رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نوزدهم
متعجب سرم را بالا میآورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشیاش است.
میگویم:
-چرا؟
مجله را از دستم میگیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش میکند و میگوید:
-اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوششانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو!
خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد.
من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز میشود و میپرسد:
-اینارو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟
مرضیه میخندد و دست من را روی زانویم میگذارد:
-نه! ولی خب بابام نظامیاند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میآد از علوم نظامی؟
زینب میخواهد چیزی بگوید که لبش را میگزد. حدس میزنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است.
میگویم:
-آره... ما هم بدمون نمیآد.
مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد:
-ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباببازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره!
تصویر رعد را با چشم هایم میبلعم و میگویم:
-عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟
مرضیه از ذوقم میخندد:
-پونزده تا تیر.
-ای جان!
زینب صاف مینشیند و میگوید:
-دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟
مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه میکشم:
-یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟
زینب ناامیدانه می گوید:
-شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم!
می پرسم:
-تیر اندازیام کردی؟
چشم هایش برق میزنند. می گوید:
-با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم.
دیگر تا سحر نمیگذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ میشود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش میشویم از خستگی.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیستم
من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بیحال رها میشویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب میخواند.
چشمهایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین میشود و وقتی بیدار میشوم که نیمساعت به مغرب مانده است.
مرضیه هنوز بیدار است و قرآن میخواند. وقتی میبیند چشمانم را باز کردهام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم میگذارد و میگوید:
-بیدار شدی خانوم خوشگله؟
لبخند میزنم. با چشمانش به شکلات اشاره میکند و میگوید:
-نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزیام به ما برسه!
یاد حضرت امیر علیهالسلام لبخند بر لبم مینشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است.
زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی میکند و حتماً قربان صدقه میشنود.
دوباره بغض در گلویم مینشیند. مگر کار پدر من سنگینتر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش میفهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم...
لبم را میگزم و از میان مفاتیح، زیارت امینالله را پیدا میکنم. میخواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دلمشغولیهایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... میشود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا میخواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم میشوم، زمین میخورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین میشناسند. اگر ببینند سردرگم شدهام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟
وضو گرفتهام و آمدهام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده.
مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که میدهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف میکند، سرش را بالا میآورد و صورتش را میبینیم. چادر نماز فیروزهایاش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش.
چشمهایش میدرخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر میخورند. من و زینب محو مرضیه شدهایم. زینب را نمیدانم اما من به حس لطیفش غبطه میخورم.
مرضیه میگوید:
-میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟
یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان میآید برایت دعا نکنیم با این اشکها که تو میریزی؟ چَشمی میگوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا میکنیم برای حاجت روا شدنش.
افطار را از همهمان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را میخواند و من رفتهام سراغ دفترم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_یکم
*
دوم شخص مفرد
خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه.
میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداشهاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. میشناسمش.
خونوادگی عجیبن!
یعنی میشه یکیشون شهید باشه، یکیشون جانباز، اون یکی جاسوس؟
خیلی دلم میخواد بدونم انگیزهش چیه... چون آدم فوقالعاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون.
خونهشون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میآد... کاش مثل قبل میاومدی کمک میکردی بیدار بمونم.
یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمیخوندم، بعدش به چه کنم میافتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار میموندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت میشدم که با خودم میگفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و میگرفتم.
وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همهمون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بینهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو میکشیدی و عاطفه خرجمون میکردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمیرسه.
باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف.
شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_دوم
بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشیام. نت را که روشن میکنم، ارمیا پیام میدهد:
-سلام آبجی جان!
گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خمهای روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را میفهمد و پیام میدهد. مینویسم:
-سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته.
ویس میفرستد. هندزفریام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد میگذارم و گوش میدهم:
-دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟
جلوی خندهام را میگیرم و نگاهی به مرضیه میکنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشتههای کتاب شده.
بعد از چند لحظه بلند میشود و میرود که وضو بگیرد برای نماز مغرب.
مینویسم:
-بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه!
-دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصلهم باز شه.
-چرا دلت گرفته؟
-چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟
-آره. جات خالی!
-برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو...
-تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا...
هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکردهام که زینب میگوید:
-با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟
سرم را بلند میکنم و لبخندم را میخورم:
-ارمیا بود.
زینب چشمک میزند و میگوید:
-ای شیطون! مطمئنی؟
مرضیه با دست و صورت خیس سر میرسد و با چهرهای در هم رفته میگوید:
-بچهها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمیگذشت!
من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را میبندیم و تازه یادمان میآید کجاییم. راست میگوید...
چقدر زود تمام شد!
اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام میشود.
مرضیه اما ذرهذرهاش را استفاده کرد. خیلی کم میخوابید، کم حرف میزد... حواسش هست کجاست.
حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران میکند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه میخورم به حالش.
مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛