#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_دوم 📚
مامان ، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم….
#رمان #رمان_مذهبی
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت چهل و یکم
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است.
پدر نگاهم را می خواند و می گوید :
_ پارسال خوندم .
و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم .
سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه .
پدر نیم خیز می شود.
مسعود می گوید :
_ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده.
پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید .
من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد .
نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها .
این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است .
چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند !
نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه .
کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها.
می گوید :
_ پیدا کردی ؟
_اوهوم !
_ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟
شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام .
دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید :
_ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟
_ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد .
عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم .
_ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری .
_ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره .
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه .
_ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست .
می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن.
جای مبینا خیلی خالی بود .
چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم :
_ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست .
بیزارم از فاصله ها ..."
فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم میرود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم .
بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر .
بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر !
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ،
برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است .
اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد .
شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد .به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم :
" سطح جامعه بالا کشیده .
همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست .
تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند .
نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز .
شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم .
ادامه دارد ...
ملت عجيبی داريم
دزدگير نصب ميكنن رو ماشينشون بعد صداش كه مياد ميگن حتما گربه س😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#پیام_سلامتی
چند راهکار برای پیشگیری از آلزایمر :
- مطالعه را به قصد آموختن و به خاطر سپردن انجام دهید
این کار فعالیت عصبی مغز را بیشتر کرده و مغز را به چالش میکشد
- سه بار در هفته پیاده روی کنید سی دقیقه با سرعت متوسط تا تند راه بروید و گردش خون مغز را بهبود بخشید
- ویتامین E آنتی اکسیدانی است که باعث بهبود عملکرد مغز میشود
- ویتامین B12 به داشتن حافظه بهتر شما کمک میکند
- مصرف امگا3 از روند پیرشدن مغز می کاهد
- مویز خوب مصرف کنید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت چهل و دوم
متنی بود که صحرا برایش ایمیل زد و این آخرین ایمیلی بود که از صحرا خواند . یعنی این که در ظاهر تعریفش کنم و تنها جسمش را ببینم ، در ظاهر ، او باشد و در باطن ، صد تصویر از غیر او در دل و ذهنم دور بزند ، این که دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش ، این که در گوشی ام او را " عزیزدلم " ثبت کنم و در غیاب او صدتا عزیزدل داشته باشم ، این که او را نه برای خودم که سرویس همه بخواهم ، مردی است ؟
چشم بسته بود و لب گزیده بود تا فریاد نزند .
آن که بمب اتم می سازد و کره ی ماه می رود مرد است ، اما آن که یک زندگی سالم را طلب می کند ، نامرد. این را خود غربی ها هم قبول ندارند.
کافی است چند صفحه از رمان هایشان را بخوانی تا تنهایی و بی کسی بشریت را درک کنی . هرچه اراده کرده اند برای آسایش شان ساخته اند : ماشین هایی که می شورد ، می سابد ، می پزد ، می جود ، زشت را خوشگل می کند،
دور را نزدیک می کند !
پس چرا با این حال ، باز هم از زندگی راضی نیستند و از خودکشی و دیگر کشی دست برنمی دارند !؟
دیگر نمی خواست دلش بسوزد . این چند روز آن قدر رفته بود و آمده بود که سنگ ریزه های کوه هم می شناختندش.
در تنهایی کوه ، فکرهایش را فریاد زده بود . آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ایمیلش را برای همیشه معدوم کرده بود .
کثرت پیام ها کلافه اش کرده بود ، باید کاری می کرد تا هم خودش و هم اورا راحت کند . وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خیابان ، آزاد شده بود انگار . دستش را کرد توی جیبش و راه افتاد به سمتی که باید می رفت .
افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از همان زاویه به زمین گرم خورده بود . حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند .
بعضی وقت ها رو می کرد و به آسمان و می گفت : سخت می گذرد . این جنگ گاهی نابرابر هم می شود . بیا یک طرف را بگیر و کمک کن که نیفتم .
صحرا به مرز جنون رسیده بود . هرکاری که از دستش بر می آمد انجام می داد ، هربار لای جزوه ایی ، توی کیفی ، از طریق دوستی ، نامه ای می رساند ، اما او کار را راحت می کرد . از همان نامه ی اول رفت سراغ مادر .
یادش است داشت حلوا می پخت .
حتما نذر کرده بود که عطرش او را کشید سمت آشپزخانه .
صبرکرد تا کار مادر تمام شود . هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد ،نتوانست درست جواب بدهد . نامه را گذاشت توی دستش و گفت :
_نمیدونم چیه ؟ نمی خوامم بدونم .
و رفت .
نامه ی سوم یا چهارم را که داد ، مادر طاقت نیاورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ریخته شان . نشسته بود . پسرها بازار شام راه انداخته بودند . شاید مادر داشت فکر می کرد که تمام وسایلشان را بریزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد لیس بزنند .
این ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن !
صندلی میز را چرخواند . با احتیاط از بین بازار شام رد شد و نشست . دیگر وسایل را نگاه نکرد . آرام گفت :
_ می خواهی صحبت کنیم ؟
حرفی نداشت که بزند جز :
_ نه ....
دلش برای چه می تپید ؟ این که معصومیتش در خطر است ؟ یعنی اورا بره ی مظلوم در بین گرگ ها دیده بود ؟
_می خوای برم با دختره صحبت کنم ؟
مادر چقدر معصومانه فكر ميكرد:
-نه
-مي خواي با پدرت صحبت كني؟ممكنه چند روز ديگه بره، الان كه هست صحبت كن...
قاطعانه گفت:
-نه
مادر كه رفت كتاب را كوبيدتوي ديوار و دراز كشيد.
پتو را روي سرش كشيد تا از همه ي دنيايي كه اطرافش هست جدا بشود؛اما از افكارش نتوانست رها شود.نمي شد.
عرق كرد زير پتو، اما پتو كه دنياي ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت كنوني.
يك ورقه برداشت و براي صحرا نوشت:
-"سطح جامعه تغيير كرده، همه چيز بالا و پايين شده...
با اين حال و روزي كه راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر كلمه "زن دوم" ،"زن سوم"،"زن چهارن" براي يك مرد به كار رود، نشانه بدي نيست.
رابطه هايي است متناسب با وضعيت دختران امروزي كه دائم به مردان التماس مي كنندتا آن ها را ببينند و به يك نفر قانع نيستند.
به قول شما يك توانمندي ايت. توانمندي به حلال. حرامش براي همه توجيه دارد اماحلالش زشت است؟ دنياي وارونه همين است.."
ادامه دارد ...
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_سوم 📚
سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم….. بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم ۴ تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد……
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _ خوشگلا چی میل دارن؟
_ خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره_ ای جانم. خانم خوشگله بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره_ جوووون
_ زهرمار
یکی دیگه از دوستاش_ نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_ اخ گفتی
_ خفه شین عوضیا.
پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم……..
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_چهارم 📚
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره… یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.
اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت _ خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش _ بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _ به خدا من نمیخواستم….. برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _ اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید…. با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_ تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه…..
#رمان_مذهبی #رمان