eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
9.5هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی با صلوات آزاد»
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 ماشاالله به این جمعیت ✊✊✊ 🇱🇧 لبنان ؛ورزشگاه بعلبک 😎✌️ 🔸هزاران نفر از نوجوانان لبنانی با تجمع در شهر بعلبک، سرود «امام زمانی» را خوانده و با حضرت قائم (عج) تجدید بیعت کردند 🔹اجرای این سرود در بعلبک پنجمین تجمع پر شور در لبنان است. ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
࿐✧☘🌺☘✧࿐ 📝دست نوشته :‌ ‌ ✨بسم الله الذی خلق نور من النور‌ 🔹خدایا!.. امروز عرفه بود و الان شب عیدقربان حاجیان در عرفات بودند و الان هم در فکر قربانی فردا‌. 🔹جان به قربان حسین علیه السلام که عرفاتش نیمه ماند و قربانی اش را هم برد برای کربلا. 🔹خدایا! معرفتم ده تا حسینی شوم و حسینی قربانی ات. 🔹بارالها! چندی ست به لطف و کرم شما اسمم جز نوکران خانم زینب کبری سلام الله علیها ثبت شده است شکرت‌. 🔹توفیقم ده زودتر بروم، کمکم کن در میدان عمل کم نیاورم و روزی ام کن در جوانی به پای اسلام فدا شوم. 🔹خدایا!... شهیدم کن. ۹۴/۷/۱
سرش میࢪفت اما نماز اول وقتش ࢪا ترڪ نمیڪرد ❗ ھمیشھ میگفٺ : ‹ماموریتے مهم تر از نماز نداریم 🌹✨
عرفه روز حسین(ع) است و حسینی‌شدن دل بر حسین(ع) سپردن و هم نوا با حسین خواندن : مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک خداوندا ، چه دارد آنکه تو را ندارد و چه ندارد آنکه تو را دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌱 🌿✨هر کسی که تو تمام این سالها نتونسته شهادتش رو بگیره امروز که روز هست باید بگیره ؛امروز شهادت نامه امضا میشه…دعاکن اسم منم توی این لیست باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگـر شـب قــدر شبِ نزول قرآن استــ روز صعــود دعاستــ 🍃🙏
🤚✨عرض سلام و ادب محضر شما هم سنگریان عزیز و گرامی همراهان همیشگی کانال شهدایی ماه 🌙 من امروز روز دعا و مناجات و اعتراف به عاجز بودن در معرفت و عبودیت ذات اقدس الهی است و چه بهتر که در این فرصت گران‌بها با زبانی که گناه نکرده به درگاه الهی دعا کنیم! دارد که خدا به موسی علیه‌السلام فرمود: با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود! حضرت موسی عرض کرد چگونه؟ خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند چون با زبان آن‌ها گناه نکرده‌ای... بیایید امروز امام حسین علیه السلام رو الگوی خودمون در دعا کردن قرار بدیم. این مطلب رو امروز خوندم و خیلی به دلم نشست و دلم نیومد با شما به اشتراک نگذارمش. حضرت استاد جوادی آملی حفظه الله می‌فرمایند: امروز برای جامعه و ملت دعا کنید. برخی از صحابه نقل می‌کنند همان عصر روز از بس اشک ریختند، تمام این دو کاسه‌ی چشمشان گویا پر از خون شد. به ایشان گفتند: چرا این‌قدر گریه می‌کنید؟ گفتند: تمام این گریه‌ها و دعاها را برای دوستان و مومنین کردم. امروز برای هم دعا کنیم،خادمین کانال شهدایی ماه من از تک تک شما سروران گرامی التماس دعا دارند،ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید 🤚
حتم دارم خدا نگاهم می‌کند با دعای گره‌گشای"حسین" اللّٰهُمَّ إِنِّى أَرْغَبُ إِلَيْكَ خداوندا، من مشتاق تواَم ...
رفیق... دنیا‌جای‌ماندن‌نیست به‌چگونه‌رفتنت‌فکر‌کن مردن‌یا‌ شهادت...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯قرآن بر شما روشن میکند هان مردمان! قرآن بر شما روشن می کند که امامان پس از علی،فرزندان اویند ومن به شما معرفی کردم که آنان از او و از من اند؛چرا که خداوند در کتاب خودمی گوید:امامت را فرمانی پایدار در نسل او قرار داد(سوره مبارکه زخرف/۲۸) 🌱بخشی از فراز ۱۰خطبه 🌱 🌸🍃9روز تا
🌴 : برخورد با دزد🌴 🌸راوی:عباس هادی نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچه‌های محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد! ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدی ميكنی!؟ آخه پول حرام كه... دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اين‌ها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم، از شهرستان آمده‌ام. مجبور شدم. ابراهيــم فكری كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد. خوش‌حال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد. از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد. 📚کتاب سلام بر ابراهیم۱
🌷 ۱۳۹۵ - عروج شهید مرتضی عطایی ▫️بتاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس مشهد و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد، در همان محل تولدش تحصیلات دوره ابتدایی و متوسطه را سپری کرد و سپس در مغازه پدرش مشغول به کار شد، شغل پدر تاسیسات ساختمان بود و با وجود طاقت فرسا بودن کار مرتضی همیشه به فعالیت های فرهنگی و مذهبی هم توجه کامل داشت. مرتضی عطایی در ۲۳ سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج هم به همان شغل پدری ادامه داد تا این که توانست با پس انداز درآمد اندک خود یک واحد کوچک آپارتمانی خریداری کند و یک زندگی ساده و پاک را با عشق به ولایت و شهدا سپری کند اما با شروع شدن درگیری ها در سوریه دیگر مرتضی مانند گذشته نبود و برای اعزام به سوریه به هر دری می زد و نمی خواست از کاروان مدافعان حرم جا بماند. به خاطر دشواری هایی که برای اعزام داوطلبان بسیجی به سوریه وجود داشت مرتضی عطایی با هر مشقتی که بود توانست خود را در کاروان فاطمیون که مدافعان حرم افغانستانی بودند جای دهد و به سوریه برود در حالی که هنوز خانواده اش از این موضوع مطلع نشده بودند. شهید عطایی خیلی زود توانست با نام ابوعلی با رزمندگان تیپ فاطمیون قرین شود به طوری که بسیاری از دوستان او هم اطلاع نداشتند که مرتضی افغانی نیست و از مشهد خود را به این قافله رسانده است، همچنین ابوعلی یکی از بهترین دوستان شهید مصطفی صدرزاده و شهید مهدی صابری قبل از شهادتشان بود و شهادت این عزیزان خود دلیل بیشتر شدن شوق مرتضی به شهادت بود. رشادت های ابوعلی در درگیری های تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان‌طومان به عنوان جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون نام او را به کلمه ای رعب آفرین برای تکفیری ها تبدیل کرده بود. در نهایت پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز مرتضی عطایی در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که آخر گره رو وا میکنی پس چرا امروز و فردا میکنی 👆 🌷🕊شهید مدافع حرم مرتضی عطایی 🌹✨شهید
🤲🌿 🍃یکدانه نه صددانه ی تسبیح دعایت، هر روز فرج زمزمه کردیم برایت، 🍃شرمنـده ی چشمان پراز اشک توهستیم، جـان همـه عـالم و آدم به فـدایـت 💖 ارواحنا له الفداه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ...🤚 🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت می‌کنی. سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن می‌نهد. 📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام. 🤲🌿 ❤️
☀️ با بسم رب الشهدا دفتـر دل وا میڪنم شبیه قطره خـودمو راهے دریا میڪنم یادیاران سفر ڪرده بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
است ، ای یاران گل افشانی کنید .. گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید ... شهید سعید خواجه صالحانی🌷
...!! 🌷در گردان بودم، بنده خدایی آمد پیش من و گفت: «من «سیدمهدی قادری»، از بچه‌محل‌های شهید «امیر وفایی» هستم. من شنیدم هر کس با شما رفیق شود، شهید می‌شود!» گفتم: «کی گفته حالا؟» گفت: «می‌گویند دیگر! آمدم باهات رفیق شوم تا شهید بشوم!» گفتم: «برو بابا! مسخره کردی ما را.» البته حق هم داشتند؛ این‌قدر رفیق‌های نزدیکم شهید شده بودند که من دیگر تابلو شده بودم. چند روزی با او مشکل داشتم که برادر، برو بابا! سر به سرم نگذار. آخر یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «چه‌کارش داری؟ بگذار وارد دسته‌ی ما شود. شما هم کاری به کارش نداشته باش.» بالاخره وارد دسته شده و آن‌قدر پاپیچم شد تا با هم رفیق شدیم و عقد برادری هم خواندیم. 🌷شب عملیات «نصر ۷» مصادف بود با شب عرفه. پدر و مادر سیدمهدی رفته بودند مکه و اعزامشان مصادف شده بود با سالی که حجاج بی‌گناه به خاک‌وخون کشیده شدند. سیدمهدی به من گفت: «داش‌عباس! نمی‌دانم پدر و مادرم در این کشتار زنده هستند یا شهید شدند، ولی فردا است و پس‌فردا هم . از خدا می‌خواهم که قربانی‌شان را این‌جا قبول کند.» شب برای عملیات اعزام شدیم. ما زودتر از بقیه‌ی بچه‌ها به نقطه‌ی رهایی رسیدیم. دستور آمد بنشینید تا بقیه‌ی گردان‌ها هم در موقعیت خودشان مستقر شوند تا با هم حرکت کنیم. 🌷من آن چند دقیقه‌ای که آن‌جا ماندم، داشتم از خواب دیوانه می‌شدم! پای کوه دوپازا، بلندترین کوه مرزی با ۲۷۵۰ متر ارتفاع، خوابی مرا گرفته بود که چشمانم را نمی‌توانستم باز کنم. به معاون دسته گفتم: «من تا عملیات شروع شود، چند دقیقه‌ای همین‌جا دراز می‌کشم. دیگر نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم.» گفت: «عباس! تو را به‌ خدا بی‌خیال شو. آدم از خواب که پا می‌شود، سنگین می‌شود.» گفتم: «نه! دیگر نمی‌توانم.» دراز نکشیده، خوابم برد. خواب دیدم هوا روشن است، همه لباس احرام پوشیده‌ایم و داریم «» می‌خوانیم و بالا می‌رویم. در خواب دیدم تپه را هم فتح کردیم. توی خواب سیزده پیکر کنار هم ردیف بودند که آخریش، سیدمهدی بود. به او لبخندی زدم و گفتم: «سید! خدا قربانی پدر و مادرت را قبول کرد.» 🌷بعد، از خواب بیدار شدم و آن را برای بچه‌ها تعریف کردم. ما یک دسته بودیم که قرار بود از پشت تپه به دشمن بزنیم. در واقع ما وظیفه داشتیم دشمن را به‌سمت خود بکشیم، تا آتش دشمن روی گردان متمرکز نشود و آتش پخش بشود تا گردان بتواند بالا برود و تپه را بگیرد. تخریب‌چی‌ها که معبر را باز کردند، تا خود کانال بالا رفتیم و حتی یک تیر هم به سمت ما شلیک نشد! صحنه‌ها باورکردنی نبود. ریختیم درون کانال و بچه‌ها تقسیم شدند. تیم یک، از یک سمت و تیم دو، از سمت دیگر و من و چند نفر دیگر هم قرار شد برویم بالای تپه و درگیر ‌شویم. باید بلند بلند شعار می‌دادیم که اگر در آن‌طرف تپه به هم رسیدیم، یکدیگر را نزنیم. 🌷نارنجکی درون سنگری انداختیم و با ندای یاحسین(ع) و الله‌اکبر، درگیری شروع شد. وسط درگیری بودیم که یک‌دفعه متوجه شدم بچه‌ها به‌صورت خودجوش فریاد می‌زنند، «لبیک اللهم لبیک» و تیراندازی می‌کردند و جلو می‌رفتند. ما فکر می‌کردیم قرار بود دشمن ما را تکه‌تکه کند و گردان عملیات کند و بیاید بالا، اما به لطف الهی تا گردان برسد بالا، ما تپه‌ی دوپازا را فتح کرده بودیم. «سیروس صابری»، فرمانده گروهان نخستین کسی بود که از سمت گردان به کانال رسید. من دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم و کشیدمش توی کانال. یک مشت محکم زد به بازویم و گفت: «بیات! اصلاً نفهمیدیم این عملیات چه بود. آن‌ها حتی یک تیر هم شلیک نکردند.» 🌷کمی گذشت. داشتم روی تپه راه می‌رفتم که دیدم چند جنازه وسط کانال افتاده است. از بچه‌ها پرسیدم، عراقی‌ هستند؟ گفتند: «نه! ایرانی‌اند.» گفتم: «پس چرا این‌جوری؟ ببریدشان داخل سنگر. مجروح هم هست؟» گفتند: «بله! این یکی مجروح است!» دستش را گرفتم؛ مثل این‌که دو نفر می‌خواهند دست بدهند و به بچه‌ها گفتم تا زیر کتفش را بگیرند. همین که دستش را گرفتم، احساس کردم آشناست. دلم هوری ریخت. از تاریکی که بیرون آمدیم، دیدم سیدمهدی است. بردیمش داخل سنگر و هرچه تلاش کردیم، نماند و شهید شد. 🌹خاطره ای به یاد شهیدانِ معزز سیدمهدی قادری و امیر وفایی راوی: رزمنده دلاور عباس‌علی بیات