احـتــرام
مهمترین عامل
شخصیت ماست ...
احترام مثل یک
سرمایهگذاری است
هر چیزی رو که به
دیگران بدیم
با سود و منفعت
به خودمون برمیگرده...🌸🍃
#دنیای.آرامش
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_نهم
من شما را به جا نمي يارم
زن به آرامي مي نشيند و انگشت روي قبر مي گذارد
فاتحه اي مي خواندسپس با مهرباني به او نظر دوخته ، مي گويد:
- پسرم منو سر اين قبر مي آورد. نمي دوني چقدر آقا حسين رو دوست داشت
چه درد دل ها و راز و نيازهايي با او مي كرد،
سر قبرش مي نشست و مثل ابر بهار گريه مي كرد
آخرين بار كه سر قبر آقا حسين آمد رو كرد به من وگفت :
«مادر! راضي نيستم سر قبر من بياييد و آقا حسين رو فراموش كنيد وفاتحه نخوانيد»
زن آهي كشيده و در ادامه مي گويد:
- حالا هم از وقتي محمودم شهيد شده ...
محاله سر قبر او برم و اين جا نيام ...
آقا حسين رو هم مثل پسرم محمود دوست دارم ...
سخنان زن بر دل ليلا چون باراني بر كوير تشنه مي نشيند
ليلا با شرم و حيامي پرسد:- شما مادر آقاي لطفي هستين ؟
زن نگاه از ليلا برمي گيرد و به نقطه اي ديگر چشم مي دوزد
سپس از جاي بلندشده جانبي را اشاره كرده و مي گويد:
- اونهاشن ... حميد و فرهاد دارن مي يان اين جا
ليلا بلند مي شود. چادر را بر سر جابه جا مي كند.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصتم
- خانم اصلاني ! تسليت عرض مي كنم ... تازه خبردار شديم ...
مي خواستيم خدمت برسيم ولي آدرس خونه رو نداشتيم ...
مادر گفتند... بياييم بهشت رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم
حميد اين پا و آن پا مي كند، پسرش را اشاره كرده و مي گويد:
- پسرم فرهاد
ليلا به پسرك كه نزد مادر بزرگش ايستاده بود نگاه مي كند
و با مهرباني به اوكه صورت گردش چون گلي شكفته شده لبخند مي زند
آنگاه دست نوازش برسر فرهاد مي كشد و رو به حميد مي گويد:
- پسر قشنگي دارين ، خدا براتون حفظشون كنه
مادر حميد، كنار قبر حسين مي نشيند و به آرامي مي گويد:
- خدا شما رو هم حفظ كنه .سپس دستي به قاب آقا حسين مي كشد و بعد از آه كوتاهي مي گويد:
- محمود مي گفت آقا حسين يك پسر داره عينهو شكل خودش ...
آقا حسين عكس پسرش رو كه هميشه تو جيب بغلش بود به محمود نشان مي داد
آنگاه رو به ليلا ادامه مي دهد:
- ببينم مثل باباش ... چشم هاش آبيه ؟
ليلا با متانت مي گويد: - آره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
مامانه به بچه هه ميگه ميدونم شيطون گولت زد موهاي خواهرتو كشيدي! بچه هه ميگه
آره ولي لگدي كه زدم تو شيكمش ابتكار خودم بود😁😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
•••
| #آیتـاللهفاطمـینیا |
بعضـی از اعمال و گنـاهان مانع
اجابتــ دعا هستنـد
یکـی از آن هـا
دلشکستن میبـاشد
متاسفانـه
بعضی از مـا به راحتـی دلمیشکنیم
و توفیقـاتـ را از خودمان سلب میکنیم!!
مواظبزبـانخودباشید
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔶با این توصیه ها پوست صورت صاف و زیبا داشته باشید.
🔸خوردن هویج یا ویتامین آ و ای
🔸نوشیدن فراوان آب
🔸خوردن سبزیجات
🔸موهایتان رو دور از صورتتان نگه دارید.
🔸دستانتان را به صورتتان نکشید.
🔸روبالشتی خود را عوض کنید .
🔸لایه برداری پوست با با مواد طبیعی
🔸به مقدار کافی بخوابید.
🔸تخم کتان بخورید.
🔸گوجه بخورید چون از پیری و بروز لک صورت جلوگیری می کند.
🔸آب لیمو را به لیوان آب تان اضافه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت چهل و نهم🌸
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچ کس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم. بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
من از بچگی، بچۀ یکدندهای بودم و میتوانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست میکردم و به بچهها میگفتم این مال من است. دور خانهام را سنگ میگذاشتم و هر کس میخواست به خانهام بیاید، باید در میزد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم میآمد. گاهی گریه میکردم و گاهی از فکرهایم خندهام میگرفت.
مردم از پایین کوه نگاه میکردند. زنها جلوی در خانههاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه میکنم. حتی دیدم بعضیهاشان لبخند میزنند، اما اهمیت نمیدادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته میشدم، کمی آب میخوردم و دوباره شروع میکردم.
از روی کوه فریاد میزدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.»
بعد سنگها را یکییکی قل میدادم پایین. گاهی وقتها حتی یادم میرفت بچهای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربهدری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود.
خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت میتوانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ آماده نگاه کردم.
حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک و بچهام را سالم نگه داشتی.»
شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواشیواش دارند باور میکنند که میتوانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف میزنند. فکر میکنند تو را از خانه بیرون کردهایم. بیا و همینجا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.»
گفتم: «نه، مشکلی نیست، اما این خانه را میسازم. شاید به این زودیها نشد به خانهام در گورسفید برگردم بگذار اقلکم اینجا توی خانۀ خودم باشم.»
برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانهات چطوری است؟ میخواهی بدهی کدام مهندس نقشهاش را بکشد!»
خندیدم و گفتم: «خودم نقشهاش را کشیدهام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.»
صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. میدانستم خانهام را چطوری بسازم. گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار میکردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمیرسیدند. تصمیم
گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کمکم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگها را روی هم میچیدیم و بالا میبردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا میکردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کمکم شکل گرفت. یک اتاق که حالا میخواست خانهام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم میکردم.
برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آنها، چوبها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم میریخت. نایلونی را هم به در و پنجرهای که گذاشته بودم، زدم.
کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگیام در رفت. از پایین کوه، همعروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان میدادند.
به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی را که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانهام ساخته شد.»
برادرشوهرم و زنش، در حالی که میخندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب میکردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!»
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاهم🌸
همعروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!»
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند: «فرنگیس، نمیترسی؟ با یک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه مینشستیم. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟»
زنها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم؛ آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار»
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه میگرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام میخواهد به دنیا بیاید.اما صبر کردم