eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر آتش . مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ... . . تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... . . درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... . . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ... . . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ... . . روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... . با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ... . . آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... . . یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... . می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... . . حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد . ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز تو آشپزخونه مون یه مورچه دیدم اومدم دورش چندتا قند گذاشتم یکم خورد رفت به دوستاش بگه که بیان... بعد قندارو برداشتم تا دوستاش فکر کنن دروغگوِ 😁😁 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💢حرمت بسیاری از گناهان کبیره برای جلوگیری از ریختن آبروی مسلمانان است. همچون سوءظن، غیبت، تهمت، افشاگری و ... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمرت داره هدر میگه اگه... 1_نگران حرف مردمی 2_هنوز منتظر یه معجره ای 3_دائما از اوضاع شکایت میکنی 4_خودتو با بقیه مقایسه میکنی 5_اشتباهاتت رو تکرار میکنی 6_هدف هات رو مکتوب نکردی 🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ثريا، دختري كه به اون مديون بودم، با آن صورت آرايش كرده و بوي عطرش، رقيب من شده بود. حالا تازه مي‌فهميدم كه علت حمايت سميه از من فقط مخالفت با حضور ثريا بود. معلوم بود كه دختري با حجاب و اخلاق او، نمي تواند اخلاق و رفتار كسي مثل ثريا را تحمل كند. امان از آن روزي كه دعوا كردن ثريا را هم ببيند!! فكر كردم پس در اين جا هم كسي مرا نمي خواهد. معطل چه هستند؟ با لگد بيرونم كنند!! « پدرت را تنها گذاشته اي، كه اين طور كنفتت كنند؟! به خاطر اين كه عزا بگيرند چگونه تو را دك كنند! پس چرا معطلي، برگرد پيش بابايت، دست كم او تو را از خانه بيرون نمي كند. » ساك را برداشتم و برگشتم. از پله‌ها كه مي‌آمدم پايين، صداي فاطمه را شنيدم. انگار به سميه مي‌گفت كه برويم بيرون. توجهي نكردم و رفتم. صداي فاطمه را شنيدم كه از سميه مي‌خواست در اين كار دخالت نكند. حتي برنگشتم نگاهي بكنم، صداي سميه مي‌آمد كه مي‌گفت: « خودت ازم خواستي كمكت كنم ». و ديگر صدايي نيامد! چند لحظه بعد كسي از چند قدمي صدايم زد. - خانم عطوفت! خواستم توجهي نكنم و بروم. پاهايم ياري نكرد، ايستاد. صدا نزديك شد و رسيد به من. فاطمه بود. - كجا خانم عطوفت؟ به همين زودي از ما خسته شدين هنوز تا آخر اردو خيلي مونده. چيزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شايد چون دويده بود. شايد هم از روي شرمندگي بود. - مثل اينكه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشين. يه صندلي ديگه جور شده. باور نكردم. او راه افتاد. يك قدم هم رفت. - پس نمي آين؟ هنوز مردد بودم. دستي آمد و بازويم را گرفت. فشاري داد و كشيد: - بدو ديگه! اتوبوس راه افتاد. و من كشيده شدم. دويدم. رديف چهارم، كنار عاطفه يك صندلي خالي بود. فاطمه آن صندلي را نشانم داد. هنوز هم باور نمي كردم، هر چه سعي كردم بخندم، نشد. هنوز كمي از دست فاطمه دلگير بودم. اصلا متوجه نشدم كي از تهران خارج شديم. موقعي كه به خودم آمدم، ديدم همه بچه‌ها آيه الكرسي مي‌خوانند. فاطمه در ميان اتوبوس، بين صندلي‌ها ايستاده بود. تا مدتي بعد هم متوجه غير معمول بودن اين وضع نشدم. اولين چيزي كه باعث شد به اين وضعيت، مشكوك شوم، حرف عاطفه بود. - خاله جون! چرا شما ايستادين! بذارين من بايستم، شما بشينين!! فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند. - خاله جان! نكنه براي شما بليط نخريدن؟! - خريدن! ولي دوباره باطلش كردن! عاطفه دوباره بلند شد وايستاد: - پس بفرمايين. افتخار بدين جاي ما بشينين تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گيري كنم. فاطمه لبش را گزيد و دوباره عاطفه را نشانيد. - كاش براي چند لحظه آرام مي‌نشستي! عاطفه نشست و فاطمه رد شد و رفت. جمله آشنايي در ذهنم جرقه زد. "مثل اينكه قسمت شده شما هم باما همسفر باشين! يه صندلي ديگه جور شده! " از فكرم گذشت كه اين صندلي تازه از كجا پيدايش شد؟ مگر صندلي اتوبوس هم آب نبات چوبي است كه از گوشه جيب در بيايد واخم‌هاي دختري اخمو و غرغرو را باز كند. دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه كردم كه در عقب اتوبوس كنار چند نفر ديگر ايستاده بود و با آنها صحبت مي‌كرد. "يعني جايي براي نشستن نداره! پس....!! فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رويم را برگرداندم و عرقم را پاك كردم. عاطفه در حاليكه با چشم‌هاي شيطنت آميزش و با تعجب مرا مي‌پاييد، گفت: - الان چه وقت عرق كردنه؟ خردادماهه تازه؟! - كاري به گرما نداره. علتش حال خودمه. حالم خوب نيست! - چته مگه؟ چرا لب هات رو مي‌جوي؟! ول كن معامله هم نبود! - چيزي نيست! وقتي عصبي شم. عرق مي‌كنم و لب هام رو مي‌جوم. - نكنه به خاطر اين كه من كنارت نشستم، عصبي شدي؟ خب اينو زودتر مي‌گفتي. اين ادا و اطوارها چيه از خودت درمي آري؟! از جاش بلند شد و برگشت طرف فاطمه. - فاطمه من مي‌خوام جايم رو عوض كنم. اين صندلي ارزوني خودت، من مي‌رم پيش سميه جون خودم. ديگر معطل نكرد و رفت كنار رديف پهلويي ما. صندلي اول سميه نشسته بود. عاطفه سميه را كمي هل داد سمت نفر پهلوييش. - يه خوده مهربان تر بشين ببينم آبجي! بروآبجي! - من كه همون اول گفتم بيا سه تايي بنشينيم. فاطمه نشست كنار من! - باشه! من فعلا مي‌شينم هروقت پشيمون شدي، بيا صندليت را پس بگير! من كمي خودم را جمع كردم و گفتم: - من.... من! به خدا كاريش نداشتم، نمي دونم چرا ناراحت شد و رفت. فاطمه خنديد: - باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم. دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد. - من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ - حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم. - خواهش مي‌كنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام. بازهم خنديد: - اين صندلي‌ها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه مي‌بيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچه‌ها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده! رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت: - چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون مي‌كني! و روبه فاطمه كرد: - به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه. بد مي‌بينه ها! فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه: - نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان مي‌كشي؟ خانم عطوفت داشت به من مي‌گفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. " صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت: - راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه. -چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس. - اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. مي‌ايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت. فاطمه گفت: - هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست. برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست مي‌گفت ؛در اتوبوس هم مجله مي‌خواند. چهره سبزه و چشم‌هاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشم‌هاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب مي‌خواند. فاطمه گفت فقط مي‌دونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت: - اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟ پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود. - براي اينكه خوشم نمي آد به جنس زن كنم. من مي‌گم دخترها و زن‌ها بايد ياد بگيرن تا اين قدر تو سري خور نباش.اگه ياد گرفته بوديم حق خود مونو بگيريم ونذاريم اين قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود. عاطفه گفت: - مگه حالا چه مونه؟ و از همين جا بود كه محور بحث از روي سرمن رد شد. نفس راحتي كشيدم و سعي كردم كه فقط گوش كنم. اين دفعه صداي جديدي جواب عاطفه را داد. صدايي نازك و ظريف كه هيچ شباهتي به صدا ولحن قوي راحله نداشت. - چه مون نيست؟ ديگه بيشتر از اين تو سري بخوريم و صدامون در نياد. ديگه بيشتر از اين حقوقمون رو ضايع كنن وچيزي نگيم. مطمئن بودم كه صدايي اين قدر ظريف و نازك فقط مال فهيمه مي‌تواند باشد. آن جثه ريز نقش بايد هم حنجره اش اين قدر ضعيف باشد. فكر مي‌كنم همين به ميدان آمدن فهيمه بود كه باعث شد از طرف مقابل هم نيروي جديدي وارد بحث شود. - يه باره بگو برده ايم ديگه! نيروي جديد، سميه بود. راحله بازهم جا نزد. - پس چي؟ فكر مي‌كني برده كيه؟ كسي كه دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعريفي رو كه از بردگي توي قرارداد تكميلي منع بردگي وبرده فروشي شده برايت بگم. دقت كن: "بردگي به معني حال يا وضع كسي است كه اختيارات ناشي از حق مالكيت، كلاً يا جزاً نسبت به او اعمال مي‌شود و برده كسي است كه در چنين حال يا وضعي باشد." عاطفه با لحن خانم معلم در حال ديكته گفتن ادامه داد: - نقطه سر خط! برگه هاتون رو بگيرين بالا، راحله خانم حسابي دور برداشتن! احتمالا اين پرچم سفيد عاطفه بود. شايد ميديد بحث كاملا جدي شده و او حالش را ندارد. يا اينكه دليل ديگري داشت كه من نمي دانستم. يكي از بچه‌هاي جلوي اتوبوس فاطمه را صدا زد. گفت كه آقاي پارسا كارش دارند و بيايد جلو. فاطمه عذر خواهي كوتاهي از بچه‌ها كرد و رفت. عاطفه فوراً خودش را انداخت جاي او. انگار مي‌خواست ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا