eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ - فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟ از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد. - مي‌گي چه كار كنم؟ - برو پيادش كن! - زائر امام رضارو؟!😐 - اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟ - نه! - پس چي؟ سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل مي‌شد. عاطفه مي‌خواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند: - بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم. سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس. - تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو مي‌تونيم با اون كنار بياييم؟! بي اختيار به دنبال آن‌ها كشيده شدم. از پله‌هاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛ كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش مي‌پيچاند و رها مي‌كرد. داشت فيلم بازي مي‌كرد. مي‌خواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت مي‌داد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد. همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد. او جسورترين دختري است كه ديده‌ام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر مي‌گشتم و پسري مزاحمم شده بود. پسر دنبالم مي‌آمد و حرف مي‌زد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنه‌ها و نيش زبان‌هاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم مي‌آمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخره‌ام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم مي‌زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوش‌هاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت: «حيف كه دختري و الا... » ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت: « اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. » پسر هم در حالي كه غرغر مي‌كرد و به همه دخترها بدو بيراه مي‌گفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت: - اسم من ثرياست! - منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي. - نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش! بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف مي‌زد، اولش خيال مي‌كرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان كه دنبالش مي‌گشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد. - خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟ - چرا راه مي‌افتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل مي‌شه و راه مي‌افتيم. _مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره! احساس بدي پيدا كردم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃دوستان مه‌گلی نماز اول وقت😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - یاران ناب - استاد عالی.mp3
1.43M
یاران ناب🍀🍀🍀 🎤🎤🎤حجت الاسلام عالی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔸خدا مدیر گروه را ببرد😳 (آمین) 🔸و ادمینهای گروه راببرد😳(آمین) 🔸و اعضای این گروه را ببرد😳(آمین) 🔸و هر آن کس که این موضوع را می‌خواند ببرد😳 (آمین) 🔸همه رو دسته جمعی ببرد😳 . . . . . . . 🤲به کربلا، یه زیارت باحال بکنیم و برگردیم. ☺ آمین...☺ ☁☀ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ _🌲��🌳______🌳__🌲 🌴 / \ 🌴 / | \ 🌴 /🚘 \ 🌴 / | \ / 🚘\ / 🚘 | \ / 🚘 🚘 \ / |🚍 \ / 🚘 \ / | \ / | 🚘 👌برای گروه‌های دیگر هم ارسالش کنید، دعای شیرینیست ... 📣اون اتوبوس زرده ما هستیم🚌 😃😃😃😃😃 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر آتش . مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ... . . تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... . . درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... . . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ... . . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ... . . روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... . با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ... . . آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... . . یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... . می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... . . حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد . ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز تو آشپزخونه مون یه مورچه دیدم اومدم دورش چندتا قند گذاشتم یکم خورد رفت به دوستاش بگه که بیان... بعد قندارو برداشتم تا دوستاش فکر کنن دروغگوِ 😁😁 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💢حرمت بسیاری از گناهان کبیره برای جلوگیری از ریختن آبروی مسلمانان است. همچون سوءظن، غیبت، تهمت، افشاگری و ... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1