♻️#اسطوخودوس
🔸دارویی معروف به جاروی مغز و پاک کنندهی افکار منفی
✍طعم آن تلخ و تیز است و در درجه اول گرم است و در درجه دوم خشک.
🍃 گشاینده سده، لطیف کننده و بازدارنده عفونتها و مقوی اندامهای داخلی می باشد.
🍃خواص کلی: محلل، ملطف، مفتح سده ها، مقوی بدن و قوای ظاهری و باطنی، مصفی روح ، مفرح
✅نافع امراض کبدی، طحال، مجاری بول.
🍵جوشاندهی آن با ماءالعسل (آبعسل) مقوی معده بوده، جهت صرع، مالیخولیا، جنون، نسیان(فراموشی)، وسواس سوداوی ،استرخاء و تشنج نیز مفید است.👌
🍵مداومت بر مصرف وسواس سوداوی و غم را بالکل زایل میسازد(یک ماه تا ۴۰ روز)
🍵 جهت سردی معده و بواسیر دمنوش دو واحد اسطوخدوس و یک واحد ریشهی کَبَر همراه با عسل بینهایت مفید است👌
⚠️مضرات اسطوخودوس☝️👇
✍با وجود کاربردهای بسیار آن، اسطوخودوس برای صفراوی مزاجها، کسایی که زیاد عطسه میکنند و مغثیها (دل آشوب بودن دل بهم خوردن و..) و گرم مزاجان تند خو مناسب نمیباشد؛ مگر به همراه مصلحات
✅گرم مزاجها👈 دمنوش اسطوخدوس را همراه کمی لیمو عمانی دَم کنند
✅مصلح آن: سکنجبین، کتیرا و صمغ عربی .
✅کاربرد خاص اسطوخودوس: اسهال سوداوی و مسهل سودا و بلغم دماغ(سردی و تری مغز).
🏖 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
▪️آمده بود دیدن پدر.
پدر داشت به پهنای صورت اشک میریخت.
پرسید:
چه شده یا رسول الله؟
شنید:
فاطمهام!
جبرییل خبر ناگواری برایم آورده:
«روزی مردمانی از همین امت، حسین تو را به شهادت خواهند رساند».
روضهی جبرییل، فاطمه سلام الله علیها را هم بیقرار کرد.
اشک چشمهایش بند نمیآمد.
پدر طاقت گریههای ریحانهاش را نداشت.
باید با مژدهای قلب او را آرام میکرد.
فرمود:
« دخترم!
سرانجام فرزندی از نسل حسین علیهالسلام به حکومت خواهد رسید (و او انتقام جدّ خود را خواهد گرفت)»
💚قلب فاطمه سلام الله علیها با یاد #مهدی_موعود آرام گرفت.
📚برگرفته از کامل الزیارات، باب ۱۶، حدیث ۵.
#ایام_فاطمیه #فاطمیه
.
📖 استشفاء به قرآن مجید
آقای سید محمود حمیدی گفت که در مرض عمومی آنفلوآنزا که بیشتر اهالی شیراز به آن مبتلا شدند (محرم ۱۳۳۷ هجری قمری)، من و اهل خانهام همه مبتلا شدیم و من از شدت مرض بیهوش شدم،
در آن حال سید جلیل مرحوم آقا سید میرزا (امام جماعت مسجد فتح) را دیدم که در مسجد وکیل پس از نماز جماعت به یک نفر فرمود که به مردم بگو:
دست راست خود را بر دو شقیقه خود گذارید و آیه شریفه: (وَنُنَزِّل مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَلا یَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّخَساراً) (١) را هفت مرتبه بخوانید و بر هرکه بخوانید خدا شفا میدهد.
چون به خودم آمدم آیه شریفه را هفت مرتبه خواندم فورا خدا شفا داد برخاستم و دست بر شقیقه فرزندم گذاردم و خواندم او هم فورا خوب شد و از بستر برخاست.
خلاصه تمام اهل خانه در همان روز خوب شدند و از آن سال تا به حال هرکس از خانوادهام سردردی عارضش میشود همین آیه شریفه را بر او میخوانم فورا شفا مییابد.
----------
(١): سوره اسراء، آیه ۸۲
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص١٢٠
#قرآن #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فصل چهارده: عطر خوش خدا
قسمت سوم
وقتش رسیده بود برای حسین آستین بالا بزنم. گلویش پیش محبوبه، دختر سکینه خانم، دوست قدیمیام گیر کرده بود. محبوبه پدر نداشت، عموهایش همهکارهاش بودند. بعد از خواستگاری و سنگاندازیهای رجب، صیغه محرمیت خوانده شد. بهخاطر چند سکه کمتر و بیشتر بحث میکردند. پا پیش گذاشتم و به خوشی تمامش کردم. اتاق طبقه سوم را برایشان آماده کردم. جهیزیه را چیدیم و عروسی سادهای گرفتیم. آمدند سر خانه و زندگی خودشان. روزهای خوش زندگی داشت برمیگشت.
از طرف محل کارم بهمدت چهار ماه رفتم مکه مأموریت. داشتم بال درمیآوردم. روزی هزار مرتبه خدا را شکر میکردم و از بچههای شهیدم تشکر میکردم که فراموشم نکردهاند. همهجا حضورشان را حس میکردم. مطمئن بودم دستم را میگیرند. بعد از چهار ماه برگشتم خانه، دیدم لولههای آب ترکیده و زندگیام را آب برداشته. رجب دست به هیچچیز نزده و گفته بود: «وقتی مامانتون برگشت، خودش درست میکنه؛ من پول ندارم خرج کنم!» خانه را از اول بازسازی کردم. هرچه حق مأموریت گرفته بودم را خرج کردم. خستگی به جانم مانده بود. چند روزی مرخصی گرفتم و در خانه ماندم تا استراحت کنم. اخبار اعلام کرد بعد از نمازجمعه، پیکر شهدای تازه تفحص شده به سمت معراج شهدا تشییع میشود. طاقت نداشتم در خانه بمانم. روز جمعه چادر سر کردم و رفتم دانشگاه. بعد از نماز، همراه مردم شهدا را تشییع کردیم. پشت تابوتها راه میرفتم و به یاد علی گریه میکردم. زیرلب زمزمه میکردم و میگفتم: «کجایی غریب مادر؟! روی کدوم خاک افتادی؟! چرا من بعد از دوازده سال دوریِ تو هنوز زندهم علی جان!»
ابتدای خیابان کارگر جنوبی ضعف کردم. خیلی خسته بودم. رمق راه رفتن نداشتم. میخواستم برگردم خانه، اما دلم نیامد. کنار خیابان نشستم تا کمی بهتر شوم. راننده تاکسیای به طرفم آمد و گفت: «مادر! مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. کجا میخوای بری؟ تو این جمعیت ماشین پیدا نمیکنی. میخوای برسونمت خونه؟!»
- نه آقا! من کمکم با جمعیت میرم جلو. ممنون.
- چرا تعارف میکنی حاجخانوم؟! اگه نمیخوای برگردی خونه، من تا نزدیک معراج میبرمت. شهدا رو هم میارن اونجا.
ماشین از کوچهپسکوچهها رفت و نزدیک پارک شهر پیادهام کرد. اطراف خیابان بهشت خیلی شلوغ بود. جمعیت منتظر رسیدن تابوت شهدا بودند. کنار خیابان پیرزنی ایستاده بود و عکس علی را در دست داشت. به طرفش رفتم. گفتم: «خانوم! میشه عکس این شهید رو بدی من ببینم؟» گفت: «نهخیر! نمیشه. این عکس مال خودمه، دوستش دارم، نمیدم.» اصرار بیفایده بود. به سمت معراج حرکت کردم، دیدم همهجا عکس علی را نصب کردهاند! پیش خودم گفتم: «خدایا! یعنی علی برگشته؟! مگه نگفت خبرت میکنم مامان؟! پس چرا...»
جمعیت به خیابان بهشت رسید. تا چشم کار میکرد، آدم بود و تابوت شهید! وسط موج جمعیت گیر کرده بودم و به جلو میرفتم. شهدا را منتقل کردند داخل معراج. جمعیت کمکم متفرق شد. رفتم نزدیک معراج نشستم. یکی دو ساعتی طول کشید تا آن اطراف خلوت شود. پاسدار جوانی از در بیرون آمد. به طرفش دویدم.
- آقا! این شهدایی که امروز تشییع شدن همه گمنام بودن؟! شهیدی هست که شناسایی شده باشه؟!
- نه حاجخانوم، همه گمنام نبودن. بینشون یه تعدادی شناسایی شدن.
- میشه ببینی اسم پسر من تو این شهدا هست یا نه؟! آخه همهجا عکس علی شاهآبادی رو نصب کردن.
- نه حاجخانوم، نمیشه. امروز خیلی شلوغه، برو فردا صبح بیا.
- پسرم! من مریضم، حالم اصلا خوب نیست. تو رو خدا برو ببین. من تا فردا دق میکنم!
چند نفر دیگر هم آمدند دور پاسدار حلقه زدند، اصرار کردند اسم شهیدشان را جستوجو کند. بالاخره قبول کرد و رفت پیگیری کند. به ده دقیقه نکشید که بیرون آمد و گفت: «کسایی که اسم به من دادن خوب گوش کنن. اسامی شهدایی که میخونم، شناسایی شدن...» پنجمین شهید علی بود که اسمش را خواند. فریاد زدم: «یا زهرا! پسرم برگشته.» از هوش رفتم و جلوی در معراج افتادم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط با ۴ قلم مواد، بدون فر و سه سوته شیرینی زعفرونی درست کن😍😋
داخل کاسه
نصف لیوان روغن جامد
نصف لیوان پودر قند
بریزین و با همزن برقی بزنین تا پودر قند داخل روغن حل بشه
یک عدد زرده تخم مرغ
یک قاشق چایخوری پودر هل
یک قاشق چایخوری زعفران دم کرده
بریزین و ۳ دقیقه با همزن بزنین
یک و یک سوم لیوان آرد سفید رو با الک کم کم به مواد اضافه کنین
لازم نیست خمیر ورز داده بشه چون ممکنه به روغن بیوفته و شیرینی سفت بشه
خمیر را با دست وسط ظرف جمع کنین
از خمیر به اندازه یک گردو بردارین و داخل تابه که کاغذ روغنی پهن کردین، با فاصله بچینین
روش پودر و خلال پسته و تخم خرفه بریزین
با شعله پخش کن روی گاز بذارین و نیم ساعت زمان بدین تا پخته بشن
بفرمایین آماده س ماندگاریشون طولانی و بافتشون فوق العاده ست
نوش جان😍😍
.👩🌾.
[<🍕😋https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 >]
آیا میدانستید محمد جواد #تند گویان وزیر #نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی #بعثی های ملعون بسر برد!؟
طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد...
و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!😭
الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
اونم چه شکنجه ای!؟
که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...
واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....!
تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند...
وبعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟!
شهدا آرامش وامنیت امروز رامدیون شما هستیم
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
شباهت شهید ولید ذیب شهید دیشب حزب الله با شهید محسن حججی مورد توجه کاربران لبنانی قرارگرفت.👆
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#محسن_حججی
شهید#ولیدذیب
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💖امیرالمومنین علے علیه السلام:
دنیـا دو روز است!✨
یڪ روز با تو و روز دیگر علیه توست...
روزے ڪه با توست مغرور نشو ، و روزے ڪه علیـه توست نومید مگرد💕
زیرا هر دو پایان پذیرند...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍃🍃🍂🍃
فصل چهارده: عطر خوش خدا
قسمت آخر
حالا چند سالی است که رجب از دنیا رفته. زائران مزار علی و امیر مرا ننهعلی صدا میزنند. حسین نوهدار شده، پسر است؛ اسمش را علی گذاشتیم. بچهها همه رفتهاند سر خانه و زندگی خودشان. الهام عروس شد. خودم برای یوسف رفتم خواستگاری و رخت دامادی به تنش کردم. رابطهی خوبی با هوویم فاطمه دارم و جویای حال هم هستیم.
هنوز عقلم به حرف بزرگترها قد نمیداد که میگفتند: «این عمر گران مثل برق و باد میگذره!» اما الان معنی برق و باد را بهخوبی میفهمم. نمیدانم دست تقدیر کی و چگونه مرا به دیدار فرزندان شهیدم مژده میدهد؛ ولی میدانم پایان قصهی ننهعلی نزدیک است. اولین دیدار ما بعد از سالها، رؤیای شیرینی است که هر شب خوابش را میبینم. برای آن روز تشنهتر از آنم که تصورش را بکنید!
امیر، علی و من در محضر پروردگار دوباره مثل گذشته دور هم جمع میشویم؛ شاید رجب هم کنارمان باشد.
✨پایان کتاب✨
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃