💠امام محمد باقر علیه السلام:
🔸هر کس با خانواده اش خوشرفتار باشد، بر عمرش افزوده میگردد.
🔶 فرا رسیدن مبارک رجب، و ولادت با سعادت پنجمین امام شیعیان حضرت امام محمد باقر علیهالسلام بر شما خوبان مبارک باد. 🌸🌸🌸
#آزادی
#داستان_شب (قسمت اول)
📝اولین بار بود بعد از چند ماه، از کوچه پس کوچه های محله می گذشتم، هنوز صدای آواز قناری های احمد آقا مثل همیشه، وقتی سر و صدای تراشکاری سرکوچه، از کار دست می کشید می آمد.
داش دوستی، معروف به پشت مو، پشت بام با دستمال یزدی و صوت های ممتد، کبوترهای جَلد را در آسمان می چرخاند و طعم شیرین آزادی به آنها می داد. بچه ها با جنب و جوش در حال بازی بودند. به دیوار تکیه دادم و مسابقهٔ آنها را نگاه می کردم. مسابقه از این قرار بود که هر کس می توانست لاستیک موتور را با یک تکه از چوبِ صافِ جعبه های میوه، از پیچ تندِ کوچه عبور دهد برنده اعلام می شد. چند نفر از آنها نتوانستند و سر پیچ، لاستیک، روی زمین افتاد، نوبت به کوچک ترین رسید، قدش به ارتفاع همان لاستیک موتور بود. چوب را به دست گرفت و با پا شروع به هندل زدن کرد و گفت:
- بچه باز موتور و ورداشتی بنزین نزدی!؟ بپر چهارلیتری رو بیار بینیم!
من هم با بچه ها خندیدم و بالاخره موتور روشن شد!! با صدای هان هان هااااااانِ پسرک که از دهانش به بیرون پرتاب می شد با سرعت به راه افتاد و به صورت ماهرانه ای چوب را روی لاستیک چرخاند و پیچِ تندِ کوچه را رد کرد. برایش دست زدیم و بچه ها جیغ و هورا هم کشیدن، دست در جیبم کردم و از داخل کیف کوچکی که داشتم مقداری پول به او دادم و گفتم:
- برای خودت و بقیه بچه ها یه چی بگیر، بخورید.
- باشه علی آقا، دمت گرم!
- دمت گرم نه و ممنون.
- باشه، ممنون، دمت گرم!
پسرک دوید و وارد مغازه احمد آقا شد. توپ های پلاستیکی رنگارنگ به نردهای در آهنی آویزان بود و در مغازه اش از شیر مرغ تا جوون آدمی زاد پیدا می شد. به خانه نزدیک شدم، بوی غذای بی بی هوش از سرم پراند و صدای قرقر شکم با کیفیت عالی به گوش می رسید. کلید را داخل قفل چرخاندم، با صدای قریچ همیشگی در باز شد که....
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت دوم)
با صدای قریچِ همیشگی در باز شد و چشمم هندوانه ای را دید شکلِ لباسِ راه راه زندانی ها که وسط حوض حیاط، اسیر شده بود.
نشستم و دستی به آب زدم، سلول های آب آنقدر مشغول خنک کردن هندوانه بودند که محلی به من ندادند. چندتا ماهی قرمز طبق عادت همیشگی، برای غذا دور دست هایم پرسه می زدند، اما چه فایده دست هایم خالی بود. ماهی ها و هندوانه را با خلوت آب تنها گذاشتم و پاورچین به طرف پله های اتاقِ تابستانی رفتم، جلوی پوتین را روی لبه ی پله دوم گذاشتم و بندهایش را باز کردم، پاها از بندِ اسارت آزاد شدند و نفسی راحت کشیدند.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- یالله یالله، کسی خونه نیست؟!
ـ چرا نیست؟ بی بی جان، قربون صدات، بیا تو.
وارد شدم و مادر بزرگ که پشت در چوبی با شیشه های رنگی ایستاده بود در آغوشم کشید، بوی مادرم را می داد، دلم در لحظه گرفت، برای صدایش، خنده هایش...
دل از آغوشش کندم، پیشانیم را بوسید و دستم را گرفت و باهم وارد اتاقِ خنکی شدیم که خیلی دوستش داشتم زیرا بادگیرها باد را دزدکی می گرفتند و در فضای اتاق می چرخاندند، بعد از گیج شدن از پنجره ی کوچکی بیرون می رفتند.
وارد اتاق شدم، تا سرم را بالا آوردم، نگاهم در چشم های درشتش گیر کرد، هر چه التماس پلک ها را کردم فایده ای نداشت.
در گیر و دار جنگ یک نگاه و پلک، یاد حرف محمد افتادم که می گفت: «گفتند یه نگاه وا، اما نه این که خیره شی تا یکی بزنه پس کلت ها».
انگار یکی پس گردنی محکمی زد، به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت:
ـ علی جان! علی جان.....
(ادامه دارد)
قسمت اول
#آزادی
#داستان_شب (قسمت سوم)
به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت:
- علی جان! علی آقا!! علی...
با صدای بلند جواب دادم:
- جانم جانم، ببخشید!
- لیلا خانوم و نمیشناسی مگه؟ دختر احمدآقا دکان دار!
- نه نه! چرا چرا میشناسم! سلام لیلا خانوم، بفرمایید بشینید!
- سلام، نه دیگه باید برم!
بی بی هم با گوش های مثلا سنگینش هرچه تعارف کرد بی فایده بود.
لیلا دختر احمدآقا رفت، اما دلم مثل سماور گوشه ی اتاق که داد می زد کسی مرا خاموش کند، می جوشید. مادربزرگ دستش را به زمین داد، نشست و شعله اش را کم کرد، اما دل من همچنان شعله ور بود.
به پشتی قرمز رنگ با نقش و نگارِ طاووس زرد رنگ، تکیه دادم، حرف های محمد باز در سرم می پیچید که می گفت:
«رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!»
«عاشق! ای بابا محمد توام!»
انگار بلند بلند فکر کرده بودم مادربزرگ با لبخند ریزی که به لب داشت گفت:
- قاشق؟! تو استکانِ چایی گذاشتم، نباتم ریختم هم بزن!
- تو چقد مهربونی بی بی من.
نبات ها زیرِ فشار قاشق، در استکانِ کمر باریک و چایی لب سوز حل می شدند اما چشم ها و نگاه لیلا حل شدنی نبودند. چایی را سرکشیدم، بلند شدم و همراه باد دور اتاق می چرخیدم، رو به روی قابِ عکس پدر و مادرم که فقط خاطره ای از آنها باقی مانده بود، ایستادم و چند دقیقه ای به آنها خیره شدم.
دوباره چرخیدن را شروع کردم اما دیگر طاقتم تمام شد. نشستم و رو به بی بی کردم و گفتم:
- بی بی من! لیلا خانوم دختر...
نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و...
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت چهارم)
- بی بی من! لیلا خانوم دختر احمد آقا مج...
نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و مگس کش را چنان به زمین کوبید که گل های قرمز قالی صدایشان درآمد، چند لحظه بعد گفت:
- بله! بله! مجرده، تازه اومده بود بپرسه شما کی تشریف میارید؟!
- لیلا خانوم بپرسه، چرا؟
- حالا دست و پات و گم نکن خیلی!
تازه حرف های محمد را فهمیدم که می گفت:
ـ «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!»
ـ «مگه با این سرعت میشه عاشق شد؟»
ـ « وا! با یه نگاه عاشق میشی و خلاص خودتم نمی فهمی ها»
در همین فکر و خیال بودم که مادربزرگ دوباره مگس کش را به زمین کوبید، عاشقی از سرم پرید و گفتم:
- بی بی جانم! کی بریم خواستگاری!
- علی! هنوز رد پات خشک نشده، صبرکن برسی.
- نه دیگه فرداشب خوبه، بریم!
- علی! ببین، آخه...
- اخه چی... چیزی هست من بی خبرم؟
- آره هست، ناراحت میشی، نپرس....
- نه! منو ناراحتی بگو بی بی جان.
- احمدآقا گفته، به آدمایی مثل شما نباید دختر داد!!
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، سر حوض نشستم و آب به سر و صورتم زدم، دستم را دراز کردم هندوانه ی زندانی را نجات دادم، از آشپزخانه ی آن طرف حیاط سینی و چاقو برداشتم و پیش بی بی برگشتم.
رو به مادر بزرگ که هنوز مشغول کشتن مگس ها بود کردم و گفتم:
ـ همه رو کشتی بی بی؟
ـ نه چشام نمیبینه درست.....
ـ ولشون کن دستت درد می گیره، بیا هندونه..
هندوانه را شکستم، شیرین و قرمز بود مقداری از مغزش را به بی بی دادم و پرسیدم:
ـ نگفته چرا؟
ـ میگم ناراحت میشی، دیگه هندونه نیست بری بیاری بخوری خنک شی. این همه دختر علی جانم!
ـ نه بگو باید بدونم!
ـ گفته شما آدمای....
(ادامه دارد)