eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف می‌زدن. غبطه می‌خورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط می‌افتم که هنوز برای کسی تعریفش نکرده‌ام. می‌گویم: -چه خواب قشنگی دیدی... خیلی جدی می‌گوید: -خواب نبود... عین واقعیت بود. -خوش بحالت. چی می‌گفتن بهت؟ انگار می‌خواهد از زیر سوال در برود که می‌گوید: -بیا بریم سحری بخوریم. دیر می‌شه ها. تا صبح، حس می‌کنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمی‌دانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم می‌زند و وقتی چیزی می‌گوید، بغض صدایش را خش می‌زند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیف‌تر شده اما محکم‌تر انگار. نمی‌دانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد. در دعای ام‌داوود رسیده‌ام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمی‌دانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل است. یاد ارمیا افتاده‌ام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول داده‌ام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم. اعمال ام‌داوود که تمام می‌شوند و موقع دعا کردن که می‌رسد، می‌مانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شده‌ام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... می‌ترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه می‌کنم در خواستن آمدن امامم. می‌دانم اگر او بیاید همه چیز خوب می‌شود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمی‌توانند آرامم کنند. خیالم آسوده می‌شود و همه دعاهایم خلاصه می‌شود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه. در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای ام‌داوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک می‌ریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشک‌هایش را پاک می‌کند و به من و زینب التماس دعا می گوید می‌پرسم: -الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟ لبخند می‌زند: -چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین می‌کنه. -خودت چی دوست داری؟ انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است: -دوست دارم توی کربلا باشم. همین. غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان می‌گیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم می‌خواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهمان‌نوازی‌اش تنگ می‌شود... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمي که دائم عيب‌هاي ديگران را ببيند آن عيب را به ذهن منتقل ميکند و ذهنی که دائما با عيب‌های ديگران درگير است آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زيبايي‌ها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند چون چشم زيبابين عيب‌های ديگران را نمی بيند و دنياي درونش دنيای قشنگی‌هاست گرت عیبجویی بود در سرشت نبینی ز طاووس جز پای زشت 🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزمان را 🌸با عطر نامهای خدا آغاز میکنیم 🌸 یا اَللهُ یا رَحْمنُ 🌸 یا رَحیمُ یا خالِقُ 🌸 یا رازِقُ یا بارِیُ 🌸 یا اَوَّلُ یا آخِرُ 🌸 یا ظاهِرُ یا باطِنُ 🌸 یا مالِکُ یا قادِرُ 🌸 یا حَکیمُ یا سَمیع 🌸 ُیا بَصیرُ یا غَفورُ 💖روزتون پر از عشـق 🌸پر از انرژی مثبت 🌸و سرشـار از الطاف خداوند 🌼 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ🌼 🍃الهی به امیدتو🍃 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ... ▫️سلام بر شما! می‌گویند می‌آیی و در دادگاه عدالتت، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند. منتظریم ! و ایمان داریم به چنین شنیده‌ای... 📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان، ص127.
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°• صدقه دادن 🤔 میدونی چه جوری باید صدقه بدی که مورد قبول باشه⁉️ 📫 صدقه دادن در روز جمعه ثواب بیشتری داره👌 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کباب شاهی تابه‌ای 🍛 مواد لازم: گوشت چرخکرده به همراه پیاز رنده آب گرفته + روغن + زردچوبه/نمک/فلفل/پاپریکا/پودرسوخاری(به مقدار کم) 💢 تمام مواد رو خوب ورز میدیم و میذاریم تو یخچال بمونه و بعد کف ماهیتابه پهن و سرخ میکنیم.نوش جان(برای تهیه این کباب بدون روغن حتما از گریل یا تابه ی ضخیم استفاده کنید چون گریل باعث میشه که آب موجود در گوشت خشک نشه) ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو درباره‌ش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. این‌طور که خانم صابری می‌گفت، خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چت‌ها و پیام‌هاش. چندبار هم دانشگاهی‌هاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوار‌کننده‌ست. یعنی می‌تونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهم‌تر، آتو دست کسی نداره. خانم صابری یه چیز جالبی درباره‌ش می‌گفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره می‌پرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت می‌کنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا می‌تونه بکنه. نمی‌دونم قبول می‌کنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمی‌کردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمان‌بره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت می‌تونه نفوذ کنه. تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه می‌تونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی می‌ره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. نمی‌دونم اون دختر از این که می‌خواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازه‌ش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری می‌ری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت. بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته می‌خوای منو با این اژدها تنها بذاری؟! به مرتضی اشاره می‌کرد! راست می‌گفت، تو که نبودی خونه رو نمی‌شد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف می‌شدیم... دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همه‌مون دعا می‌کنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان... دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسه‌ش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر می‌فهمیم. من نمی‌تونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جناب‌پور بربیام. خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. این‌طور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جناب‌پور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب می‌کنه و می‌کشونه توی کلاسای موسسه‌ش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگی‌شون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع می‌شه، کم‌کم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار می‌کشه به عرفانای کاذب. قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جناب‌پور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب می‌ده و حاضره همکاری کنه یا نه... * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید. به این فکر می‌کنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطره‌چکانی و نصفه‌نیمه می‌دهد یا دقیق تلکیف را روشن می‌کند؟ با آبمیوه می‌رسد و تعارف می‌کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم: -تونستین چیز دیگه‌ای بفهمین؟ بی‌مقدمه می‌رود سر اصل مطلب: -به شما بستگی داره دخترم. -یعنی چی؟ کامل به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید: -مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟ سر تکان می‌دهم: -آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم. -ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما. شاخ درمی‌آورم: چرا؟ -ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاه‌مدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینه‌ای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست. خون به مغزم هجوم می‌آورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند می‌گویم. دستانم را می‌گیرد: -ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمی‌کنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئت‌مدیره‌ست؟ شاید خودشم نمی‌دونه چکار می‌کنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زن‌های کشورت می‌کنی. وقتی یه مشکلی، یه کاستی‌ای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمی‌آد انجام بدیم. درسته؟ هیچ نمی‌گویم و فقط سعی می‌کنم جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را بگیرم. ادامه می‌دهد: -ببین... این همه دختر و زن دارن می‌افتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. می‌تونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمی‌شه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همه‌مونو می‌گیره. اریحا... زشته که ما زن‌ها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بی‌غیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر هم‌نوع و هم‌جنسمون میاد. راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی مانده‌ام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند. مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمی‌شود حرمتش را بشکنم. می‌گویم: -درست می‌گین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟ -نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگین‌تر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول می‌دم، اگه بی‌گناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی. سرم را پایین می‌اندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار می‌کرد؟ زمزمه می‌کنم: -بذارین یکم فکر کنم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خدایا بہ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ڪہ 🧡ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾـﻢ 🍂بہ ﻣﺎ بیاﻣﻮﺯ ڪہ 🧡ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓـﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧڪﻨﯿﻢ 🍂ﻭ ﺁﻧﺎنڪہ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ 🧡ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃـﺮ ﻧﺒﺮﯾـم..!!!! 🌼 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1