eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و نهم_سی‌ام_سی‌و یکم ✨ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋ خنده م گرفت.☺️ پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.👶🏻👶🏻👧🏻😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.🙁 فاطمه سادات به شدت مریض 👧🏻🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣 مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.😒😕 بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🏻🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.😨🤒👶🏻مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.😥😣 ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم 😭و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣 دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨 سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊 رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍👶🏻آروم صداش کردم: _وحید😧 نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.❤️😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.☺️ هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم. وحید آمد و برای من کامل شرایطش رو توضیح داد و کلی عذرخواهی و... چون نتونسته بود خبر بگیره بعد از مدتی من هم گرفتار این مریضی شدم ولی ترجیح دادم توی خونه پدر و مادرم باشم یک روزی خواب بودم که وحید وارد اتاق شد با داد و بیداد گفتم وحید برو بیرون که مریض نشی مادرم آمد و گفت زهرا آروم باش،وحید حالش خوب نیست اومده پیشت یکم اروم شدم و وحید آمد پیشم ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد..
‼️مخلوط شدن خون دهان با بزاق 🔷س: اگر دهان انسان به واسطه خون داخل دهان و یا خارج از آن و یا حتی هر گونه نجس دیگر مثل شراب نجس شود ولی نجاسات مذکور با آب دهان مخلوط شود و از بین برود آیا آب دهان محکوم به طهارت است یا خیر؟ و حکم فرو بردن آن چیست؟ ✅ج: محکوم به طهارت است و فرو بردن آن مانع ندارد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ ارتباط با خویشاوندان 🔷س: آیا صله رحم، با خویشاوندانی که دیدن آنها موجب آزار و اذیت روحی می شود و باعث فراهم شدن بستر تهمت، غیبت و هتک حرمت می شود، واجب است؟ ✅ج: قطع رحم با خویشان نسبی جایز نیست، اما صله رحم فقط با مراوده حضوری و رفت و آمد نیست و با احوال پرسی و پیغام فرستادن از طریق تلفن یا نامه هم محقق می شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک ساعت! نزدیک های ظهر شده بود! عارفه چند لحظه ای یکبار می گفت مامان، بابا و داداشی کی میان! وقتی همسرم اومد با یه دستش محمد حسین به بغل گرفته بود و با یک دستش یکسری دارو ، گفتم:چرا اینقدر دیر شد گفت: خیلی شلوغ بود... نگران گفتم: خوب چی شد؟ گفت: عفونت گوشش خیلی شدیده! دکتر گفت اصلا تا حالا چنین وضعیتی ندیده! با این حال این شربت آنتی بیوتیک رو داد گفت: حداقل کاری میکنه تبش رو میاره پایین... سوال بعدی رو نپرسیدم... فقط شربت رو گرفتم و گفتم آب جوش میخوایم همین الان بهش بدیم.... ایندفعه محمدحسین رو گذاشت پیش من با عارفه رفتن دنبال آب جوش.... من هم قسمت بود همون روبه روی گنبد بشینم و با حسرت و بغض و اشک فقط نگاه کنم.... خیلی طول نکشید از یکی موکب ها آب جوش گرفت و شربت رو حل کردیم و دادم به محمد حسین ... خیالم که از دادن شربت راحت شد به همسرم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ نگاهی به گنبد کرد و یه نگاه به جمعیت! بعد به گوشه ی که اون طرف خیابون و توی مسیر برگشتن زائرها بود اشاره کرد که کمی خلوت تر بود و گفت: میخوای اونجا بشینیم یه کم استراحت کنیم تا ببینیم چی میشه! خیلی سریع قبول کردم و گفتم: باشه..‌ رفتیم اون طرف خیابون کنار پیاده رو پتو مسافرتیمون رو پهن کردیم و نشستیم و بچه ها هم با اسباب بازی هاشون مشغول بازی شدن ! موقع نماز ظهر شد... نوبتی داخل یکی از موکب های اطرافمون نمازمون رو خوندیم و چه نمازی.... بعد از نماز بچه ها که از صبح هم هیچی نخورده بودن حسابی گرسنه بودن و بهانه می گرفتن گفتم: آقا غذا چکار کنیم؟ گفت: یه کامیون کنسرو همراهمون آوردیم و کشیدیم! لااقل از باب تبرک هم شده یکیشون رو باز کنیم و بخوریم! من انگار تازه یاد کنسروها افتاده بودم! فکر خوبی بود ، در دسترس و آماده ! کنسرو باز کردیم و نون هم از فرسنگها اون طرف تر از یه مغازه گرفتیم و غذا رو خوردیم! دیگه بعد از ظهر شده بود و من با یه حال زار گفتم: نمیشه بریم بین الحرمین! همسرم گفت: خانم جمعیت رو نگاه کن! میشه به نظرت؟! با بچه ها که ممکن نیست ! تنهاییم که اصلا به داخل نمی رسی! بعد هم فردا روز اربعین و اینجا ده برابر این جمعیت غلغله میشه و اینکه با این وضعیت محمد حسین دکتر گفت به نظرم بهتره برگردیم! ناراحت گفتم: برگردیم... گفت: پیشنهاد دیگه ای داری که بشه کاری کرد؟ من پیشنهادی نداشتم و درست می گفت جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و محمد حسینم که باید یه فکر درست و حسابی براش میکردیم... قبول کردم نه با غر زدن! نه بهانه گرفتن ! ولی حالم شبیه کسی بود که هر چه دوید ولی نرسید.... حرفهام رو که با آقا زده بودم و فکر نکنم هیچ وقت صحنه ی اون خیابون و گنبد و گلدسته های آقا یادم بره.... حالا که قرار بود برگرديم مگه پاهای من راه می رفتن! قرار شد از کربلا مستقیم بریم چزابه... رسيديم پارکینگی که ماشین های ون بودند ولی اکثرا به سمت مرز مهران می رفتن نه چزابه، به سختی یه ماشین پیدا شد که می رفت سمت چزابه! همسرم چهار تا صندلی گرفت که بچه ها دیگه اذیت نشن درست وقتی که با همون حال گرفته نشستیم و جا گرفتیم یکدفعه..... ادامه دارد...
دو تا خانم اومدن و با اصرار زیاد به راننده که ما را هم تا چزابه ببرید، راننده هم می گفت: جا ندارم ماشین پر شده... من یک نگاهی به همسرم انداختم همسرم یک نگاهی به من ! چون واقعا ماشین نبود! و دو خانم تنها بودن نتیجتا دوباره بچه به بغل رفتیم صندلی دونفره نشستیم و چهار نفر از آقایون که پسرهای جوانی هم بودند رفتند عقب که پشت سر ما میشد نشستند، تا بالاخره این دو خانم هم سوار شدند و راه افتادیم... تا از ترافیک کربلا اومدیم بیرون کاملا هوا تاریک و شب شده بود... ولی من دوست داشتم این ترافیک تموم نشه و توی کربلا بمونیم... هر چند که یاد گرفتم به قول کتاب عزادار حقیقی هدفِ عزاداری یا زیارت گریاندن و گریستن نیست، بلکه برای عزادار حقیقی، گریه وسیله‌ایست برای صاف و زلال کردن روح. گریستن مقدمه و آغازی برای سبک‌بالی است نه اوج یک عزاداری! درست مثل اتفاقی که در امامزاده ای با فاصله ای دور از کربلا برای ما افتاد! مسیر کربلا تا چزابه خیلی طولانی تر بود... راننده وسط یک بیابون، کنار یک امامزاده ای که اصلا توی مسیر زائرها نبود ایستاد برای نماز مغرب...(واقعا نمیدونم چرا ما هم رفت، هم برگشت مسیرمون اصلا تو مسیر زائرها نبود🙄) پیاده که شدیم و نمازمان رو خوندیم من به همسرم گفتم: از چند تا مغازه اطراف نون بگیریم که به بچه ها یه چیزی بدیم بخورن، هر مغازه ایی که همسرم رفت پول ایرانی قبول نمی کردن!(البته طبیعی بود چون مسیر زائر رو نبود پول ایرانی نمی گرفتن چون نمی تونستن خرجش کنن) خیلی کلافه شدم آخه محمد حسین باید حتما غذا یه چیزی میخورد تا بتونه شربت آنتی بیوتیک رو بخوره، ناراحت بودم و درست یادمه آقای فلافل فروشی هم اونجا بود و یکی از قشنگ ترین ارادت ها را از فاصله ی دور به امام حسین به ما نشون داد... رفتیم جلو همسرم گفت: نون میخوایم! آقا که نفهمید چی میگیم متعجب نگاه کرد که همسرم با اشاره به نون ها گفت: خبز... بنده خدا چند تا نون آماده کرد و داد سمت ما تا اینکه همسرم پول ایرانی داد به طرفش که گفت: لا ایرانی! دینار یا دلار! من که معمولا با آقایون صحبت نمی کردم ولی توی اون موقعیت خیلی عصبانی شدم و گفتم: نحن زائر الحسین... ارحم... لا دینار! لا دلار ! با اشاره به پول ها ادامه دادم ایرانی فقط موجود!!!(عربی حرف زدنمون هم فاجعه‌ بود 😆که فرض کنید با لحن عصبانی یک خانم هم قاطی بشه خودش یه پروژه محسوب میشد کلا جملاتم به قول دوستانِ رشته ی ادبیات عرب، محلی از اعراب نداشت🙃) ولی هر چقدر هم نامفهوم صحبت کنیم یه کلمه ی مشترک هممون رو بهم وصل می کنه و مسئله رو حل! دقیقاً تا شنید که گفتم: زائر الحسین چند تا نون دیگه هم گذاشت روی نون ها و با یک حالت خاصی مثل معذرت خواهی شدید نون ها رو با احترام داد به سمت ما و گفت: اهلا وسهلا... انا احب الحسین..‌. کار اون آقا بواسطه ی ارادتش به امام وسط بیابون خیلی برای منِ زائر ارزش داشت و بدون شک نگاه امام رو به سمت خودش جلب کرد! و این برای من درس بزرگی بود که وقتی اولویت اولویتِ امام باشه میشه کربلایی بود، حتی با فاصله‌ی دور از کربلا... بنده خدا اینقدری نون داد که ما به اکثر افراد داخل ماشین نون دادیم ... خیلی زود راه افتادیم و همون طور که ماشین با سرعت حرکت می کرد ساعت حدودا هشت شب بود که روی پل داخل بزرگراه یکدفعه یک صدای مهیبی اومد! حالا هر چی به جلو و عقب ماشین نگاه میکردیم که آیا تصادف کردیم یا نه چیزی مشخص نبود کمتر از ثانیه ای دوباره صدا اومد...! ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_چاره_ساز_عالم_زینب_کبری_حجت_الاسلام_رفیعی.mp3
607.8K
چاره ساز عالم زینب کبری(سلام الله علیها) 🎤حجت الاسلام رفیعی
مداحی آنلاین - دست خودم نیست - محمود کریمی.mp3
9.55M
دست خودم نیست گریه‌ام بی اختیاره 🎤 محمود کریمی
مداحی آنلاین - مال توییم حسین جان.mp3
3.02M
مال تواییم حسین جان 🎤حجت الاسلام انصاریان