یهودیان صهیونیسم بنیان گذاران عرفانهای کاذب
هر فکر و عمل پلیدی که در قالب یک شرکت، یا یک سیستم هدف مند و منظم در عرصه ی جهان مشغول به فعالیت بوده، محال است، یک فرد یهودی رئیس آن شرکت نباشد، و یا به طور مخفیانه از طرف جامعه یهودیان حمایت نشود. بنیان گذار فرقه ی شیطان پرستی یک یهودی از خاندان لوی به نام آنتوان لوی است،
شیطان پرستی یک مکتب کاملا منحرف، با قدرت جذب کنندگی بسیار بالا در بین جوانان، هدیه ای از طرف یهودیان به عالم می باشد. آنان که آقایی جهان را در سر می پروراند، تنها مانع را در مقابل خویش، ادیان آسمانی و تمام عقاید پاکی که جهان را به صلح و آرامش، و دعوت به خویشتن داری در مقابل گناهان می کند دیدند. پس عزم را جزم کرده، تا با آوردن مکتبی به ظاهر زیبا و فریبنده، بر روی نقاط ضعف انسانها اثر گذاشته و آنها را از دست انسانیت رهایی بخشیده و خویش را راهبر و مرشد آنها معرفی کنند
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمیه که شروع می شود؛
دِل برای «فاطِمه» میگیرد...
تمام که می شود
برای علی...🖤🖤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
فصل دهم: آقای معلم
قسمت دوم
چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیلها را داد و نامهای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرفهای زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را میخواند. خیال میکرد پدرش اینها را بشنود، دلش نرم میشود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم میکنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست میکنه. منم از فردا تو گوش بابات میخونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. میخندیدم، اما دلم داشت زار میزد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب میگفتم. واکنش خاصی نشان نمیداد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه میگفت، علی سرش را تکان میداد و با بله و نه جواب میداد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.»
فامیلهای رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمانها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آنقدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقهاش فرستادم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شکار_شکارچیان_جبهه!!
🌷صحبت از شكار تانكهای دشمن بود و هركس در غياب آر.پی.جیزن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعريف میکرد. يكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه میگيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همهی قفل و بندهايش را از هم سوا میكند و مثل شبيخوان مغازههای لوازم و وسايل يدكی میچيند!» كنارش ديگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوی تانك را نشانه میگيرد كه...
🌷که فقط سرش را از بدن جدا میكند در حالیكه بقيهی بدنش سالم است!!» و سومی كه تا اين زمان فرصت زيادی برای پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزی نيست، شكارچی ما هنوز شليك نكرده، تانكهای دشمن به احترام آر.پیجیاش كلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تكان میدهند و خودشان به استقبالش میآيند...!!!»
📚 کتاب "فرهنگ جبهه" (شوخی طبعیها) - صفحه ۴۷
❌️❌️ جریان زندگی در جبهه جریان داشت.
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1