🎖🎖#پاسخ_تست_هوش🤩🤩
🔴پاسخ: آفرین به تواناییش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃الهی به امید تو
آخرین روز و یکشنبه آبان ماهتون🍂🍁
سرشار از لبخند و مهربانی
پروردگارا.. !!! امروز ، هر لحظه، همیشه
و در همهی وقایعی که رخ میدهد،
"لطف و رحمت" تو را خواهیم دید...
زیرا که تو "آگاهی" به آنچه
بر ما نیکوتر است..
به تو "اعتماد" خواهیم کرد..
و یقین داریم همواره
در "کنار مایی"
همه لحظات زندگیمان
را "به تو میسپاریم"...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تندرستی
🌸 پيامبر صلي الله عليه و آله:
👈 شما را سفارش مى كنم به خوردن مويز🍇
زيرا صفرا را برطرف مى كند،
بلغم را از بين مى برد،
اعصاب را قوى،
خستگى را دور،
و اخلاق را خوب مى كند،
وبه روح آرامش می بخشد،
وغم را می برد...🔸
📚خصال ص۳۴۴
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
موفقیت همیشگی نیست!
شکست هم کشنده نیست!
تنها شهامت ادامه دادن اهمیت دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
💠 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
💠 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
💠 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 کدام حکم الهی در قرآن دو عمل تقسیم و آنها را در ذهن انسان تداعی میکند؟
آیه ۱۰ سوره نسا که نمازهای چهار رکعتی باید دو رکعت خوانده شود.
📌 کدام داستان در قرآن عدد ۱۳ را در ذهن انسان تداعی میکند؟
آیه ۲۲ سوره یوسف در مورد داستان خواب حضرت یعقوب علیه السلام (سجده یازده ستاره به همراه ماه و خورشید)
📌 به عدد ۳، ۴، ۵، ۶، ۷ و ۸ یکجا در قرآن کجا اشاره شده است؟
آیه ۲۲ سوره کهف در خصوص تعداد اصحاب کهف.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
نشستیم با فک و فامیل اسم فامیل بازی میکنیم
داییم میوه از ‘ی’ نوشته
یه کیلو خیار..!!
هیچ جوریم زیر بار نمیره که قبول نیست😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_پنجم
به خاطر اشك هايش بود كه غبطه اش را مي خوردم. اما ديگر فقط اشك نبود. زمزمه هم بود.
اما نه آن قدر آهسته كه من نشنوم.
دل من زندونيه تويي كه تنها مي توني قفس و واكني و پرنده رو رها كني
نه فاطمه، فاطمه روزهاي قبل بود و نه حرم، حرم روزهاي قبل!
انگار حرم هم حال و هواي ديگري داشت. بيش از آنچه روزهاي قبل داشت! ...
شايد حس و حال روز عاشورا بود. شايد هم اين فقط احساس من بود! احساس مي كردم در خلاî گام برمي دارم.
ديگر در و ديوارها اطرافم را نمي بستند. هيچ ديواري حَرَم را محدود نمي كرد. در دل هر ديواري يك حرم ديگر بود.
اصلا انگار آن ها قطعه هايي از آسمان بودند كه روي زمين كار گذاشته بودند.
فاطمه گوشه اي نشست. من هم نشستم.
فاطمه بلافاصله شروع كرد.
ـ السلام عليك يا ابا عبدالله.
او مي خواند و من مي شنيدم. او مي گفت و من تماشا مي كردم.
آينه هاي حَرَم انگار چشم هاي خدا بودند و مي توانستي خودت را درونش ببيني.
ـ السلام عليك يا ثارالله وابنَ ثاره.
و ضريح! ضريح هم ضريح روزهاي قبل نبود. او هم فرق كرده بود.
ديگر تكه هاي آهن پاره اي نبود كه به هم وصل شده باشند.
مطمئن بودم كه درون آن پنجره ها و روزنه هاي فولادي كسي منتظر من است.
كسي كه از لاي شبكه هاي ضريح مرا مي پايد.
درونم را مي كاود و به دلم چنگ مي اندازد.
كسي كه هر چه قدر آشفته باشي، آرامت مي كند، پناهت مي دهد، به حرف هايت گوش مي دهد و دوباره روانه ات مي كند.
دوباره روانه ات مي كند؛ اما با دلي سبك تر و شانه هايي استوارتر.
با حالي كه انگار وقتي برمي گردي قسمتي از وجودت را آن جا، جا گذاشته اي.
و اين ها را من در همان لحظه فهميدم. از دلم گذشت:
«پس اين همه روز رو چه مي كردي دختر؟!»
فاطمه چنان در فرازهاي زيارت عاشورا غرق شده بود، كه انگار به هيچ چيز و هيچ كس توجهي نداشت:
ـ اللهم اجعلني وجيهأ بالحسين في الدنيا والاَخره
اما من گوشم به فاطمه بود و دلم كنار آن دست هايي كه به شبكه هاي ضريح چنگ زده بودند.
به دست هاي افراد در حال غرقي مي ماندند كه به قايق نجات چنگ مي اندازند.
«كاش مرا هم به اين كشتي نجات راهي بود، كاش من هم مي توانستم خودم را به كنار آن ضريح مقدس برسانم.
آن وقت مي توانستم چنگ بزنم به آن ضريح، سرم را تكيه دهم به آن و بگويم:
بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
تازه مي فهميدم كه سميه و فاطمه چرا اين قدر به حَرَم مي آمدند، و چه آتشي درونشان شعله ور است!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_ششم
ناگهان به ياد خواب ديشب افتادم،
«آتش؟!»
«چه كسي درون آتش بود؟ مادر كه حالش خوب بود. نكنه براي يكي از بچه هاي اردو اتفاقي افتاده باشه؟!»
بي اختيار دلم به شور افتاد. ساعت را نگاه كردم. دو و بيست دقيقه بود.
حتمآ بچه ها هم تا به حال نگران ما شده اند.
ـ فاطمه جان! ساعت دو و بيست دقيقه شده! نمي آيي بريم؟
ـ چرا! تا ده دقيقه ديگه تمام مي شه.
ـ ولي آخه بچه ها...؟!
ـ نگران نباش.
ـ ولي... آخه الان كفشداري هم شلوغه، تا بياييم كفش ها رو بگيريم، ده دقيقه اي معطل مي شيم.
پس تا تو زيارت عاشورايت رو تمام مي كني، من برم كفشداري، كفش هامون رو بگيرم و منتظر تو بشم!
ديگر منتظر جواب فاطمه نماندم و بلند شدم.
چند قدمي هم رفتم اما دوباره ايستادم. دلم شور مي زد. آتش!
برگشتم و نگاهش كردم، از همان جا قطره هاي اشكش را مي ديدم كه روي كتاب زيارتش مي ريخت.
دلم نمي آمد از كنارش بروم. بايد يكبار ديگر مي ديدمش.
دوباره به كنارش رفتم. متوجه آمدن من نشد!بالاخره بايد چيزي مي گفتم، كاري مي كردم تا سرش را بلند كند.
آرام بازويش را گرفتم.
ـ فاطمه جان! كارتي داشتي كه زيارت عاشورا رويش چاپ شده بود.
اونو بده به من تا ميان راه و در كفشداري كه معطل مي شم همراه تو ادامه بدم.
سرش را بلند كرد. چشم هايش از شدت گريه قرمز شده بود!
اما لب هايش مي خنديد. لطيف بود و آرام.
«خداي من! كي گفته كه گريه آدم ها رو زشت مي كنه؟»
شايد هم تأثير نور چلچراغ ها و آينه كاري هاي حَرَم بود كه روي صورت فاطمه منعكس شده بود!
انگار براي اولين بار مي ديدمش!
در اين چند روز هيچ وقت اين قدر دقيق نگاهش نكرده بودم. قشنگ بود!
ـ چيه دختر؟ مگه زيارت عاشورا رو نمي خواي؟
ـ چي؟!... چرا!... چرا!
دلم نمي آمد چشم هايم را از او بردارم. نفس در سينه ام حبس شده بود!
ـ چيه مريم؟ چرا اين طوري شدي؟
ـ من؟... طوريم نيست!... تو يه طوري شده اي.
ـ پس چرا زيارت عاشورا رو نمي گيري؟ مگه نمي خواستي ادامه اش رو بخوني؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی_آنلاین_گمان_نیک_به_خدا_حجت.mp3
1.62M
گمان نیک به خدا 🍀🍀🍀
🎤حجت الاسلام عالی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام صبح اولین روز آذرماهی تون عالی
🌹🍃هفت درس عالی در زندگی :))
🍃🌹درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
🍃🌹درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
🍃🌹درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
🍃🌹درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
🍃🌹درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن
🍃🌹درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
🍃🌹درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
صبح یعنى
همه شهر پر از بوی خداست
عابرى گفت
که این مطلق نادیده کجاست؟
شاپرک پر زد و با رقص خود آهسته سرود
چشم دل بازکن
این بسته به افکار شماست...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من #ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای #عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی #ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
💠 باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
💠 عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1