.
🟡 امانت دو زن
احمد بن اورمه میگوید: زنی به من مقداری زیور آلات و پول و لباس داد. من خیال کردم تمام اینها مال خود اوست و با اسباب و وسائلی که سایر دوستان داده بودند به مدینه بردم،
و تمام آنها را برای حضرت جواد علیه السلام فرستادم و در صورت نوشتم که از طرف فلان زن این اشیاء و فلان کس، فلان چیز را تقدیم کردم؛
در جواب، نامه ای آمد که از طرف فلان کس فلان چیز و از طرف آن دو زن این اشیاء رسید؛ خدا از آنها قبول کند و از تو راضی شود و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
وقتی نام دو زن را دیدم، شک کردم که شاید این نامه امام نباشد! زیرا من یقین داشتم که یک زن این وسائل را داد. حالا که میبینم نام دو زن هست، به آورنده نامه بد گمان شدم!
وقتی به وطن خود باز گشتم، همان زن آمده و گفت: امانتهای مرا رساندی؟ گفتم: آری. گفت: امانت خواهرم را نیز دادی؟
گفتم: کسی دیگری در آن اشیاء با تو شریک بود؟ گفت: بلی فلان چیزها مال من بود و بقیه متعلق به خواهرم بود. گفتم: چرا، همه را رساندم.
📔 بحارالانوار: ج۵۰، ص۵۳
#امام_جواد #داستان_کوتاه
.
💠 ختم قرآن
از ابراهیم بن عباس شنیدم که میگفت: هر چه از حضرت رضا علیه السّلام میپرسیدند، میدانست.
کسی راجع به تاریخ گذشته تا آن روز، از حضرت رضا علیه السّلام واردتر نبود. مأمون او را با سؤالهایی در هر مورد آزمایش میکرد.
حضرت جواب آنها را میداد و در تمام سخنها و جوابها و مثالهایی که میآورد، از قرآن استفاده میکرد.
هر سه روز یک مرتبه قرآن را ختم میکرد و میفرمود: اگر بخواهم در کمتر از سه روز ختم کنم میتوانم، ولی به هر آیه ای که میرسم، در آن دقت میکنم که درباره چه چیز و چه زمانی نازل شده. به همین جهت در هر سه روز یک مرتبه ختم میکنم.
📔 عیون اخبارالرضا (ع): ج۲، ص۱۸۰
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰
💐💐💐💐💐
📚 #داستان_کوتاه
طنز
در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا به او گفتند:
اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: انگار نهاری در کار نیست.
ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا نصرالدین گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...!
.
🔸 خيانت در امانت
مردی که عازم حج بود، نزد شخصی، مالی را به امانت گذاشت، اما پس از آنکه از حج برگشت، امانتدار، انکار امانت نمود.
صاحب امانت به نزد قاضی رفت و از شخصِ منکر، به او شکایت کرد.
قاضی گفت: این ماجرا را پنهان نگاهدار، تا زمانی که مشکلت حل شود!
آنگاه روز دیگر، منکر امانت را احضار نموده و گفت:
از شخصی که غایب است، مقداری مال و دارائی در نزد من است و چون شنیدهام انسان امانتداری هستی، از تو میخواهم، شخص مورد اعتمادی را بفرستی، تا این مال را به خانهٔ تو بیاورد!
آنگاه صاحب امانت را خواسته و به او گفت:
اکنون به نزد منکر امانت برو و مال خودت را بخواه و اگر نداد، به او بگو: اگر پس ندهی، به قاضی شکایت خواهم برد!
وقتی او به نزد آن شخص رفت، او از ترس اینکه مبادا مالی را که در نزد قاضی است از دست بدهد، امانت را بیاختیار بازگرداند.
او وقتی ماجرا را به قاضی اطلاع داد، خنده نموده و گفت: خداوند در مالت برایت خیر و برکت عنایت کند.
📔 کشکول شیخ بهائی، ص٢٩۶
#داستان_کوتاه
.
🔸 ابوحنیفه در محضر امام کاظم (ع)
ابوحنیفه میگوید:
من خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم تا چند مسأله بپرسم.
گفتند:
حضرت خوابیده است. منتظر نشستم تا بیدار شود، در این وقت پسر بچه پنج یا شش سالهای را که بسیار خوش سیما و باوقار و زیبا بود، دیدم، پرسیدم:
این پسر بچه کیست؟
گفتند:
موسی بن جعفر علیه السلام است.
عرض کردم:
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چیست و از که سر میزند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روی دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنیفه! سؤال کردی اکنون جوابش را بشنو! آن گاه که شنیدی و یاد گرفتی عمل کن!
گناهان بندگان از سه حال خارج نیست:
۱. یا خداوند به تنهایی این گناهان را انجام میدهد.
۲. یا خدا و بنده هر دو انجام میدهند.
۳. یا فقط بنده انجام میدهد.
اگر خداوند به تنهایی انجام میدهد پس چرا بنده اش را کیفر میدهد بر کاری که انجام نداده است. با این که خداوند عادل و رحیم و حکیم است.
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شریک قوی شریک ضعیف خود را مجازات میکند در خصوص کاری که خودش شرکت داشته و کمکش نموده است.
سپس فرمود:
- ابوحنیفه آن دو صورت که محال است.
ابوحنیفه: بلی! صحیح است.
فرمود:
- بنابراین، فقط یک صورت باقی میماند و آن اینکه بنده به تنهایی گناهان را انجام میدهد و به تنهایی مسئول اعمال خود میباشد.
📔 بحار الأنوار: ج۴٨، ص١٧۵
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
.
💠 زوار حضرت حجت (عج)
مردی از اهالی سامرّاء بود که سنی مذهب بود. این مرد که مصطفی محمود نام داشت، از خدام بود و روشش اذیت زوار بود و اموال آنان را به روشهایی که موجب غضب خدای جبار است، میگرفت!
او اغلب اوقاتش را در سرداب مقدس، در راهروی کوچک پشت پنجره ای که آنجا نصب شده بود، مینشست و هر کس از زائران که میآمد و مشغول زیارت میشد، او بین زائر و مولایش مانع میشد و غلطهای متعارفی را که عوام الناس دارند گوشزد میکرد و مانع ایجاد حالت حضور قلب و توجه میشد.
شبی در خواب حضرت حجت علیه السّلام را دید که به او فرمود: تا کی زائران مرا آزار میدهی و نمی گذاری زیارت کنند؟ چرا وارد کلامشان میشوی و از آنان غلط میگیری؟ بگذار هر طور که میخواهند زیارت کنند!
آن مرد سنی بیدار شد، در حالی که خدا گوشش را کر کرده بود، به گونه ای که چیزی نمی شنید. به این ترتیب زوار از دستش خلاص شدند، تا اینکه خدا او را به اسلافش منتقل و در جهنم جای داد.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۵
#امام_زمان #داستان_کوتاه
.
🍂 جذامیها
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود . مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری میکردند .
این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسما از بیماری خود رنج میبردند ، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج میکشیدند، و چون میدیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست میکردند .
یک روز ، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا میخوردند ، امام علی بن الحسین زین العابدين عليهالسلام از آنجا عبور کرد . آنها امام را به سر سفره خودت دعوت کردند .
امام عليهالسلام معذرت خواست و فرمود : من روزه دارم ، اگر روزه نمیداشتم پایین میآمد . از شما تقاضا میکنم فلان روز مهمان من باشید.
این سخن را فرمود و رفت .
امام عليهالسلام در خانه دستور داد ، غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند . مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند .
سفرهای محترمانه برایشان گسترده شد . آنها غذای خود را خوردند ، و امام عليهالسلام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴۵٧
#امام_سجاد #داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
.
🍃 کدام دردمند را درمان نکردهام؟!
در زمان مالک دینار، جوانی از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت ؛ مردم به خاطر آلودگی او جنازه اش را تجهیز نکردند، بلکه در مکان پستی و محلّ پر از زباله ای انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالی به مالک دینار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن.
عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدکاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گریان گفت:
یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَةُ.
« ای که دنیا و آخرت از اوست، رحم کن به کسی که نه دنیا دارد نه آخرت ».
مالک! کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم؟
📔 انیس اللیل: ص۴۵
#داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🌺🌺🌺
.
🔸 بهترینها و بدترینها
مولای لقمان حکیم به او گفت:
گوسفندی را سر ببر، و دو عضو از بهترین اعضایش را برایم بیاور!
لقمان گوسفندی را سر برید و دل و زبانش را نزد مولایش آورد.
روز دیگر به او گفت:
برو گوسفندی را ذبح کن و دو عضو از بدترین عضوهایش را برایم بیاور. او رفت باز قلب و زبان را آورد.
مولایش از او پرسید:
چگونه دل و زبان هم بهترین و هم بد ترین اعضاء هستند؟
لقمان پاسخ داد:
إنهما أطیب شییء إذا طابا و اخبث شیی اذا خبثا:
دل و زبان اگر پاک باشند بهترین اعضاء؛ و اگر ناپاک باشند بدترین آنها هستند.
📔 بحار الأنوار: ج١٣، ص۴٢۴
#لقمان #داستان_کوتاه
🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
.
♦️ کفش مرا پینه میزنی؟
سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر میزد.
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود.
پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه میزنی؟»
سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول دادهام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجبتر است، آن را کنار میگذارم و کفش شما را تعمیر میکنم».
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه میزنی!؟»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یکبار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه میزنی" داد و فریاد میکنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش میگردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!»
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که دادهای چقدر مقید هستی.»
📔 روزنههایی از عالم غیب، آیت الله سید محسن خرازی
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🔹 وزیرِ یوسف
در برخی از تفاسیر قرآن نقل شده است: چون حضرت یوسف علیه السلام بر مسند حکومت مصر نشست، به نظرش رسید که در امور مملکتی، وزیری لازم دارد که بتواند به اصلاح معیشت و تربیت مردم برخیزد و درهای عدل و محبت را به روی آنان بگشاید.
امین وحی از سوی حق به نزد او آمد و گفت: خدا میفرماید: تو را وزیری لازم است.
یوسف علیه السلام فرمود: من نیز در این خیالم ولی کسی که سزاوار این مسند باشد نمی دانم کیست؟
جبرئیل گفت: فردا صبح که از مقرّ حکومت حرکت میکنی، اول کسی که بنظرت آمد، این منصب را به او ارزانی دار.
حضرت یوسف اول صبح نظرش به کسی افتاد که به شدت ضعیف و لاغر و رخساره زرد بود و بسته ای از هیمه بر پشت داشت، با خود گفت: این شخص تحمل مسئولیت وزارت را نخواهد داشت.
خواست از وی بگذرد، امین وحی به او گفت: از او مگذر و او را برای پست وزارت انتخاب کن، زیرا که او را بر تو حقی است،
او همان کسی است که در دربار عزیز مصر به پاکی و عصمت تو شهادت داد، او را این لیاقت هست که امروز پست وزارت را به او وا گذاری.
📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۲۲۲
#حضرت_یوسف #داستان_کوتاه
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🌱 امامت در کودکی
شخصی به امام جواد عليهالسلام گفت: مردم درباره خردسالی شما سخن (اعتراض آمیز) میگویند.
امام جواد: خداوند به داوود علیه السلام وحی کرد تا پسرش سلیمان را که در آن وقت کودک بود و گوسفند چرانی میکرد جانشین خود سازد.
حضرت داوود علیه السلام طبق فرمان خدا، سلیمان را به عنوان جانشین خود معرفی نمود، دانشمندان و عابدان بنی اسرائیل، آن را نپذیرفتند (و گفتند سلیمان کودک است).
خداوند به حضرت داوود وحی کرد: عصاهای اعتراض کنندگان را بگیر و عصای سلیمان علیه السلام را نیز بگیر و در درون اطاقی بگذار و در آن اطاق را ببند و مهر و موم کن، روز بعد، (با بنی اسرائیل به آن خانه بیا و در را باز کن) عصای هر کدام که مانند درخت، سبز و دارای برگ و میوه شده بود، صاحب آن عصا جانشین تو است.
حضرت داوود همین دستور را اجرا نمود، فردای آن روز عابدان و عالمان بنی اسرائیل به دعوت داوود علیه السلام به اطاق آمدند،
وقتی که دیدند عصای سلیمان علیه السلام سبز و دارای برگ و میوه شده است، جانشینی حضرت سلیمان را (با اینکه کودک بود) پذیرفتند و گفتند: به او راضی شدیم و او را پذیرفتیم.
📔 الکافي: ج١، ص٣٨٣
#امام_جواد #داستان_کوتاه
💐https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1