#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_پنجم
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭
بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ،منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!!همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود!
همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم!
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
-آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!!
قیافتم که آشنا نیست،فکرنکنم مال این محل باشی!!بلند شدم و نشستم،
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭ببینمت عزیزم!دختر قشنگم!
نکنه از خونه فرار کردی؟؟!!آخه اگر من نمیرسیدم که...لا اله الا الله...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان!
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...! ترسیدی حتما؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم،
رنگ به روت نمونده!!
-نه...خواهش میکنم نرید😭من میترسم...😭
نشست کنارم،ببین عزیزم!
این کار که تو کردی اصلا درست نیست!
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن!
نگرانتن! این بیرون خطرناکه باباجان!
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه!شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت...فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین!-لا اله الا الله...
دخترجون اینجوری که نمیشه!
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس!
حداقل اونا بدنت دست خانوادت!
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰
-نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭
-خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
-یه کاریش میکنم دیگه!
یه جایی میرم!
همونجوری که دیشب.....دیشب!!
یاد دیشب افتادم! یاد اون جای امن!
یاد اون آرامش...! یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...!دوباره سرمو انداختم پایین!نه!
من از آخوندا متنفرم،بمیرمم دیگه نمیرم پیشش! -دیشب چی؟؟باباجان من باید برم!
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!!
بلند شد و شلوارشو تکوند!
با وحشت نگاهش کردم😰
-نه...نرید😭
-زنگ میزنی؟؟
-اره میزنم.
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
اما رفت رو آهنگ پیشواز!
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام!
منو رها نکن
بجز تو ،من چیزی نمیخوام!
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم!
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....!
-بله بفرمایید
زبونم بند اومد!
-بفرمایید؟؟
الو؟؟
-ا...ا....لـ...لـــو
-الو؟؟😳
-سـ...سلـ...لام...
-خانووووم!!😳
شمایی؟؟؟؟
کجایی اخه شما؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم!!
زدم زیر گریه
-نمیدونم کجام😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید😫😫
-باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟؟
-نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم
اسم پارک و خیابون رو گفت
و منم به اون گفتم!
-همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
-ده دقیقه دیگه میرسه!
میشه بمونید تا بیاد؟!😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست.
به کاری که کرده بودم فکر کردم!
من چه کمکی از اون خواستم؟
اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اه...اونم یه آخوند😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم!
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم.
خودش بود!
اون بود!
-سلام!
-سلام .خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما!
اون با دیدن پیرمرد شکه شد!
پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد!
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
🔸دو گل ایران را مهدی طارمی وارد دروازه انگلیس کرد که مادرش دعا کرد گل بزند و این دو گل را تقدیم شهدای شاهچراغ کند.
🔹این یعنی شهدا مظهر قدرت ایران هستند
🔹باخداباش و پادشاهی کن،
بیخداباش و هرچه خواهی کن
🇮🇷#برای_ایران🇮🇷
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_یازدهم
-شما یه گزارشی دادید در رابطه با چند تا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟
-بله بله...
فکر نمیکردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد دربارهاش مفصل صحبت کنیم.
آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شدهام، لحن مهربانتری گرفت و گفت: میشه دقیق برام توضیح بدی؟
و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم.
این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفانهای کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال میکند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را میدانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند.
ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرفها. اما برای من که بیشتر مطالعهام در زمینه مسائل فلسفی و دینیست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگیشان.
درباره عرفانهای نوظهور زیاد خوانده بودم. میشد ردپای بهائیت را حتی میان متنهایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود.
فقط نسخهای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی میخواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلیشان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا میکردند که هر انسان میتواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست!
یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قویتر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیفتر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟!
نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم میخواست بداند!
این که هر کسی در گروه عضو میشود و از مطالب استفاده میکند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کمکم زیاد میشدند و زیادتر... مثل قارچ رشد میکنند.
جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد میتوانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمیکرد! و برای همین متنهای اصلی دست به دست میشدند.
نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا میگذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبحها بخوانند و انرژی بگیرند.
و این تیر خلاصی بود که شَکام را تقویت کرد.
«آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشناییمان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که...
اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگیام را میدانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهیام را و تعداد مسافرتهایمان به آلمان را. حتی میدانست ارمیا برادر رضاعیام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود.
مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار میایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده.
قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی میکند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بیسر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست.
این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکهاند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد.
گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینهشان، تختجمشید است و مردی در نقطهای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست.
بچه که بودم، مادر میگفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمیداد. راستی مادر کوروش را میپرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تختجمشید و پاسارگاد و... شاید اگر میتوانست، تمام دکور خانهمان را مثل تختجمشید میچید!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_دوازدهم
*
دوم شخص مفرد
دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پروندهم باهات حرف بزنم. مگه نه؟
اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه.
همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیهش با خودت بود. قلق من دستت بود، میدونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً میدونستی هرکدوم به چی نیاز داریم...
من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه میشد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچهت میشدم و تو مامانم میشدی.
هیچی هم نمیپرسیدی که چی شده؟ چون میدونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام میفهمیدی. بعد من چشمامو میذاشتم رو هم...
شاید گاهی چندکلمه حرف میزدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه میفهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع میکردی حرف زدن، گاهیام سکوت.
وقتی بلند میشدمم با همون حالت مادرونهت میگفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی میدادی بهم.
این پرونده بدجور داره پیچ میخوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پروندهش نیس. تمیز تمیز!
کوچکترین کاری خلاف دستورالعملهای حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم.
بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویسهای بیگانه مرتبطه.
اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمیرسه جاسوس باشه.
نمیدونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راههای ارتباطیش رو کنترل کردیم.
دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماسهای کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانوادهش.
خطها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکههای اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی!
تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جنابپور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانوادهش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره.گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه.
چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده.
داشتیم به بن بست میخوردیم؛ تا این که بچههای روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفانهای کاذب. وقتی بچهها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جنابپور.
کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری.
خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه.
خانم صابری نشست همه اون کانالها و گروها رو چک کرد و فهمید جنابپور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقهها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه.
میبینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله!
میبینی کار خدا رو؟ الان نمیدونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن...
اصلاً شاید جنابپور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه.
باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچیام فکر میکنم، می بینم جنابپور بدجوری رو اعصابمه!
دادم بچهها یه استعلام دربارهش بگیرن. باید بدم بچه های برونمرزی ببینن اون ور چکارا میکرده. حتما هرچی هست به جنابپور مربوط میشه.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛