eitaa logo
مَه گُل
661 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه_بدو شوهر جونت اومد! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیرعلی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! با لحن تخس عطیه چشم های گرد شده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم و با یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست هام قفل شد بین دست های امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی_ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشم های امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم و بعد دور شد...تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با امیرعلی و دست هایی که گرو دست های سرد و یخش بود...عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو بالا گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود. امیرعلی_ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دست هام رو محکم از دست هاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بد و بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دست هام ثابت موند... دست هایی که هنوز سرمای دست های امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری می کنه یعنی امیرعلی با این دست هاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیرعلی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که این بار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشم هام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشم هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست هام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بود و گرفته و من سر به زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم می گفتی.. پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه می گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشم های بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمی دونم از حرفم چی برداشت کرد که طعنه می زد _حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زد و دستش از جلوی صورتم جمع شد نمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردید و دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: اما من با همین دست هام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم ! _آقا امیرعلی من می خوامشون الام این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بود و آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشم هاش رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لب هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بی تابی آرامش گرفته بود با اینکه سر به هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: می دونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کرد و به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدهامون! یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشم هاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ...اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشم هاش برق می زد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیرعلی بودن بود گرمی می داد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نبات های چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشم هام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمی ترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم... حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نذاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم! نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد _ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواش تر شد _محیا بیا کنفرانس های دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشم هام گرد شد و مطمئن بودم لپ هام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات می کنم عطیه بی حیا! صدای خنده ریز امیرعلی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! *** دست های خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرف ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه! لبخند بچگونه ای زدم _آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیشترین کار محاسباتی تحصیلم این بود که بشمارم ببینم تمرین چندم به من میرسه😂😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ و بعد لبخند تاسف آميزي زد: فاطمه-اين طوري آدم به مادرش هم به چشم مجرمي نگاه مي‌كنه كه اجازه داده يه مرد بهش مسلط بشه! به همين علت; فمينيسم هم اگرچه شعار مبارزه با تحقير زن و زن ستيزي رو مي‌ده, ولي خودش هم زن رو تحقير مي‌كنه. چون كه به احساس مادري و همسري كه از راه‌هاي كمال زنانه ست حمله مي‌كنه. يعني اگر دشمن قديمي هويت زن‌ها مسائل جنسي بود, امروز به خاطر در نظر نگرفتن شرايط جنسيت زنانه توسط فمنيسم, اين انديشه شده دشمن هويت زن! اگر قبلا مردها زن‌ها رو بي ارزش مي‌كردن حالا خود زن‌ها اين كار رو مي‌كنن. مي‌خوام بگم از اون جا كه انسانيت رو نمي شه صرفا بر اساس جنسيت درك كرد, حتي روشنفكرانه ترين نظريه‌هاي فمنيستي هم نمي تونه درك متعادلي از انسان داشته باشه. اگر به فمينيست‌ها اجازه داده بشه كه خيالات خام خودشون رو تبليغ و ترويج كنن, نتايج اوليه فمنيسم بسيار خطرناك و نتيج نهايي اش فاجعه آميز خواهد بود😐 پيش بيني فاطمه درمورد اين آينده خطرناك، باعث شد كه جلسه ساكت شود. كسي حرفي نمي زد. شايد همه فكرمي كردند كه چه خواهد شد؟ راحله ظاهرش آرام بود، ولي نگاهش ناراضي به نظر مي‌رسيد. معلوم نبود او به چه چيزي فكر مي‌كند! فهيمه همان طور كه با بند عينكش بازي مي‌كرد، بعضي وقتها از زيرچشم به راحله نيز نگاه مي‌كرد. به نظر نگران مي‌رسيد. شايد نگران راحله بود! عاطفه و سميه هيجا ن زده به نظر مي رسيدند. فاطمه اما آرام و خونسرد بود. به ثريا نگاه مي‌كرد كه صفحات آخر كتاب را ورق مي‌زد. نمي دانم چه طوري به اين زودي رسيده بود به آخر كتاب! شايد هم مثل من كتاب مي‌خواند. 💭جاي پدر خالي كه حرص بخورد: _آخه اين چه وضع كتاب خوندنه دختر؟! كتاب رو كامل مي‌خونن! حتي سفيدي‌هاي حاشيه اش رو هم بايد بخوني! نه اين كه ده صفحه از اولش، ده صفحه از وسطش، و ده صفحه هم از آخرش بخوني! صداي فرياد هيجان زده ثريا همه چيز را به هم ريخت! سكوت جلسه، رشته فكر و نگراني‌هاي بچه‌ها را! خاطرات پدر را، نگاه آرام وخونسرد فاطمه را! ثریا- لعنت به همه تون!😠 همه صورت‌ها و نگاه‌ها برگشت به سمت ثريا. كمي لحنش آرامتر شد. فقط كمي! ثریا- پس كه اين طور! شما هم ...بله! به سرعت سرش را بلند كرد. هيجان زده بود! خواست چيزي بگويد كه نگاه بچه‌ها را ديد و چهره‌هاي متعجب وحيرت زده را! دهانش باز ماند. يادش رفت چه مي‌خواست بگويد. به آرامي دهانش را بست. زير نگاه‌هاي خيره بچه‌ها سر در گم بود. آرام نگاهش را پايين كشيد. نگاه ديگري به كتاب كرد و دوباره هيجان زده سرش را بلند كرد. اين بار نگاهش به راحله بود. فقط به راحله! هيجان زده و مشوش! ثریا- تو تموم اين كتاب رو خوندي؟ راحله جواب نداد. ترديد داشت. شايد هم متوجه نشده بود كه ثريا با كيست؟ جهت بعضي از نگاه‌ها عوض شد. فهيمه و عاطفه از ثريا به سوي راحله چرخيدند. بالاخره مطمئن شد كه او بايد جواب دهد. راحله- نه! تا همان جايي كه تو جلسه را به هم زدي و رفتي. ثريا اين طعنه را اصلا به روي خودش نياورد. شايد هم سوالش مهم تر بود! - پس، آخر كتاب رو نخوندي؟😏 راحله- فرض كن نخونده باشم! اشكالي داره؟ ثریا- اگه نخونده باشي ...نه! اشكالي نداره، ولي... و بعد يكهو جهت نگاهش عو ض شد. اين بار همه را نگاه ميكرد و بيشتر فاطمه را. ثریا- داشتم اين كتاب را ورق مي‌زدم. دنبال همان تكه اي مي‌گشتم كه راحله خوانده بود! ولي در عوض چيز ديگه اي پيدا كردم. مطلبي در آخر همين كتاب. فكركنم به گونه اي نتيجه گيري نويسنده همين كتاب باشه.😏 چرخيد به سوي راحله! بي قراربود. - راستي! گفتي اين خانم ( فالاچي) فمينيست هم هست، آره! راحله سرش را تكان داد.😟 - تقريبا! ثریا- پس جالبه كه نظريات همين خانم نويسنده رو راجه به وضعيت زن‌ها در غرب بشنوين. فكر كنم شنيدني باشه. بخصوص براي راحله كه از ديدن اون مادر سالارها اين طوري ذوق زده شده بود! و بعد چند صفحه آخر كتاب را ورق زد: ثریا- اين توصيفي از شهر نيويوركه كه براتون مي‌خونم: (در درون ساختمان‌هاي غرق در نور نئون، هرگز نور خورشيد به داخل آنها راه نمي يافت، هزاران تن از زنان، متحد و عليه مردان شرم زده، در تكاپو و مبارزه بودند و خود را نيرومند و فرمانروا ولي سخت تنها احساس مي‌كردند. هنگام ظهر كه ادارات براي صرف نهار خالي مي‌شود، اين زنان همچون آبشار پرخاشگر غم زدهاي از اتاق‌هاي خود فرو مي‌ريختند و در ( (بارها) ) در مقابل يك همبرگر ومقداري سالاد قرار مي گرفتند. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ در خلال يك لقمه همبرگر و يك برگ كاهو گاهي سر خود را ميگرداندند تا با مردي كه درمقابل همبرگر و سالادش نشسته بود، سختي مبادله كنند. در اثنايي كه نور تمنايي محبت از مردمك چشمشان ساطع بود، نوري كه مرد به ديدگانش پاسخ نمي داد؛ زيرا از تقاطع تير مژگان هراسان بود. بعد از جايي بر مي‌خواستند، به شتاب حساب ميز را مي‌پرداختند و از فروشگاه «ماسي» چند شيء مورد نياز خود را باعجله خريداري مي‌كردند و لحظه اي هم به پيش بندهاي مردانه مي‌نگريستند كه تابلوي بزرگي با اين نوشته دربالاي آن‌ها جلب توجه مي‌كرد: (يكي از پيش بند‌هاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك مي‌كند، خريداري كنيد. ) سپس به سرعت به ادارات غرق نور خويش باز مي‌گشتند تا بار ديگر آن مبارزه تمسخر آميز خود را عليه جنس مرد كه خواهي نخواهي موفقيت آميز بود از سر گيرند.) ثريا كمي صبر كرد. مكث كرد. انگار شك داشت يا چيزي بود كه جلوي خواندنش را مي‌گرفت؛ جلوي حرف زدنش را. چيزي در گلويش! هر چيزي بود، روي چشم‌هايش اثر مي‌گذاشت. نگاهش غمگين بود.😒 ولي در لحنش ذوق و اشتياق غريبي موج مي‌زد. انگار لذت مي‌برد از خواندن اين متن😟 –غيرازجايي كه آگهي فروشگاه ماسي را مي‌خواند (يكي از پيش بند‌هاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك مي‌كند، خريداري كنيد.) كمي صبر كرد. دو صفحه ديگر را ورق زد. آب دهانش را به زحمت قورت داد. - دو ،سه صفحه بعد ادامه زندگي اين زن‌ها رو اين طوري تو صيف مي‌كنه: (شامگاهان هنگامي كه مترو آنان را همچون اژدهايي به درون خود فرو مي‌برد تا آنان را در مقابل آپارتماني كه با پول اين همه آزادي و استقلال خريداري كرده بودند، دوباره از درون خود فرو ريزد، غم و افسردگي جانكاهي قلب و مغزشان را فرا مي‌گرفت و گفتي تمام شهر نيويورك از اثر آه‌هاي خشم آلود آنان به ارتعاش در آمده است. بدين طريق بار ديگر فرار از خانه را بر قرار ترجيح مي‌دادنند و مجددا سوار مترو مي‌شدند و در مقابل يك سينما يا يك ( (با) ) فرود مي‌آمدند و چند گيلاس ويسكي مي‌زدند و بار ديگر به اين حقيقت تلخ مي‌انديشيدند: اين پيروزي كه توجه تمام جهانيان را به خود جلب كرده است تا چه اندازه براي آنان گران تمام مي‌شود. آري در مقابل اين مرداني كه در زن، حتي در منشي‌هاي خودشان تنها يك ( (مادر) ) تجسس مي‌كنند، زنان امريكايي نفوذ فراوان و خود كفايتي شاياني به دست آورده اند، ولي در عين حال از ته دل آرزو مي‌كنند چه خوب بود فروتني را جانشين غرور مي‌كردند و در اين جهان مرد وفاداري داشتند! زيرا درست است كه هيچ كس نمي تواند خويشتن را از قوانين آهنين جامعه رهايي بخشد، ولي در عين حال كاملا صحيح است كه انسان نمي تواند احساسات خويش، حتي ساده ترين عواطف خويش را پايمال كند. ) ثريا ديگر نخواند. صفحات كتاب را محكم به هم كوبيد. شرق! كتاب بسته شد. همچنان سرش پايين بود. 😔سرش را بلند نمي كرد. شايد مي‌خواست چيزي را كه در چشم‌ هايش بود، پنهان كند. من كه نفهميده بودم بالاخره او چه مرگش است!؟ 👈هر كس به نگاه مي‌كرد، مطمئن مي‌شد كه از آن عشاق سينه چاك غرب است، اما انگار اين طور هم نبود!👉 شايد او هم دريكي از خانواده‌هاي مادر سالار زندگي مي‌كرد. فاطمه حواسش به ثريا بود به زحمت نگاهش را از او مي‌گرفت و رو به بچه‌ها كرد: فاطمه- مطلب جالبي بود! 😊خيلي جالب! حداقل براي من كه اين طور بود. نشون مي‌داد حتي بعضي از خود متفكران غرب خود سردمداران و مدافعان فمينيسم هم فهميدن كه اشتباه كردن؛ 😏فهميدن هنوز هم به زن ظلم مي‌شه. ولي دليلش رو نمي دونن. شايد اگه مي‌دو نستن، مي‌تونستن كاري كنن. استاد ما مي‌گفت كشورهاي غربي چون ديرتر از بقيه ملت‌ها به مقام زن آگاهي پيدا كردن، مي‌خوان با اين جنجال‌هاي تبليغاتي عقب ماندگي شون رو به نحوي جبران كنن. ولي چون به جنبه‌هاي انساني و معنوي زن توجه نمي كنن، برداشت‌هاي الان اون‌ها هم اشتباهه. من فكر مي‌كنم براي همين هم هست كه هنوز هم نمي تونن به زن‌ها كمك كنن. يادمه استادمون تاكيد مي‌كردن كه {در مورد مسئله زن اين ما نيستيم كه بايد از موضع خودمان دفاع كنيم، اين فرهنگ منحط غرب است كه بايد از خو دش دفاع كند.}😏✌️ عاطفه گفت: - از بس اومد دم در مدرسه ما ايستاد و پشت سر ما راه افتاد، كار دست خودش داد! يه روز چند تا از مغازه دارهاي اطراف مدرسه يقه اش رو گرفتن: «مزاحم دختراي مردم مي‌شي مارمولك؟» و بعد هم يه فصل كتك مفصل زده بودندش. ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃دوستان گرامی، آماده بشیم برای نماز اول وقت ... 🙂🙃🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند و چون دریا آرام شد خود را اسیر صیاد دیدند؛ تلاطم زندگی حکمت خداست از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام شبتون ارام فرداتون عالی همراهان همیشگی مه گل💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥