eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد... اومدم پیش تو که یه کاری برام بکنی بعد تو بیشتر سرزنشم میکنی؟!! کمی ابروهامو کشیدم تو هم و گفتم: خداروشکر کن که حالت بد! اگه حالت خوب بود که الان اینجا نبودی حتما جای بدی بودی! این بدی حال بخاطر علتی که خودت بهتر میدونی ...! بخاطر خطایی که کردی و راه اشتباهی که رفتی! اما لطف خدا نذاشت به نابودی برسی... سمانه شاید الان خیلی داری عذاب میکشی بخاطر وضعیت الانت... اما خودت بهتر میدونی بخاطر اشتباهت بوده! میدونی سمانه جای خوشحالی داره که حالت بده... کم ندیدم خانم هایی که این مسیر رو تا تهش رفتن و انگار نه انگار عین خیالشون نبود که به نا کجا آباد کشیده شدن! اما تو مثل اونها نیستی که! در این حد بی قید و بند! خطای بزرگی کردی به نحوی داری جورش رو میکشی... میدونم سخته اما سختیش بیشتر از کاری که کردی نیست... گفت: رایحه بخدا مجتبی هم بی تقصیر نیست... من یه خانمم... نیاز دارم به محبت... به عشق... به دیده شدن... گفتم: حرفت درسته! اما کارت اشتباه بوده! همونطوری که کار حامد اشتباه بوده ! بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست اما یه چیزی که ازش غفلت کردید این بوده که بین دو تا نامحرم شیطان همش بینشون محبته الکی بوجود میاره... مدام طرف رو جذاب و خوب جلوه میده..‌. در حالی که تو واقعیت طرف اونقدرا هم جذاب و خوب نیست و دقیقا همین بالا و پایین ها رو در یه زندگی مشترک خواهد داشت! بعد همین شیطان بین زن و شوهر (چون رابطشون حلال هست) مدااااام دعوا و کینه درست میکنه... تا یجوری رابطشون رو خراب کنه... تا جایی که از کار زیاد شوهرت که فقط بخاطر تو داره انجام میده، ضعف میسازه! بی توجهی به تو رو تلقین می کنه! بعد از یه رابطه ی حرام و کسی که هیچ کاری برات نکرده و فقط بهت پیام میده فرهاد میسازه! عشق میسازه! ببین سمانه هر مسئله ای راه حل خودش رو داره از راه درست! نه هر راهی حتی توجه و عشق... مثل این می مونه جوونی بگه من نیاز دارم بخدا نیاز من یه نیاز طبیعیه! حالا چه گرسنگی و تشنگی باشه! چه نیاز به همسر و محبت... بله درست میگه! ولی راه پاسخ دادن به نیازش باید از راه درست باشه نه صرف جواب دادن به نیاز از هر راهی... این قبل از اینکه یه حرف دینی باشه یه حرف منطقی و عقلیه سمانه متوجهی! سرش رو با بغض تکون داد و گفت: من فکر نکنم هیچ وقت حالم خوب بشه رایحه... نگاهش کردم و خودکارم رو گذاشتم روی میز و گفتم: حرفهایی که تا اینجا بهت زدم به عنوان یه دوست بود... یه دوستی که آخر خیلی از این ماجراها رو شنیده و عینا موردهاش رو دیده! اما برای بهتر شدن حال خودت بهترین کار جبرانه... نامفهوم گفت: جبران چی! چیزی نمونده که جبرانش کنم... فرصتم تموم شده... گفتم: فقط کسانی فرصت جبران ندارن که دیگه نفس نمی کشن پس تا زنده ای و نفس می کشی هنوز فرصت هست... از بچگی بهمون گفتن: جبران یعنی وقتی کار بدی کردی در عوضش حسابی کار خوب کن ... خدای خوبی داریم سمانه ... یا مبدل سیئات بالحسنات از ویژگی های خاصشه... منم سعی خودم رو میکنم کمکت کنم... با شنیدن اين حرف به زمین خیره شد... یکدفعه یاد نسرین افتادم و گفتم: راستی نسرین چی شد... تا جایی یادمه اون هم متاهل شده خبر داری در چه وضعیتیه! نگاه سمانه از زمین فاصله گرفت و گفت: اون هنوز مشغول فعالیته... سوالی پرسیدم: به نظرت چراااا اون درگیر چنین ماجرایی نشده؟؟! ابروهاش رو داد بالا و گفت: نمیدونم حتما شوهر خوبی داره یا شایدم....!!! بلند تکرار کردم: شوووهر خوووب یا شایدم...!!!!! بعد گفتم: سمانه خدااایش واقعا برا خودت سوال نشده؟! نگاهش رو متمرکز دیوار رو به رو کرد و گفت: اصلا دلم نمیخوادببینمش... اصلا نمیخوام بدونم... کاش اون روز هم نمی دیدمش... کاش... دیدم وضعیت روحیش خیلی خوب نیست بیشتر از این ذهنش رو درگیر نکردم سعی کردم کمی کمکش کنم و مسیر جدید و درستی رو بهش نشون بدم هر چند که شیشه ای که ترک برداشته و شکسته رو به سختی میشه بهم چسبوند... ولی ذهن خودم درگیر شده بود چرا نسرین و سمانه یه مسیر رو میرن برای یه هدف مقدس... برای موثر بودن... برای کار فرهنگی کردن... ولی یکی توی این مسیر می پیچه توی فرعی و میزنه به جاده خاکی که تهش دره ی خطرناکیه! یکی هم هنوز داره با قوت ادامه میده! واقعا قضیه از چه قراره؟! از سمانه که نمیتونستم شماره ی نسرین رو بگیرم بعد از رفتنش به چند واسطه بالاخره شماره ی نسرین رو پیدا کردم و یه قرار ملاقات برای فردا باهاش گذاشتم باید تا قبل از جلسه ی روز سه شنبه با بچه ها می دیدمش... خیلی سوالها داشتم که شاید گره اش رو نسرین می تونست باز کنه... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 *** -پدر! چرا متوجه  نيستين ، من  فريبرز رو نمي خوام ... اون  همسر ايده آل  من نيست ... چرا همه اش  حرف  مامان  طلعت  رو به  گوشم  مي زنين ؟- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو مي خواد، منم  راضي  نيستم  تنها دخترعزيزم  با اين  يك  لاقبا ازدواج  كنه .- پدر! خانوادة  حسين ... خانوادة  محترميه ... مادرش  اين  دو پسر رو با خون دل  بزرگ  كرده ، علي  آقا با زور بازو و عرق  پيشاني  تا اينجا رسيده ، حسين  هم يكي  از دانشجويان  ممتاز دانشكده  هست ، ديگه  چه  خانواده اي  شريف تر وبزرگوارتر از اين ها!- ليلا جان ! در هر صورت  ما نقد رو به  نسيه  نمي ديم  خيال  كردي  فريبرزنمي تونسته  يكي  از اون  دختراي  رنگ  و وارنگ  فرنگ  رو بگيره ... يا روي  يكي  ازدختراي  فاميل  انگشت  بگذاره ... فريبرز عاشق  نجابت  و متانت  تو شده ، مي بيني فهم  و شعور رو... حالا تو ناز مي كني  و لگد به  بختت  مي زني ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...  نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... . موضوعش چیه؟ ... . قرآنه ... . بلند بخون ... . مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... . مهم نیست. زیادی ساکته ... . همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... . گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... . ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ ثريا، دختري كه به اون مديون بودم، با آن صورت آرايش كرده و بوي عطرش، رقيب من شده بود. حالا تازه مي‌فهميدم كه علت حمايت سميه از من فقط مخالفت با حضور ثريا بود. معلوم بود كه دختري با حجاب و اخلاق او، نمي تواند اخلاق و رفتار كسي مثل ثريا را تحمل كند. امان از آن روزي كه دعوا كردن ثريا را هم ببيند!! فكر كردم پس در اين جا هم كسي مرا نمي خواهد. معطل چه هستند؟ با لگد بيرونم كنند!! « پدرت را تنها گذاشته اي، كه اين طور كنفتت كنند؟! به خاطر اين كه عزا بگيرند چگونه تو را دك كنند! پس چرا معطلي، برگرد پيش بابايت، دست كم او تو را از خانه بيرون نمي كند. » ساك را برداشتم و برگشتم. از پله‌ها كه مي‌آمدم پايين، صداي فاطمه را شنيدم. انگار به سميه مي‌گفت كه برويم بيرون. توجهي نكردم و رفتم. صداي فاطمه را شنيدم كه از سميه مي‌خواست در اين كار دخالت نكند. حتي برنگشتم نگاهي بكنم، صداي سميه مي‌آمد كه مي‌گفت: « خودت ازم خواستي كمكت كنم ». و ديگر صدايي نيامد! چند لحظه بعد كسي از چند قدمي صدايم زد. - خانم عطوفت! خواستم توجهي نكنم و بروم. پاهايم ياري نكرد، ايستاد. صدا نزديك شد و رسيد به من. فاطمه بود. - كجا خانم عطوفت؟ به همين زودي از ما خسته شدين هنوز تا آخر اردو خيلي مونده. چيزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شايد چون دويده بود. شايد هم از روي شرمندگي بود. - مثل اينكه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشين. يه صندلي ديگه جور شده. باور نكردم. او راه افتاد. يك قدم هم رفت. - پس نمي آين؟ هنوز مردد بودم. دستي آمد و بازويم را گرفت. فشاري داد و كشيد: - بدو ديگه! اتوبوس راه افتاد. و من كشيده شدم. دويدم. رديف چهارم، كنار عاطفه يك صندلي خالي بود. فاطمه آن صندلي را نشانم داد. هنوز هم باور نمي كردم، هر چه سعي كردم بخندم، نشد. هنوز كمي از دست فاطمه دلگير بودم. اصلا متوجه نشدم كي از تهران خارج شديم. موقعي كه به خودم آمدم، ديدم همه بچه‌ها آيه الكرسي مي‌خوانند. فاطمه در ميان اتوبوس، بين صندلي‌ها ايستاده بود. تا مدتي بعد هم متوجه غير معمول بودن اين وضع نشدم. اولين چيزي كه باعث شد به اين وضعيت، مشكوك شوم، حرف عاطفه بود. - خاله جون! چرا شما ايستادين! بذارين من بايستم، شما بشينين!! فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند. - خاله جان! نكنه براي شما بليط نخريدن؟! - خريدن! ولي دوباره باطلش كردن! عاطفه دوباره بلند شد وايستاد: - پس بفرمايين. افتخار بدين جاي ما بشينين تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گيري كنم. فاطمه لبش را گزيد و دوباره عاطفه را نشانيد. - كاش براي چند لحظه آرام مي‌نشستي! عاطفه نشست و فاطمه رد شد و رفت. جمله آشنايي در ذهنم جرقه زد. "مثل اينكه قسمت شده شما هم باما همسفر باشين! يه صندلي ديگه جور شده! " از فكرم گذشت كه اين صندلي تازه از كجا پيدايش شد؟ مگر صندلي اتوبوس هم آب نبات چوبي است كه از گوشه جيب در بيايد واخم‌هاي دختري اخمو و غرغرو را باز كند. دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه كردم كه در عقب اتوبوس كنار چند نفر ديگر ايستاده بود و با آنها صحبت مي‌كرد. "يعني جايي براي نشستن نداره! پس....!! فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رويم را برگرداندم و عرقم را پاك كردم. عاطفه در حاليكه با چشم‌هاي شيطنت آميزش و با تعجب مرا مي‌پاييد، گفت: - الان چه وقت عرق كردنه؟ خردادماهه تازه؟! - كاري به گرما نداره. علتش حال خودمه. حالم خوب نيست! - چته مگه؟ چرا لب هات رو مي‌جوي؟! ول كن معامله هم نبود! - چيزي نيست! وقتي عصبي شم. عرق مي‌كنم و لب هام رو مي‌جوم. - نكنه به خاطر اين كه من كنارت نشستم، عصبي شدي؟ خب اينو زودتر مي‌گفتي. اين ادا و اطوارها چيه از خودت درمي آري؟! از جاش بلند شد و برگشت طرف فاطمه. - فاطمه من مي‌خوام جايم رو عوض كنم. اين صندلي ارزوني خودت، من مي‌رم پيش سميه جون خودم. ديگر معطل نكرد و رفت كنار رديف پهلويي ما. صندلي اول سميه نشسته بود. عاطفه سميه را كمي هل داد سمت نفر پهلوييش. - يه خوده مهربان تر بشين ببينم آبجي! بروآبجي! - من كه همون اول گفتم بيا سه تايي بنشينيم. فاطمه نشست كنار من! - باشه! من فعلا مي‌شينم هروقت پشيمون شدي، بيا صندليت را پس بگير! من كمي خودم را جمع كردم و گفتم: - من.... من! به خدا كاريش نداشتم، نمي دونم چرا ناراحت شد و رفت. فاطمه خنديد: - باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم. دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد. - من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شد و من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود...امیر علی زودتر از من جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دست های توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم ! با قدم های کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم می داد... همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر می کرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه! باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست! خونه عموی امیرعلی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی می شد پذیرایی، یکی هال، یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود و فاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بود و باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم! در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی! صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم می کرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیرعلی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود! امشب شده بود شب من هر چی امیرعلی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو ، مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر! امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم و سرم رو نزدیک تر به امیرعلی _ببخشیدها ولی بی زحمت باز کنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی! خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی! اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید! آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد! عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا! _باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟! عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست ...بعدشم بد ذات خودتی! زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقت ها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم. _راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟ عطیه پشت چشمی نازک کرد _دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟! اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن! پوفی کرد و احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان! نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه _چرا آخه؟ بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله! عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر !با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بود و بالاخره می رسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال ! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
زد به شونه ام و گفت: بعله همین درسته! بعد هم خانمم اینجایی که من میگم از شما سوال نمی کنن چه خبر؟! از شما تحقیق میخوان... پریدم بین حرفش و گفتم: نه محمد کاظم! من اصلا خوشم نمیاد تفتیش کنم و توی کار مردم دخالت کنم و مدام توی زندگی این و اون سرک بکشم!!!! یه خورده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: دست شما درد نکنه! شما که زن منی این حرف رو بزنی تکلیف بقیه معلومه! مگه ما توی زندگی مردم سرک میکشیم خانم! اتفاقا ما فقط با اونهایی کار داریم که اهل سرک کشیدن توی همه چیز هستن! حالا اگه لازم هم بشه برای پیدا کردن این جماعت کاری هم بکنیم که دوست نداشته باشیم ولی انجامش برای اسلام و انقلابمون منفعت داشته باشه ما هم انجام میدیم چون هدفمون مقدسه! هر جایی که اولویتمون به جای دوست داشتن های خودمون هدف مقدسمون باشه میتونیم پیش بریم و پیش ببریم وگرنه که چه ها که نمیشه... ضمنا عزیزم من منظورم از اینکه تحقیق میخوان انجام کار پژوهشی بود، نه کارهای مربوط به اداره! کلا این بنده خدایی که میگم موسسه ی پژوهشی داره و ربطی به اداره نداره خیالت راحت! گفتم: جون من، واقعا داری میگی هیچ ربطی به کارت نداره! بدون توریه و توجیه و در نظر گرفتن مصلحت! خندش گرفت گفت: از دست تو رضوان! آره واقعا دارم میگم هیچ ربطی به کار من نداره! لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و اومدم به سبک خودم با دو تا حرکت کماندویی_چریکی از محمد کاظم تشکر کنم و ابراز احساسات بروز بدم که دستای مبینا از پشت سرم، دور گردنم قفل شد! تازه از خواب بیدار شده بود... محمد کاظم با خنده گفت: خدا به من رحم کرد... بعد انگار مبینا رو که دید خندش یکباره محو شد! رو کرد به من و گفت: راستی مبینا رو میخوای چکار کنی؟! منم خیلی قاطع گفتم: نگران نباش آقا ، من حواسم هست از مسئولیت اصلیم جا نمونم! شاید زحمتم چند برابر بشه ولی مهم اینه هدفم مقدسه! و برای رسیدن بهش حاضرم تمام تلاشم رو بکنم! وقتی قاطعیت من رو دید دوباره لبخند زد و گفت: خوب خداروشکر خانم ما جزو خواص و خوبان عالمه! من هم حسابی ذوق زده از این جمله ی ناب تحسین برانگیز شدم... اما با ورودم به مجموعه ای که محمد کاظم بهم معرفی کرده بود، خیلی طولی نکشید که فهمیدم با خواص و خوبان عالم خیلی فاصله دارم... باورم نمیشد تغییر زندگیم از یه تحقیق پژوهشی شروع بشه! اون هم یه تغییر بزرگ که دست تقدیر هم زمین و زمان رو براش مهیا کنه تا من رو محک بزنه که چند مَرده حلاجم ! ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد! هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه! شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی! غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه! خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد! و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته) مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت! همزمان مغز من داشت سیگنال‌هایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم! چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد! یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه! یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته! و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه! داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم! (احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقاب‌های مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه! البته این برام کاملا بدیهی بود! چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد! تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر می‌شد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه! نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی! به همین سادگی...! هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! ) مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد! این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی! خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ... ادامه دارد..... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ... دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم... همه خسته و معطل! بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه! به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود... یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی... حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد! کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب! در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی ! جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم! و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم... اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد! در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم... دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم... باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی! نویسنده:
نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک ساعت! نزدیک های ظهر شده بود! عارفه چند لحظه ای یکبار می گفت مامان، بابا و داداشی کی میان! وقتی همسرم اومد با یه دستش محمد حسین به بغل گرفته بود و با یک دستش یکسری دارو ، گفتم:چرا اینقدر دیر شد گفت: خیلی شلوغ بود... نگران گفتم: خوب چی شد؟ گفت: عفونت گوشش خیلی شدیده! دکتر گفت اصلا تا حالا چنین وضعیتی ندیده! با این حال این شربت آنتی بیوتیک رو داد گفت: حداقل کاری میکنه تبش رو میاره پایین... سوال بعدی رو نپرسیدم... فقط شربت رو گرفتم و گفتم آب جوش میخوایم همین الان بهش بدیم.... ایندفعه محمدحسین رو گذاشت پیش من با عارفه رفتن دنبال آب جوش.... من هم قسمت بود همون روبه روی گنبد بشینم و با حسرت و بغض و اشک فقط نگاه کنم.... خیلی طول نکشید از یکی موکب ها آب جوش گرفت و شربت رو حل کردیم و دادم به محمد حسین ... خیالم که از دادن شربت راحت شد به همسرم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ نگاهی به گنبد کرد و یه نگاه به جمعیت! بعد به گوشه ی که اون طرف خیابون و توی مسیر برگشتن زائرها بود اشاره کرد که کمی خلوت تر بود و گفت: میخوای اونجا بشینیم یه کم استراحت کنیم تا ببینیم چی میشه! خیلی سریع قبول کردم و گفتم: باشه..‌ رفتیم اون طرف خیابون کنار پیاده رو پتو مسافرتیمون رو پهن کردیم و نشستیم و بچه ها هم با اسباب بازی هاشون مشغول بازی شدن ! موقع نماز ظهر شد... نوبتی داخل یکی از موکب های اطرافمون نمازمون رو خوندیم و چه نمازی.... بعد از نماز بچه ها که از صبح هم هیچی نخورده بودن حسابی گرسنه بودن و بهانه می گرفتن گفتم: آقا غذا چکار کنیم؟ گفت: یه کامیون کنسرو همراهمون آوردیم و کشیدیم! لااقل از باب تبرک هم شده یکیشون رو باز کنیم و بخوریم! من انگار تازه یاد کنسروها افتاده بودم! فکر خوبی بود ، در دسترس و آماده ! کنسرو باز کردیم و نون هم از فرسنگها اون طرف تر از یه مغازه گرفتیم و غذا رو خوردیم! دیگه بعد از ظهر شده بود و من با یه حال زار گفتم: نمیشه بریم بین الحرمین! همسرم گفت: خانم جمعیت رو نگاه کن! میشه به نظرت؟! با بچه ها که ممکن نیست ! تنهاییم که اصلا به داخل نمی رسی! بعد هم فردا روز اربعین و اینجا ده برابر این جمعیت غلغله میشه و اینکه با این وضعیت محمد حسین دکتر گفت به نظرم بهتره برگردیم! ناراحت گفتم: برگردیم... گفت: پیشنهاد دیگه ای داری که بشه کاری کرد؟ من پیشنهادی نداشتم و درست می گفت جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و محمد حسینم که باید یه فکر درست و حسابی براش میکردیم... قبول کردم نه با غر زدن! نه بهانه گرفتن ! ولی حالم شبیه کسی بود که هر چه دوید ولی نرسید.... حرفهام رو که با آقا زده بودم و فکر نکنم هیچ وقت صحنه ی اون خیابون و گنبد و گلدسته های آقا یادم بره.... حالا که قرار بود برگرديم مگه پاهای من راه می رفتن! قرار شد از کربلا مستقیم بریم چزابه... رسيديم پارکینگی که ماشین های ون بودند ولی اکثرا به سمت مرز مهران می رفتن نه چزابه، به سختی یه ماشین پیدا شد که می رفت سمت چزابه! همسرم چهار تا صندلی گرفت که بچه ها دیگه اذیت نشن درست وقتی که با همون حال گرفته نشستیم و جا گرفتیم یکدفعه..... ادامه دارد...
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -شما یه گزارشی دادید در رابطه با چند تا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟ -بله بله... فکر نمی‌کردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد درباره‌اش مفصل صحبت کنیم. آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شده‌ام، لحن مهربان‌تری گرفت و گفت: می‌شه دقیق برام توضیح بدی؟ و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفان‌های کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال می‌کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می‌دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند. ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف‌ها. اما برای من که بیشتر مطالعه‌ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی‌ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی‌شان. درباره عرفان‌های نوظهور زیاد خوانده بودم. می‌شد ردپای بهائیت را حتی میان متن‌هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه‌ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می‌خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی‌شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می‌کردند که هر انسان می‌تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست! یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی‌تر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیف‌تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟! نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم می‌خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می‌شود و از مطالب استفاده می‌کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کم‌کم زیاد می‌شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می‌کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می‌توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمی‌کرد! و برای همین متن‌های اصلی دست به دست می‌شدند. نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می‌گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح‌ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَک‌ام را تقویت کرد. «آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی‌مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی‌ام را می‌دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی‌ام را و تعداد مسافرت‌هایمان به آلمان را. حتی می‌دانست ارمیا برادر رضاعی‌ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می‌ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می‌کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی‌سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست. این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکه‌اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه‌شان، تخت‌جمشید است و مردی در نقطه‌ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می‌گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی‌داد. راستی مادر کوروش را می‌پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت‌جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می‌توانست، تمام دکور خانه‌مان را مثل تخت‌جمشید می‌چید! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛