و اونو به من هدیه داد که ما خودمون اون شب حل و فصل کردیم و همون جا قبول کردیم و دیگه تا آخرش رفتیم
یادمه که من اصلا نگاه نکردم ایشونو و آقا رضا هم همینطور
و چون حرفامون زیاد طول کشید مادرم هر لحظه میومد چایی می اورد و مادر شوهرم هم آب می اورد و میگفت شما چقدر صحبت میکنید تمومش کنید (به شوخی ) بعد امدیم بیرون اتاق و اونا یه حرفای کوچیک زدن و رفتند
من حالا فکر میکردم برم بیرون بابام ناراضی هستن و همه حرفایی که زدیم هیچی
مادرم بعدا ازم پرسید تو آقا رضا رو دیدی منم گفتم نه
مادرم گفت پنج ساعت درون اتاق صحبت کردید ایشونو ندیدی
منم گفتم فکر کنم ابروهای بلند داشت
مادرم گفتن نمیدونم قبول داری یا نه میخوای ازدواج کنی ؟
منم گفتم ایشون خیلی به معیارهای من نزدیک بود چون ایشون هرچی حرف میزد همش آیه میورد حدیث میورد و روایت میگفت خب خیلی به دلم نشسته بود
من ادامه دادم و گفتم خیلی به دلم نشست و بهش جواب هم دادم بعد دیگه بابام جدا رفت تحقیق داداشم جدا رفت تحقیق
3️⃣ تعداد مهريه شما چند سكه بود؟
عموی کوچیک من مهریه خانومش هفتصد تا سکه بود بعد من چون یه دونه دختر بودم پدر شوهر و مادر شوهر من گفتن ما نمیدونیم
پدر من هم اصرار داشت به مهریه بالا
اما آقارضا قطعی خیلی راحت گفت آقای شکری من باید این پول رو به دختر شما بدم و دینی هست که به گردن من هست شما اینقدر مهر میکنید من ندارم که بهش بدم و منو دزد نکنید
بابام گفت من نمیدونم چی بگم اینقدر مهریه کم هست
بعد اقا رضا گفت پس به نیت
صدو بیست چهارهزار پيامبر صد و بيست و چهار سكه ،همه ام قبول كرد.
بسم رب المهـ(عج)ـدی ...
گرچه چشمهامان از دیدن چهره دلربایت بی نصیب است ...
اما نیک می دانیم که از ما به خودمان نزدیکتری ...
آنقدر آرزوی دیدار ماه رویت حسرت روز و شبهامان شده که در هر چیز، زیبایی تو را می بینیم ...
در طراوت صبح، در جان بخشی نسیم، در لطافت باران ...
تشنه ایم آقا جان ...
تشنه جرعه ای دیدار،
برگرد مولا ...
برگرد و عطش جگرهای سوخته مان را فرو نشان
چنان که شیفته آن جمال زیبایم
به هرچه مینگرم جز تو را نمی بینم
اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ ...
#دلنوشته_مهدوی
┏━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━
┗ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🌺🍃💐🍃🌺━━━┛
🌷 خاطرات همت:
🌿 چند بار #وضو می گرفت و نقشه ها را به دقت وارسی می کرد. یک وقت می دیدی همان جا روی نقشه ها خوابش برده.
🌿 می گفت: من کیلومتری می خوابم. واقعا همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که باماشین می رفتیم.
🌿 #عملیات_خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. این قدر بی خوابی کشیده بود.
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌷🌷🌷
براي تقويت استخوان :
کشک،کنجد،بادام،پنیر با گردو،
انواع کلم،نور آفتاب، سبزیجات به خصوص اسفناج ومیوه جات با پوست و ماهی ميل كنيد
☘ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1☘☘☘
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت صدم ( ادامه قسمت قبل )
بارها دیده بودم که تابلویی به دست می گرفت و در تجمعات دانشجویی شرکت می کرد. او از بنیان گذاران گروه دانشجویان پیرو خط امام بود.
وارد جمع گروه های کمونیستی میشد. شروع می کرد با آن ها بحث کردن.
کسی تاب مقابله با استدلال های قوی و فن بیان او را نداشت.
او به حق یکی از ذخایر انقلاب بود.
مدت کوتاهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ضد انقلاب محیط دانشگاه را هدف قرار داده بود.
درگیری به این محیط علم و دانش کشیده شد. می خواستند دانشگاه تربیت معلم در مرکز تهران را تصرف کنند.
اما به آنها اجازه نداد. با جمعی از دوستان هم فکر خود در آنجا مشغول مقاومت شد.
دانشگاه تربیت معلم تهران از گزند حمله مخالفان در امان ماند. حالا ساختمانی که از آن محافظت میکرد به نام خودش نام گذاری شده. به نام شهید حمید رضا نیّری....
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌷🌷🌷
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
ما چقدر فقیر هستیم...
═ೋ❅🌸❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🌺🌺🌺