#احکام
‼️ سجده در مقابل قبور ائمه و امام زادگان (علیهم السلام)
🔷س: آیا سجده در مقابل قبور ائمه و امام زادگان و کلیه ی بقاع متبرّکه جایز است؟
✅ج: سجده برای غیر خدا، حرام است؛ ولی اگر سجده ی شکر خداوند متعال باشد، اشکال ندارد، البته نباید به گونه ای باشد که سوژه و بهانه به دست دشمنان شیعه بدهد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#نماز_شب
🔸کسی كه نماز شب خوانده است؛ در دنيا در کار خود موفّق میشود و در قيامت، نورانيّت و درخشندگی خيرهكنندهای پيدا میكند.
او در صف محشر جلو میرود تا به صف انبياء میرسد و آنجا مقام محمود است، در چنان موقعيّتی اهل محشر به او غبطه میخورند.
🔸نماز شب، نعمتی است از جانب خدای سبحان که عزّت و ابهّت نمازگزار را نزد مردم افزایش میدهد.
🔸برخی تصوّر میکنند نعم الهی منحصر در مادّیات است، در صورتی که از نعمتهای اصلی و مهمِّ خداوند که محبوب اولیای الهی است، میتوان به کسب توفیق نماز شب اشاره کرد.
🔸 پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
دو رکعت نماز در شب پیش من از دنیا و آنچه در آن است محبوبتر است.
📚 وسائل الشّيعة، ج۸، ص۱۵۶
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم🦋
🔆 اینترنت چکار کنیم، داخل عراق؟
📲 اگه سیم کارتهای خودتون ( ایرانسل+همراه اول) حتی ۱۰ گیگ
۲۰ گیگ نت هم داشته باشه وقتی داده ها رو روشن کنید در عرض ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت تموم میشه !
📞 یک دقیقه با خود ایران تماس بگیرید
۱۵ الی ۲۰ هزار تومن شارژتون تموم میشه. حتی اگه از ایران هم با شما تماس بگیرند، همین مبلغ از شارژتون کسر خواهد شد...
📱 ولی سیم کارت عراقی دیگه این شکلی نیست. اگه از داخل ایران ۲۰ دقیقه هم با شما صحبت کنند ، یک ریال هم از شارژ سیم کارت عراقی شما
کم نخواهد شد.
✍ نتیجه : پس بهترین کار برای دهه اربعین، خرید یک سیم کارت عراقی هست. با شارژ و اينترنت یک هفته ای مثلا ۲۰ گیگ
✍ فکر میکنم حدود ۲۵۰ الی ۳۰۰ هزار تومن، حدود ۱۲ تا ۱۵ دینار در میاد براتون. هم میتونید داخل عراق ازش استفاده کنید، تماس داخلی بگیرید قیمت مناسب ، هم از ایران باهاتون تماس بگیرند هم از اینترنت اون استفاده کنید.
✍ وقتی بسته اینترنت شما هم تمام شد ، سیم کارت رو شارژ کنید ، با گرفتن کد ستاره 321 دوباره بسته شارژ کنید.
📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر #صلوات ، بدون ذکر منبع هم مجاز است.
🔻حافظه تاریخی!
⭕آنقدر هجوم رسانهای علیه کشورمان زیاد است که کسی جز به بدبختی و بیچارگی و عقبماندگیمان از دنیا فکر نمی کند!
❌پاک شدن حافظهی تاریخی جامعه از سالهای نهچندان دور تاریخ معاصر باعث شده است که هم خودمان را گم کنیم و هم ندانیم که در کجای تاریخ ایستادهایم.
⚠️و بدتر اینکه شبکههای ماهوارهای سعودی-لندنی طوری دوران #پهلوی را برای مردم بزک کردهاند که نسل جدید، مفلوکی و بدبختیِ پهلوی را باور نمیکند!
‼️روزهایی را که #چرچیل، #روزولت و #استالین (1322) بدون اطلاع و اجازهی شاه ایران وارد کشور میشدند و #شاه برای دستبوسی خدمتشان می پرسید را از حافظهها پاک کردهاند.
💠و امروز این ایران است که با عزت، قوت و افتخار بر بلندای تاریخ ایستاده است و غرب نگران است پهبادهای ایران هستیشان را بر باد دهد و روسیه با حمایت ایران از تحریمها و معرکهی #اوکراین پیروز بیرون بیاید.
✌🏻🇮🇷 پاینده باد نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷✌🏻
#جهاد_تبیین #اقتدار
•┈┈••✾••┈┈•
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_دهم
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند...
کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت...
راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم...
منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن!
مسیر رو بستن باید بر گردیم...
همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ...
با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن میخواین بریم کربلا...
گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن!
دلشکسته و مستأصل....
وسط بیابون خدا...
توی کشور عراق...
بدون دیدن شش گوشه ...
حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است!
مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما!
درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست!
اما...
اما...
آقا شما که خوبید...
رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم میدونن...
آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من!
من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه !
برگردم چی بگم !
بگم راه بسته بود!
واشک بود...
اشک بود...
اشک...
پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن...
چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید...
اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو!
همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره...
ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم...
عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم...
نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن!
پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و...
واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
❤️خدای خوبم🤲
شکر که امروز هم گذشت ،
❤️خداتنها کسےست که
وقتے همه رفتندمےماند
وقتےهمه پشت کردندآغوش مےگشاید
وقتے همه تنهايت گذاشتندمحرمت مےشود
وقتےهمه تنبیهت کردن اومےبخشد
خدا را براتون آرزو ميکنم❣
شبتون پر از عطر خدا 🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣به رسم ادب روزمان را با سلام
💚بر سرور و سالار شهیدان
❣آقا اباعبدالله شروع میکنیم
💚اَلسلامُ علی الحُــسین
❣و علی علی بن الحُسین
💚وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
❣و عَـــلی اصحاب الحسین
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و دوازدهم ✨
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع😠☝️ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.😠☝️
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.👌
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.☺️😇تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟✨
بهار باتعجب نگاهم میکرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...👌خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.👌
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.😇✨گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.😞
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.😊رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.😢متوجه دوربین🖲 شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.😔سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.👞👞بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.😕
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.😍
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟😊
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله.☺️
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...😔
-لازم نیست توضیح بدی.😊
-ولی من میخوام بگم..😞اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.😔نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.✋به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.😔اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.😔کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.😒حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،😔😣
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.😞اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....😔
-وحید😍
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.😍☺️
-همیشه بهت افتخار میکردم.😊امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.😇
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.😉😌
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
ادامه دارد....
#احکام
‼️ پس گرفتن صدقه
🔷س: اگر مالی را به فقیر صدقه بدهیم و پس از آن از این تصمیم منصرف شده و بخواهیم پس بگیریم، حکمش چیست؟
✅ ج: بعد از تحویل صدقه به فقیر یا وکیل فقیر، برگشتن و انصراف از آن شرعاً ممکن نیست.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_یازدهم
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ...
دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم...
همه خسته و معطل!
بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه!
به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود...
یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی...
حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد!
کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب!
در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی !
جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم!
و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم...
اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد!
در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم...
دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم...
باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ـ🍒🍃🍓🍃🍒
ـ 🍃🍓🍃🍒
ـ🍓🍃🍒﷽
ـ🍃🍒
ـ🍒 #ورزشگاه_رفتن_خانمها
❓ رفتن خانمها به ورزشگاه آقایون (مثل زمین فوتبال یا سالن كشتى و...) درحالیکه توی این محلها، ورزشکارها با شورت و زيرپوش بازى مىكنن، چه حكمى داره؟
📚 آیات عظام امام خمینی، خامنهای، صافی، فاضل، نوری، مکارم و وحید:
📝 نگاهکردن خانمها به بدن مرد نامحرم گناه داره و حرامه؛ حتی اگه بدون قصد لذت جنسی باشه.
📚 آيات عظام تبريزى و سيستانى: با توجه به اينكه حضور خانمها توی اينجور جاها زمینهساز و باعث یهسری گناه و مشکل میشه، جايز نيست و حرامه.
🔺دفتر: سيستانى، تبریزی و فاضل؛ امام، استفتائات، ج۳، س۶ و ۳۹؛ وحيد، رساله، م۲۴۴۲؛ مكارم، تعليقات على العروة، النكاح، م۵۱؛ نورى، رساله، م۲۴۴۲؛ خامنهاى، استفتا، س۴۸۲.
⬅️ احکام به زبان خیلی ساده
🍒 @ahkam_yar
🍃🍒
🍓🍃🍒
🍃🍓🍃🍒
🍒🍃🍓🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
▫️سه شنبه ها یک بغل عطـــر دعا یک سبد نرگس و یاس میخواهد.
این دل هوای جمکران دستِ دعــا را میگـشايد.
⚘أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج⚘
#شبتون_مهدوی🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلیکَ یااَباعَبْدِالله
❤️ حسین جانم
🌻پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد
🌻خم میڪنم براے تو با احترام،قد
🌻هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم
🌻تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و سیزدهم ✨
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت....
وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم.
ماشین داشتم.💨🚙تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود...
یه موتور🏍 و یه ماشین🚗 تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟
به من نگاه کردن.گفتن:
_اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین.
گفتم:
_من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد.
شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم:
_برو پایین
هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین...
یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقو🔪 فرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.😖منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم...
یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.🔪😰😖یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.🔪دیگه هیچی نمیفهمیدم.
یکی از عقب بهشون گفت:
_بسه.
اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت:
_به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.😈
بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.😖دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود.
با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد.
-سلام دخترم😊
-سلام😖
با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد.
-چی شده زهرا؟😨
-هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.😖
گوشی از دستم افتاد.
-زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..😱😰
چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم...
وقتی چشمهامو باز کردم،..
متوجه شدم بیمارستان 🏥هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.😖
پرستاری اومد بالا سرم.گفت:
_خوبی؟
به سختی گفتم:
_خوبم..خانواده م؟😣
-بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟
-پدرم
-بگم پدرت بیاد؟
با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره.
خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی😨😯😧 تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.😢😢بابا اومد نزدیک.گفتم:
_وحید؟😣
-خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟😒
-نه.😣
-زهرا چی شده؟😥
-چیز مهمی نیست.😣
آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
بالبخند گفتم:
_منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.😊😣
مامان گفت:
_این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟😢
-من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟😣
آقاجون گفت:
_خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش.
-وحید تماس نگرفته؟
-نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.😒
-اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه.
خیلی نگران وحید بودم...
فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم
-سلام عزیزم😊
-سلام خانومم.خوبی؟😍
-خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟☺️
خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد.
-خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟
-خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.😍☺️
-عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟😟😥
-ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.😊😣
-زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟😊😥
-آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس😍😣
-پس خداحافظ
-خداحافظ
بعد چهار روز مرخص شدم...
رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.😍👶🏻
اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.☺️
سه هفته گذشت....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و چهاردهم ✨
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!😨
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟😡🗣
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.😒
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟😢
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش😒
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!😠🗣
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟😢
-من گفتم چیزی بهت نگن.😊
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️
وحید نعره زد:
_زهرااااا😡🗣
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!😨😳
با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).😭
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔
بعد اون روز....
ادامه دارد...
*کفش پاره و پای نداشته و شکر خدا*
💎ﻣﺮﺩی ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.»
کسی ﺟﻮﺍبی ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
«ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ میﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.»
ﺯنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﭼﺮﺍ؟»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میﻛﻨﻴﻢ نمیﺗﻮﻧﻪ.»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
.مسکینی دیدم که با کفش پاره،
شکر میکرد خدا را
گفتم که کفش پاره، شکر خدا ندارد!
گفتا یکی شکر می کرد
دیدم که پا ندارد!
❤️ یادت نره...
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
مرغ ترش مازندرانی 🍗
۲ عدد سینه مرغ
۱۵۰ گرم سبزی معطر (گشنیز، جعفری، برگ سیر، و ریحون)
نصف پیمانه گردو آسیاب شده
نصف پیمانه لپه
۱ عدد پیاز
۳ الی ۴ قاشق غذاخوری رب انار
نمک و فلفل و زرچوبه به مقدار لازم
💢برای تهیه این خورشت لذیذ شمالی ابتدا همه ی سطوح مرغ رو به نمک و زرچوبه آغشته کنین و بعد دو طرفش رو داخل مقدار کمی روغن سرخ کنین تا طلایی بشه.
تا مرغ داره سرخ میشه سبزی های معطر خرد شده رو هم با کمی روغن تفت بدین تا خوب سرخ بشن ولی از سرخ کردن زیاد پرهیز کنین تا تلخ نشن.
وقتی مرغ سرخ شد از داخل ماهیتابه درش بیارین و بعد پیاز خرد شده یا رنده شده رو داخل همون روغن سرخ کنین تا طلایی بشه. و بعد رب انار رو اضافه کنین.
رب انارو پیاز رو کمی تفت بدین و بعد گردو آسیاب شده رو هم بریزین.
حالا گردو رو هم کمی تفت بدین و بعد سبزی ای که سرخ کردین رو اضافه کنین.
لپه ها رو هم ۱۵ دقیقه بزارید بجوشه بعد آبکش کرده و اضافه کنید
مواد رو با هم مخلوط کرده و بچشین اگه به رب انار بیشتری احتیاج بود بر حسب سلیقه تون اضافه کنین.
حالا حدود یکو نیم لیوان آب و به مقدار لازم نمک و فلفل هم به مایه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ "نعم الأمیر"
🎤با نوای محمدحسین پویانفر
📱تصویر و تدوین (موبایلی): مهدی حامدی
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_دوازدهم
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا...
شب شده بود...
به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود...
خسته بودیم و گرسنه...
به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه...
راه افتادیم سمت حرم...
دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ...
توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن....
بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد...
هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی...
بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد...
یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم.
گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم.
هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم.
وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی...
وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟!
من همچین حالی داشتم...
یه نگاه به خودم می انداختم میدیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار!
یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار!
هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار!
که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سیزدهم
خیلی جالب بود که وقتی دیگه هیچ موکبی نبود این موکب های وابسته به انگلیس سه وعده صبحانه، نهار، شام با میان وعده می دادن اونم چه غذایی و چه میان وعده ای!
غذای گرم مثل چلو کباب، جوجه کباب کباب ترکی با دلستر و دوغ و نوشابه طبق ذائقه ی هر زائر!
میان وعده انواع آش و سوپ و میوه ها...!
خلاصه یه جَوی که به جان خودم توی هتل هامون هم اینجوری پذیرایی نمی کنن که اینها پذیرایی می کردن!
خیلی از جمعیت هم که مونده بودن یا تازه اومده بودن غذا نداشتن با دیدن این موکب ها چقدر خوشحال می شدن و چقدر دعا بخیرشون می کردن!
دلم گرفت تا قلب حرم نفوذ کرده بودن!
یکدفعه یاد مظلومیت پیامبر(ص)افتادم که واقعا هر چقدر هم تلاش کردن بفهمونن منافق ظاهری زیبا و خوب داره ولی باطنی پلید اما دریغا از انسانهای ساده لوحی که دینشان در گرو تکه نانی است!
موکبشون کنار در ورودی حرم امام حسین (ع)بود!
بله می شود کنار حسین(ع) بود ولی با حسین(ع) نبود!
بنرهای شخصیت های شخیصشون هم با حالتهای متفاوت معنوی و سواستفاده از احساسات مردم نسبت به سادات و روحانیت در پوزیشن های مختلف نصب داربست ها بود!
و مردم ساده لوح بی بصیرت به گمانشان از مال چه روحانی نورانی غذا تناول می کنند!
برای لحظاتی هوای موکب های ساده اما پر از معنویت خودمان را کردم!
و احساس ضعفی که چرا اینجا موکبی از ما نیست که همراه لقمه نانی کمی بصیرت بدهد!
دلم گرفت و شوق زیارتم بیشتر به شوق بصیرت گره خورد وارد حرم شدیم...
حرم حسین(ع)...
لحظه ایی که گنبد طلایی آقا را دیدم...
لحظه ایی که خیلی هاتون درک کردین...
لحظه ی ناب و خاص زندگی هر فرد...
از صمیم قلبم خواستم هر جا هستم با حسین(ع) باشم حتی مثل امسال گوشه ی خانه...
با حسین بودن را فقط کنار حرم نبینم!
هنوز داخل نرفته بودم صورتم را
برگرداندم و نگاهم گره خورد به گنبد طلایی عباس(ع)...
ناخودآگاه زمزمه کردم:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
سقای حسین سید و سالار نیامد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر