eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ فاطمه- چرا، ميذاره ولي نه اونطوري كه تو فكر ميكني. بذار اينطوري برات بگم. اون چيزي كه روي شخصيت انسان اثر ميذاره برخورد انسان‌ها با وضعيت و موقعيت‌هاي اطرافشونه، نه خود اون حوادث و موقعيت ها. به قول يكي از روانشناسان "آنچه انسان را ميسازد كنش‌هاي محيطي نيست بلكه واكنش‌هاي ماست به محيط" به همين علته كه خيلي از مواقع ميبيني شخصيت يه جوان معلول خيلي محكم تر از جوانيه كه همه جور امكانات داره و موقعيت رشد هم كاملا براش فراهمه. من- ولي آخه خود شما گفتين كه خانواده در رشد انسان بسيار موثره، اينقدر هم راجع به ظرافت و انتخاب همسر حرف زدين، پس همه اين حرف‌ها براي چي بود؟ فاطمه- همه اين حرف‌ها و دقت‌ها براي اين بود كه خانواده و موقعيت‌هاي پيراموني، زمينه رشد رو براي انسان فراهم ميكنن. ولي دست آخر اين خود انسانه كه باعث رشد و نمو شخصيت خودش ميشه. يعني برخوردش با اين شرايط مهمه! بذار يه مثال ديگه بزنم. 💥از يه طرف زن لوط (ع)، 💥پسر نوح (ع)، 💥زن امام حسن (ع) رو ميبيني كه در كنار بهترين مخلوق‌هاي خدا و در شرايطي كه بهترين زمينه رو براي رشد دارن بد ترين راه رو انتخاب ميكنن و جزو شقي ترين افراد عالم ميشن و از طرف ديگه هم ✨آسيه (س) زن فرعون رو ميبيني كه در كنار بدترين و شقي ترين فرد عالم به بهترين جايگاه ميرسه. مگه نديدي در قرآن هم ميگه... سميه كه نانش را گرفته بود، زد به شانه فاطمه: - خانم نوبتتون رو از دست ندين. فاطمه برگشت طرف سميه: - اِ! نوبت ماشد! چه زود گذشت! سميه صبر كرد تا من و فاطمه هم نان گرفتيم و بعد به حسينيه راه افتاديم من باز هم از فرصت استفاده كردم و از فاطمه پرسيدم: من- راستي چيزي كه ميخواستي از قران بگي چي بود؟ فاطمه- ميخواستم بگم در قرآن هم آيه اي داريم كه ميگه: ✨"عسي ان تكرهوا شيئا و هو خيرلكم... "✨ يعني شايد كه چيزي براي شما ناخوشايند باشه، در حالي كه خير شما در آن است. يعني در زندگي‌هاي هر كدوم از ما هم گاهي مواردي پيش مياد كه اگرچه ما خوشمون نمياد، ولي صلاحمون در اون موقعيت ناخوشاينده. حتي اگه هيچوقت هم ما دليلش رو نفهميم. سميه ديگر اجازه نداد كه فاطمه ادامه دهد: - مريم جون، تورو به قرآن ديگه سوال نكن. الان ميرسيم به حسينيه. تو هي سوال ميكني و فاطمه هم جواب ميده. بچه‌ها هم سر ميرسند و بعدش ديگه ول كن نيستن. بعد هم ديگه سرمون به حرف زدن گرم ميشه و از كارهامون باز مي‌مونيم.😅 ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ ثريا گفت: - نگران نباش عاطفه! يا خودش مياد يا نامه اش!😁 رويش به سوي ديوار بود. ولي از توي آينه همه جارا مي‌پاييد. برس كشيدنش هم براي رفع بيكاري بود. چون موهايش صاف و مرتب بود. اما انگار ميخواست يك جوري خودش را مشغول كند. ديروز بعد از بحث تا اخر شب ساكت بود. هيچ چيزي نگفت فقط فكر مي‌كرد در خودش بود، اما امروز صبح كه از خواب بيدار شد، دوباره عوض شد. حتي شاد تر و پر جنب و جوش تر حرف ميزد. متلك ميگفت، لباس هايش را مرتب ميكرد. اما هيچ فايده اي نداشت، شادي اش مصنوعي بود. مي‌فهميدم كه هنوز هم آشفته است. فقط ميخواهد با اين كارها از فكر كردن خلاص شود. مي‌خواهد آشفتگي اش را پنهان كند حالا ديگر مطمئن شدم كه او هم مشكلي در خانواده اش دارد كه بحث ديروز اينقدر او را به هم ريخته است. عاطفه گفت: - در هر صورت چيزيش به تو نميرسه! عاطفه هم عوض شده بود. از صبح نگران به نظر مي‌رسيد. منتظر همان جواني بود كه روز قبل دوبار آمده بود دنبال او! اما هيچ كس نيامد و عاطفه همچنان نگران و منتظر بود. حتي ظهر هم با سميه و فاطمه به نماز جمعه نرفت و لباس هايش را هم پوشيد اما دوباره نشست ترسيد دوباره برود و آن جوان پيدايش شود. فاطمه و سميه هم خودشان رفتند و تازه برگشته بودند و ناهار ميخوردند. ثريا همانطور كه به خاطر جواب عاطفه ميخنديد گفت: - آره ممكنه از اون "فرهاد" چيزي به ما نرسه. ما هم بخيل نيستيم، ارزوني تو! ولي دست كم تو يكي از اين حالت عزاداري در مياي و يه حالي ميدي به اين جماعت بي حال. و بعد برگشت طرف بچه ها! - بيا نگاهشون كن تو رو خدا. هر كدومشون يه طرفي افتادن! اون از فهيمه كه يا كتاب ميخونه يا مي‌خوابه! فاطمه و سميه هم كه دارن شكمشون رو پر مي‌كنن. البته محض رضاي خدا! خدا قبول كنه! مريم هم كه... خودم حرفش را قطع كردم. - مريم چي؟ هان نمك نشناس! بد مي‌كنم دارم جورابت رو برات مي‌دوزم؟ خودت كه عرضه نداري. فوري به حالت عذر خواهي در آمد. - من كي چنين حرفي زدم مريم جون؟! تو ديگه چرا؟! تو چرا اينقدر زود رنجي؟! مي‌خواستم بگم تنها كسي كه داره يه كار مثبت انجام مي‌ده مريمه و بس!😅 راحله راديو ضبط كوچك ثريا رو از گوشش جدا كرد و غر زد: - مي‌ذاري اين چند دقيقه اخر اخبار رو گوش كنيم يا نه؟😕 ثریا- برو بابا! تو هم كه يا روزنامه ميخوني يا اخبار گوش ميدي. باتري‌هاي مارو تموم كردي! حالا اين همه اخبار رو گوش دادي كجا رو گرفتي؟ راحله- مي‌گي چي كار كنم؟ بلند بشم بندري برقصم!😄 ثریا- نه تورو خدا! بيخود بندري نرقص كه آبروي رقص رو هم ميبري. تازه مُحرّمه. سميه هم اينجاست. پس حرام اندر حرام اندر حرام است!😅 سميه يه تكه نان برداشت و گفت: - پس چي ميگي؟ تو اصلا معلومه امروز چته؟ چي ميخواي؟😕 ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی تنهاترین سردار 🇮🇷 در مورد امام حسن مجتبی 🇮🇷 قسمت چهارم ( آخر ) ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️دعايی زیبـا از بابا طاهر ابرها به آسمان تكيه ميكنند درختان به زمين و انسانها به مهربانی يكديگر گاهي دلگرمی يك دوست چنان معجزه ميكند كـه انگار خدا در زمين كنار توست جاودان باد سايه دوستانی که شادی راعلتند نـه شريك و غم را شريكند نـه دليل شب خوش جمعه تون زیبا 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام به اعضای گرامی مه‌گلی، صبح آدینتون بخیر و شادی 📄🔗 ‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد🚫 چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد! ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه روز لبات خود به خود لبخند می‌زنن، فقط امیدتو از دست نده عزیزم ✨ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 خمس ارزش افزوده ارث ⁉️سؤال: زمین ارثی را پس از بیست سال فروختم، آیا به ارزش‌افزودۀ آن خمس تعلق می گیرد؟ ✅جواب: خمس ندارد، مگر آنکه زمین را با قصد سود و رشد قیمت نگه داشته باشید، که در این صورت، پس از فروش، بنابر احتیاط واجب ارزش افزودۀ آن _ پس از کسر مقدار تورم _ از درآمد سال حساب می‌شود که در صورت موجود بودن آن در پایان سال خمسی، خمس آن باید داده شود. 📚طبق فتاوای مقام معظم رهبری ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️تخم مرغ دو عدد ▫️عسل یا شکر 7 ق غ(من از عسل استفاده کردم) ▫️ماست یا شیر سه ق غ(من از ماست استفاده کردم) ▫️آرد 8 ق غ ▫️روغن مایع 3 ق غ ▫️بکینگ پودر 1 ق چ ▫️وانیل مقداری ابتدا تخم مرغ،عسل و وانیل را خوب هم زدم تا کر رنگ بشه بعد ماست و روغن را اضافه کردم هم زدم تا یکدست بشه آرد را با بکینگ پودر دو بار الک کرده و به و اضافه کردم و مخلوط کردم تابه نچسب را داغ کردم و مقداری روغن ریختم گذاشتم روی حرارت ملایم تا داغ بشه بعد مایع را داخلش ریختم و شعله پخش کن را زیر تابه گذاشتم(با شعله ملایم) و در دم کنی گذاشتم بعد ازبیست دقیقه درش رو برداشتم و با خلال چوبز تست کردم و اگه بهش نچسبی کیک پخته و برش گردوندم تا روی کیک هم برشته بشه.روش با گاناش و پودر پسته و گردو تزیین کردم اشپزی مه گل😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داشتم مشخصات سشوار چرخشی رو از دیجی کالا بلند برا مامانم می‌خوندم،😊 مامانم گفت ببین پُش سرش چیا گفتن! 😳😐 منظورش نظرات کاربران بود😄😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💎 6 نکته برای افزایش سرعت گوشی های اندرویدی ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ثریا- نه والله! خودم هم نميدونم. فقط ميدونم كه بعد از ظهر جمعه اي بدجوري حوصله‌ام سر رفته. پوسيديم در اين چند روز از بس همه اش توي اين خونه نشستيم. بابا بلند شين بريم بيرون يه ذره بگرديم، سينما بريم.😃 سميه با تعجب گفت: - بله! چشمم روشن! پس فردا تاسوعا عاشوراست. حالا بلند شيم بريم دنبال تفريح و يلّلي تلّلي!😐 ثریا- مگه چه اشكالي داره؟ گناه كه نيست! ميخوايم بريم فيلم ببينيم. خود تلويزيون هم امروز فيلم پخش مي‌كنه. تازه اون فيلمي هم كه من پوسترش رو سردر سينما ديدم، اصلا فيلم خنده داري نيست، خيلي هم محزون و غمناكه.🙁 سمیه- مگه تو اين فيلم رو ديدي؟😟 ثریا- نه! ولي چون هنر پيشه محبوب من توش بازي كرده و من تمام اخبار فيلم‌هاي اون رو دنبال ميكنم در جريان حال و هواي اين فيلم هستم.😍 فاطمه همانطور كه ظرف‌هاي خودش و سميه را جمع ميكرد، پرسيد: - حالا كي هست اين هنر پيشه محبوب تو؟ ثریا- مستانه مظفري! چنان يكه خوردم و ازجا پريدم كه سوزن رفت توي انگشت دست چپم. بي اختيار فرياد كشيدم:😵 -"آخ! " با شنيدن صدايم همه به سمت من برگشتند. فهيمه كه از خواب پريده بود، بلند شد و نشست. - چيه؟ چي شده؟😳😧 من در حالي كه دوتا از انگشت هايم را روي هم فشار ميدادم تا خون بيرون نزند، گفتم: - چيزي نيست سوزن رفت توي انگشتم. ثريا خنديد: -"اون همه الدرم، بلدرم بيخودي بود؟! اينقدر قيافه گرفتي! با يه سوزن رفت هوا. "😁 انگار اين جريان عاطفه را هم از نگراني به در آورد. - خوب تو كه نميتونستي بيخود به سوزن دست زدي. مگه مامانت بهت نگفته كه سوزن جيزه؟😜 انگشتم را از هم جدا كردم، ناگهان صداي جيغ فهيمه بلند شد وخودش از جا پريد: - ِا! خون! خون!😳 كمي دستم را چرخاندم، كمي خون از كنار انگشت هايم بيرون زده بود. ثريا دست فهيمه را گرفت و نشاندش. - خيلي خب چته؟ چرا اينقدر ذوق زده شدي؟ مگه تا حالا خون نديدي؟😄 راحله راديو را گذاشت روي زمين! - اگه گذاشتين ما اين چند كلمه ديگه رو گوش كنيم! فهيمه گفت: - بابا حالا چه وقت اين حرفاست! زودتر يه چسب بدين به اين بنده خدا، الانه كه ميكروب بشينه رو زخمش و كار دستش بده. ثريا گفت: - بابا جان زخم شمشير كه نيست! سميه سفره را كه تا كرده بود، كناري گذاشت و ازجيبش يك دستمال كاغذي در آورد. - بيا مريم جون! بگير اينو بذار روش تا خيال فهيمه هم راحت بشه. من همان طور كه دستمال كاغذي را از سميه ميگرفتم، در دلم خدا را به خاطر پيش امدن چنين جرياني شكر ميكردم. چون باعث شده بود حواس بچه‌ها از بحث ثريا پرت بشه! ولي ثريا نگذاشت. چون در همين هيرو وير فكر سينما رفتن دوباره به كله اش زد: - خب! حالا به خاطر مريم هم كه شده بايد بريم سينما. پول بليط مريم هم مهمون من! قبوله!😉 احساس كردم ضربان قلبم رسيده به ۱۲۰. صورتم از شدت ناراحتي سرخ شده بود. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کلیپ دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی) 🦋 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ من- من نميام! شماها اگه ميخواين برين! ثریا- چرا مريم جان؟ تو ديگه چت شد؟ قول ميدم خوشت بياد! سميه كلافه از اصرارهاي ثريا گفت: - ثريا جون! جون مادرت ولمون كن دست از سرمون بردار!😕 ثریا- اِ نميشه كه! بايد بياين اين خانم مظفري رو ببينين تا بفهمين زن يعني چي؟ با غيظ گفتم: " يعني چي؟ "😠 ثریا- يعني خانم مظفري همه چيزش بيسته! ماهه به خدا. قيافش، هيكلش، حرف زدنش، راه رفتنش، اخلاقش رو كه ديگه نگو! يه خانم به تمام معنا! يه مادر خوب! خنده‌ام گرفت. بيشتر اما از روي حرص نه شادي. واقعا كه تصورات ثريا چقدر به حقيقت نزديك بود؟! با لبخندي عصبي كه ميخواستم نارحتي‌ام را پنهان كند، گفتم: - كي اين چاخان‌ها رو برات گفته؟😏 با تعجب نگاهم كرد:😳 - چاخان؟! به جان خودم اگه حتي يه كلمه اش هم چاخان باشه! عين حقيقته، بايد ببينيش تا باور كني، باور كن نيمي از علاقه من به هنر پيشه شدن به خاطر علاقه ايه كه به اين خانم مظفري دارم. سميه پرسيد: - مگه تو ميخواي هنر پيشه بشي؟ ثریا- آره مگه چي كم دارم كه نتونم؟! سمیه- ولي آخه...! چرا؟! ثریا- براي اينكه ميخوام مثل اون باشم. سمیه- مثل كي؟ ثریا- مثل خانم مظفري ديگه! سمیه- كه چي بشه؟ ثريا سرش را تكان داد: -كه خوشبخت بشم! 😇 توي دلم گفتم: " اي احمق زود باور! ". ديگر طاقت نياوردم. بلند گفتم:😠 - تو از اون چي ميدوني؟ ثريا و بقيه بچه‌ها از لحن تند من تعجب كردند. ثريادر حالي كه پلك چشم هايش را به هم ميزد، رو به من برگشت: - خيلي چيز‌ها ميدونم. من- مثلا چي؟ ثریا- مثلا همه فيلمهايش را ديدم. من- اون‌ها يه مشت فيلمه! دروغه. هيچ كدومش مظفري نيست. هيچ كدومش زندگي اون نيست، فقط يه نقشه. زندگي خودش سخت تر و داغون تر از اين حرفهاست. ثريا ناراحت شد:😒 - نه! اينطور نيست! فرياد كشيدم:😠😲 - چرا همينطوره! تو از زندگي اون هيچي نميدوني. ثريا گفت: - چرا ميدونم! من تمام مصاحبه هايش رو خوندم. اون توي زندگي خصوصيش هم خوشبخته. اون يه دختر هم داره! من حتي حرفهاي شوهرش رو هم خوندم. اون هم از زرنگي زنش راضي بود. به اون افتخار ميكرد! اسم دخترش هم... 💭دوباره اون خاطرات لعنتي جلوي چشمهايم زنده شد. يك چيزي توي شقيقه هايم كوبيده مي‌شد. صداي فرياد‌ها و گريه‌هاي مادر توي سرم مي‌پيچيد. مي‌پيچيد و مي‌پيچيد. دست‌هاي عصباني بابا جلوي چشم هايم تكان مي‌خورد اتاق تكان ميخورد! مي‌پيچيد! ثريا فرياد مي‌كشيد. فرياد كشيدم:😵😠 - اون‌ها همه اش يه مشت اراجيفه! دروغه! اتاق دور سرم چرخ ميخورد. دلم مالش مي‌رفت. ثريا گفت: - نه دروغ نيست!😐 سرم همراه اتاق چرخ مي‌خورد. صدايم كمي آهسته تر شد. انگار با خودم حرف مي‌زدم. - چرا هست! ثریا- كي ميگه؟! - من! مقداري زرداب ميان گلويم امد. احساس تهوع كردم. به زحمت جلوي خودم را گرفتم. ثريا با ناباوري پرسيد: - مگه تو كي هستي كه راجع به زندگي خصوصي ديگران اينطور قضاوت ميكني؟🙁 من- ديگران؟!... من دخترش ام! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎖🎖🤩🤩 ⁉️رمز گاوصندق چند میشه؟ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🌹🌹دوستانی که مایلند در مسابقه این هفته مه گلی شرکت نمایند پاسخ خود را تا فردا شب به ایدی زیر ارسال نمایند👇👇👇 @mariamm313
☀️دعايی زیبـا از بابا طاهر ابرها به آسمان تكيه ميكنند درختان به زمين و انسانها به مهربانی يكديگر گاهي دلگرمی يك دوست چنان معجزه ميكند كـه انگار خدا در زمين كنار توست جاودان باد سايه دوستانی که شادی راعلتند نـه شريك و غم را شريكند نـه دليل شب خوش
❤️الهی به امید تو 🌹🍃سلام به اعضای مهربون مه‌گلی، شروع هفته‌تون پُرنشاط و شادابی 🌹🍃زندگی: با تبسم⇐شیرین با عشق⇐زیبا با محبت⇐محکم با صداقت⇐امن و با یاد خدا⇐آرام می‌شود 🌹🍃براتون زندگی: شیرین٭ زیبا٭ محکم٭ امن٭ وآرام٭ آرزو می‌کنم ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹 به نام او... ۵ آغااااا خوب چه جوری خود کنترلی داشته باشیم؟😩 چکار کنیم وقتی نمی تونیم نگاهمون رو کنترل کنیم مثلا گوشی به دست مون هست، چشممون یه چیزی می بینه که نباید ببینه! یا کنترل زبونمون که وقتی عصبانی میشیم واویلا میشه و هر چی که خودمون هم باورمون نمیشه ازش میاد بیرون😱 یا کنترل گوشمون از دست میره وقتی که توی جمع خانوادگی یا دوستانه یا حتی گاهی تنهایی نشستیم چیزایی رو نباید بشنوه، میشنوه! کلافه ایم از دست این وضعیت😔 ببینید اصلا نگران نباشیم ما قراره اگر این ویژگی ها رو نداریم بدست بیاریم و بدست آوردن هر چیزی تلاش میخواد👌 اگه یادتون باشه گفتیم برای اینکه بتونیم خود کنترلی داشته باشیم و کنترل خودمون دست خودمون باشه، اولین کار این بود که موقعیتی که کنترل از دستمون خارج میشه رو دقیق بشناسیم و بدونیم ✔️ مثلا وقتی سر و صدا زیاده کنترل زبان ما از دست میره و شروع میکنه پرخاشگری یا وقتی تنهاییم کنترل چشم ما از دست میره و میره اونجایی که نباید بره و... حالا وقتی فهمیدیم توی چه موقعیت هایی این کنترل خارج از سیستم میشه مرحله ی بعد باید یا خودمون رو توی اون موقعیت قرار ندیدم در واقع از قرار گرفتن توی اون موقعیت فرار کنیم🏃‍♂🏃‍♂ یا اگر توی اون موقعیت قرار می گیریم از قبل براش برنامه چیده باشیم که در صورت رو به رو شدن با این وضعیت به جای از دست دادن کنترل فلان برنامه ای که در نظر گرفتیم و یا فلان کار رو بکنیم. مثلا وقتی وقتی سر و صدای زیاد، یا بهم ریختگی اتاق، یا کار بد اطرافیانمون ما رو بهم میریزه و خدای نکرده کنترل زبونمون رو از دست میدیم! طبق برنامه ی قبلی که قراره در مواجهه با این حالت چکار کنیم متناسب با شخصیت هر فرد مثلا یه لیوان آب بخوریم درست میشه اعصابه میاد سر جاش، ( گاهی هم یه لیوان چای🙃 ) یا به جای کلمه ی تو این کار رو چرا کردی؟ بگیم من این کار رو کرده بودم چه جوری دوست داشتم باهام برخورد بشه؟ و دقیقا خودمون رو جای طرف بذاریم، اعصابه کنترل میشه! یا به خودمون از قبل قول دادیم توی چنین موقعیتی از راهکار ده دقیقه مکث استفاده کنیم مثلا تا یه عدد مشخص بشماریم یا شعری که دوست داریم رو بخونیم(من چقدر خوشحالم... همه چی آرومه😴) خلاصه هر کاری که از قبل براي کنترل اعصابمون برنامه ریزی کردیم انجام بدیم و نهایتا هیچ کدوم از اینها نشد از اون موقعیت بریم بیرون تا کنترل برگرده🤗 خیلی مهمه که دقت کنیم یکی از نکات مهم تربیتی و تاثیر گذاری خود کنترلی هست فرض کنید بچه ای، دوستی، فردی از اطرافیانمون ما رو در یه موقعیت بحرانی ببینه که ما به راحتی خودمون رو کنترل کردیم و وضعیت رو سر و سامان دادیم به صورت خودکار تاثیر می پذیره 👌 ادامه دارد.... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرایند یادگیری ⏺داده —> ورود به مغز —> دسته بندی ⏺اطلاعات —> تجزیه و تحلیل —> ادغام با دانش قبلی ⏺دانش —> بکارگیری —> تجربه ⏺خرد ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1